معنی قرض
لغت نامه دهخدا
قرض. [ق َ] (ع مص) بریدن. || مردن یا نزدیک مردن رسیدن. گویند: قرض رباطه، بمرد یا نزدیک به مردن رسید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || به چپ و راست پیچان و خمان رفتن. (منتهی الارب). گویند: قرض فی سیره، به چپ و راست پیچان و خمان رفت. || پاداش دادن. || وام دادن. || شعر گفتن. || روی گردانیدن از جائی و کرانه گزیدن از آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و از این باب است قول خدای تعالی: اذا غربت تقرضهم ذات الشمال، ای تخلفهم شمالاً و تقطعهم و تترکهم علی شمالها. (منتهی الارب).
قرض. [ق َ] (ع اِ) وام. (منتهی الارب): من ذا الذی یقرض اﷲ قرضاً حسناً فیضاعفه له و له اجر کریم. (قرآن 11/57).
- امثال:
از نوکیسه قرض مکن.
قرض بغداد بد است، مثلی است مشهور در ایران که قرض دادن بغدادیان که سوداگران آنجای اند بسیار بد میباشد حتی که ازمدیون نویسانده میگیرند که اگر به وعده نرساند دو برابر بدهد:
راضی شده ام به قرض اگر هم باشد
میدانم اگرچه قرض بغداد بد است.
محمدقلی سلیم (ازآنندراج).
قرض، حیض مردان است، مثلی است معروف. (آنندراج).
قرض، شوهر مردان است.
قرض که ده بیست شد نان و گوشت مخور. (آنندراج).
|| هرچه پیش فرستاده شود از نیکی و بدی. و این بر وجه تشبیه است، و به کسر نیز آمده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
قرض. [ق ِ] (ع اِ) وام. (منتهی الارب). رجوع به قَرْض شود. || (مص) وام دادن. (منتهی الارب). رجوع به قَرْض شود.
قرض. [] (ع اِ) موریانه که کاغذ خورد، چنانکه سوس جامه ٔ پشمینه و موئینه خورد و ارضه که چوب خورد. (یادداشت مؤلف).
فرهنگ معین
(قَ رْ) [ع.] (اِ.) وام، بدهی. ج. قروض.
فرهنگ عمید
وام،
* قرض دادن: (مصدر متعدی) وام دادن، عاریه دادن،
* قرض کردن: (مصدر متعدی) به وام گرفتن چیزی از کسی، وام گرفتن،
* قرض گرفتن: = * قرض کردن
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
وام، بدهی
مترادف و متضاد زبان فارسی
استقراض، بدهی، دین، قرضه، نسیه، وام، بریدن، قطع کردن، گسستن،
(متضاد) طلب
فارسی به انگلیسی
Borrowing, Debt, Loan
فارسی به ترکی
borç, hap
فارسی به عربی
دین، قرض، استلاف
عربی به فارسی
وام , قرض , قرضه , عاریه , واژه عاریه , عاریه دادن , قرض کردن
فرهنگ فارسی هوشیار
وام
فرهنگ فارسی آزاد
فارسی به ایتالیایی
معادل ابجد
1100