معنی قبیح
لغت نامه دهخدا
قبیح. [ق َ] (ع ص) زشت. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، قَباحی ̍. قِباح. || (اِ) کرانه ٔ استخوان بازو که نزدیک آرنج است. پیوندهای ساق و ران. (منتهی الارب) (آنندراج). قباح. رجوع به قباح شود.
قبیح المنظر
قبیح المنظر. [ق َ حُل ْ م َ ظَ] (ع ص مرکب) زشت رو. بدترکیب. بدگل.
حشو قبیح
حشو قبیح. [ح َش ْ وِ ق َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) لفظ زائد در کلام. (جامع الصنایع از تهانوی):
گر می نرسم بخدمتت معذورم
زیرارمد چشم و صداع سرم است.
ذکر سر و چشم با ذکر رمد و صداع قبیح است و من کل وجه مستغنی عنه، چه رمد بی چشم نبود و صداع بی سر نباشد. (المظعجم فی معاییر اشعار العجم ص 281). تهانوی می افزاید: و آن بر دو قسم است: مفسد که معنی جمله را فاسد سازد و غیر مفسد که چنان نباشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به حشو شود.
فارسی به انگلیسی
Discreditable, Filthy, Flagrant, Foul, Gross, Indecent, Obscene, Off-Color, Ribald, Shocking, Smut, Smutty, Ugly
فرهنگ معین
(قَ) [ع.] (ص.) زشت. ج. قباح.
کلمات بیگانه به فارسی
زشت
مترادف و متضاد زبان فارسی
بد، خبیث، رکیک، زشت، سخیف، سوء، کریه، مستهجن، مکروه، ناپسند، نامستحسن، ننگین،
(متضاد) مستحسن
عربی به فارسی
زشت , زننده , شنیع , وقیح , سهمگین , ترسناک , مهیب , مخوف , بد گل , کریه
فرهنگ فارسی هوشیار
ناپسند و زشت
حشو قبیح
آخال زشت آوردن واژه ای به دنبال واژه ی دیگر که هر دو دارای آرش یکسانند به ویژه هنگامی که یک واژه پارسی و دیگری بیگانه است مانند: حسن و خوبی فرخنده و مبارک عداوت و دشمنی
قبیح المنظر
زشت رو
فرهنگ عمید
حل جدول
زشت، شنیع
فرهنگ واژههای فارسی سره
زشت
فرهنگ فارسی آزاد
قَبِیْح، زشت و ناپسند (جمع: قِباح- قَبْحی- قَباحِی) آنچه که ذوق سلیم یا حیا یا اخلاق جامعه مردود شناسد،
معادل ابجد
120