معنی قدم

لغت نامه دهخدا

قدم

قدم. [] (اِخ) ابن قادم بن زیدبن غریب بن جشم بن حاشد. وی در رأس جبل ضین (ظین) در همدان مدفون است. او راست: 1- قصیده ٔ رائیه. وی در این کتاب چیزی از احوال شهرهای یمن را آورده و آن را استاد اوجینیو غریفینی در مجلهالدروس الشرقیه نشر کرده و بر آن حواشی افزوده است و نیز علی حده در رومیه به سال 1916 م. در 71 صفحه و سه عکس چاپ و منتشر شده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1497).

قدم. [ق َ] (ع اِ) جامه ای است سرخ. (منتهی الارب). ثوب احمر. (اقرب الموارد). || (مص) پیش درآمدن. قدوم. || بسیار پیش نمودن. (منتهی الارب).

قدم. [ق ِ] (ع اِمص) دیرینگی. (منتهی الارب). اسم است قدیم را یعنی زمان قدیم. (از اقرب الموارد).

قدم. [ق ُ / ق ُ دُ] (ع ص) دلیر. (منتهی الارب). شجاع. (اقرب الموارد). || (اِمص) پیش رفتگی.

قدم. [ق َدَ] (ع اِمص) پیشی در کار. || (اِ) آنکه او را مرتبه باشد در خیر و نیکوئی. || پی و اثر. گویند: قدم صدق. رجوع به قدم صدق شود. || دلیر. || پیش پای. || گام. خطوه. ج، اقدام. (منتهی الارب) (آنندراج). بادیه آشام، ثابت، آبله پرور، آبله فرساد در فارسی از صفات آن و مقراض از تشبیهات آن است. (آنندراج):
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی قدم.
سعدی (بوستان).
قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر باز مانی ز دد کمتری.
سعدی (بوستان).
خواهی برسی به عشرت آباد عدم
واقف شوی از جلوه ٔ خورشید قدم
چون صبح طلب بال و پری از ره صدق
کاین ره نشود قطع به مقراض قدم.
بیدل (از آنندراج).
گویند: رجل ٌ قَدَم ٌ و امراءهٌ قَدَم ٌ و رجال ٌ قَدَم ٌ و نساءٌ قدم ٌ و هم ذوالقدم. و فی الحدیث حتی یصنع رب العزه فیها قدمه، یعنی درآورد خدای تعالی بدان را دوزخ. والاشرار قدم اﷲ للنار کما ان الاخیار قدمه الی الجنه. او وضعالقدم مثل للردع و القمع ای یأتیها امر یکفهاعن طلب المزید. (منتهی الارب). میرزا علی گوید: قدم مرکب از سه جزء است رسغ و مشط و انگشتان، رسغ عبارت از چند استخوان است در تحت ساق و خلف مشط و مرتفعترین نقطه ٔ آن قرقره ٔ کعب است. مشط را پنج استخوان است وانگشتان پا بعینه مانند انگشتان دستند مگر اینکه جسم آنها بخصوص جسم بند دوم هر چهار انگشت کج است. ابهام پا نیز مثل ابهام دست دارای دو بند. (جواهرالتشریح میرزاعلی ص 151- 159).
- جان در قدم کردن، جان را به پایش فدا کردن:
خیزم بروم که صبر نامحتمل است
جان در قدمش کنم که آرام دل است.
سعدی.
- در (اندر) قدم کسی افتادن، خود را خوار و ذلیل کسی کردن. خضوع و تذلل نمودن. نهایت تعظیم و احترام کردن:
نه خوارترم ز خاک بگذار
کاندر قدم عزیزت افتم.
سعدی.
- سر قدم رفتن، خالی کردن معده از فضول. اجابت کردن معده. به قضای حاجت شدن.
- هم قدم، همگام. همدم: با طایفه ٔ جوانان صاحبدل همدم و هم قدم بودم. (گلستان).

قدم. [ق ُ دُ] (ع اِمص) پیش پیش رفتگی. (منتهی الارب). المضی ﱡ امام. (اقرب الموارد). || (ص، اِ) ج ِ قادم. || ج ِ قَدوم. (منتهی الارب).

قدم. [ق ِ دَ] (ع اِمص) پیشی در کار. || دیرینگی. || ضد حدوث. (منتهی الارب) (آنندراج). || در اصطلاح عرفاء و صوفیه عبارت از سابقه ای است که حکم کرده است به آن حق بر بنده ازلاً و کامل میشود بنده بدان. (کشاف ج 2 ص 1211) (فرهنگ مصطلحات عرفا ص 314).

قدم. [ق َ دِ] (ع ص) نیک مبارز. (منتهی الارب) (آنندراج). کثیرالاقدام. (اقرب الموارد). || دلاور بسیار پیش درآینده در حرب و جز آن. || سنگستان نیک درشت. (منتهی الارب) (آنندراج). ماغلظ من الحره. (اقرب الموارد).

قدم. [ق ُ دَ] (اِخ) قبیله ای است به یمن. (منتهی الارب).

قدم. [ق ُ دَ] (اِخ) موضعی است به یمن. (منتهی الارب) (معجم البلدان).

فرهنگ معین

قدم

(اِ.) پای، گام، جمع اقدام، واحد مسافت و آن فاصله میان دو پایه یک فرد متوسط است به هنگام راه رفتن، (اِمص.) عمل، کار، ثبات و پایداری.، ~رنجه فرمودن کنایه از: تشریف آوردن.، ~ کسی سبک بودن کنایه از: الف - خوش قدم ب [خوانش: (قَ دَ) [ع.]]

سابقه در کار، قدیم بودن، ضد حدوث. [خوانش: (ق دَ) [ع.] (حامص.)]

فرهنگ عمید

قدم

اندازۀ پا از سر انگشت تا پاشنه،
گام،
کار، عمل،
* قدم افشردن: (مصدر لازم) [قدیمی]
پا فشردن،
پافشاری کردن،
* قدم برداشتن: = * قدم برگرفتن
* قدم برگرفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] حرکت کردن، راه افتادن،
* قدم بریدن: (مصدر لازم) ترک آمدوشد کردن، پا بریدن،
* قدم زدن: (مصدر لازم) راه رفتن و گردش کردن،
* قدم گذاردن: = * قدم نهادن
* قدم گشادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] راه رفتن،
* قدم نهادن (گذاشتن): (مصدر لازم) [مجاز] راه رفتن و پا گذاشتن در جایی،

سابقه در امری، دیرینگی،
[مقابلِ حدوث] (فلسفه) وجود چیزی در جهان ازل و بدون وابستگی به چیز دیگر،

حل جدول

قدم

گام

فارسی به انگلیسی

قدم‌

Footstep, Pace, Place, Remove, Step, Stride

فارسی به ترکی

قدم‬

kadem, adım

فارسی به عربی

قدم

خطوه، خطوه واسعه، سرعه، قدم

عربی به فارسی

قدم

پا , قدم , پاچه , دامنه , فوت (مقیاس طول انگلیسی معادل 21 اینچ) , هجای شعری , پایکوبی کردن , پازدن , پرداختن مخارج

معرفی کردن , نشان دادن , باب کردن , مرسوم کردن , اشنا کردن , مطرح کردن

گویش مازندرانی

قدم

نام نوعی از حرکت و راه رفتن اسب

فرهنگ فارسی هوشیار

قدم

اندازه پا از سر انگشت تا پاشنه پا پیشی در کار، پی و اثر، پیش پای، دلیر

فرهنگ فارسی آزاد

قدم

قِدَم، سابقه- پیشینه- گذشته بسیار قدیم- جاودانی- اَزَلیَّت و لا اوّل بودن (ضد حدوث)، از صفات الهی،

قَدَم، آنچه که حیوان یا انسان بر آن میابسته، کف پا از سر انگشتان تا آخر پاشنه، پا، (جمع: قُدام، اَقدام)، گام، فاصله دو پا در قدم برداشتن، فوت Foot که برابر 12 اینج یا 30/5 سانتیمتر است، تقدم، سابقه (خوب یا بد) شجاع، شجاعت،

فارسی به آلمانی

قدم

Abstufen, Fuß (m), Schritt (m), Schritt [noun], Staffel (m), Stufe (f), Treten, Tritt (m)

معادل ابجد

قدم

144

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری