معنی قرمسین

حل جدول

قرمسین

نام قدیم کرمانشاه


نام قدیم کرمانشاه

قرمسین

لغت نامه دهخدا

آزرمیدخت

آزرمیدخت.[زَ دُ] (اِخ) نام شهری در حوالی قرمسین یا غزنین بناکرده ٔ آزرمیدخت بنت پرویزبن هرمزبن انوشیروان.


ازرمیدخت

ازرمیدخت. [اَ زَ دُ] (اِخ) آزرمیدخت. نام دختر پرویز که لشکر بدوبیعت کردند و ششماه ملک راند. (برهان). و رجوع به آزرمیدخت شود. || نام شهری که ازرمیدخت بناکرده است. (برهان). یاقوت گوید که این شهر بنام ملکه ٔ اواخر عهد ساسانی نامیده شده و آن شهرکی است قرب قرمسین (کرمانشاه) و من از کسی آنرا بتقدیم راء بر زاء شنیده ام و گویا درست همان باشد. (معجم البلدان).


س

س. (حرف) صورت حرف پانزدهم است از حروف الفبای فارسی پس از «ژ» و پیش از «ش »، و حرف دوازدهم از الفبای عرب پس از «ز» و پیش از «ش »، و حرف پانزدهم از الفبای ابجدی پس از «ن » و پیش از «ع ». و نام آن سین است و آن را سین مهمله نامند. و بحساب جُمّل آن را شصت = 60 گیرند. || «س » از حروف اسلیّه و مهموسه و مصمته و شمسیه است و مخرج آن میان مخرج صاد و زاء باشد و از حروف مائیه است. (برهان در کلمه ٔ هفت حرف آبی) و هم از حروف مکسور. || در خط متبع: در سین باید که دندانه های باریکتر بود و همه مساوی یکدیگر در مقدار و نقش و خط و انعطاف. گفته اند که او شکلی است مرکب از شش خط منتصب و مقوس منتصب و دایره ای. (نفائس الفنون ص 13). || شعرا دندان معشوق را بدندانه های «س » تشبیه کنند:
آباد بر آن سی و دو دندانک سیمین
چون بر درم خرد زده سین سماعیل.
|| این حرف رمز است از سطر و نیز از قدس سره. ودر علم تجوید علامت خاصه است سکت را. در کتب حدیث رمز است از نسائی و صحیح نسائی. و در علم نجوم و احکام و نیز در معماها رمز است از شمس. و نیز در علم هیأت علامت تسدیس است. || در عربی زاید آید. چون اَسطاع بمعنی اطاع. || و در آخر کلمه های یونانی مانند جالینوس و دسیقوریدوس و غیره بمنزله ٔتنوین در آخر کلمه های عربی است. رجوع به ص 87 ج 1 عیون الانباء ابن ابی اصیبعه شود. || در فارسی مصادر مصدّر بسین غالباً با همزه ٔ مکسوره نیز آمده است: سپردن، اسپردن. ستدن، استدن. ستهیدن، استهیدن. سرشتن، اسرشتن. سگالیدن، اسگالیدن. و در صورتیکه حرف پس از سین مضموم باشد غالباً با همزه ٔ مضمومه آید: ستودن، استودن. سپوختن، اسپوختن.
ابدالها:
> گاهی به «ت » بدل شود. و گاهی بدل آن آید. مانند:
تفسیدن = تفتیدن.
تفسیده = تفتیده.
سیب = تیب. (برهان).
سیز = تیز (ضدّ کند). (برهان) (آنندراج).
حرف «س » در تعریب نیز گاهی بدل به «ت » شود:
قربوس = قربوت
در زبان عربی نیز گاهی بدل به «ت » شود:
طور سیناء = طور تیناء
استخذ = اتّخذ
طست = طس ّ
اکیات = اکیاس
جنس = جنت
> گاه به «ج » بدل شود:
ریواس = ریواج و دیباج.
بوس = بوج:
ای فلک بوج داده بر کف پاج
هیچ نیکی ز تو نداشته باج.
سوزنی.
یعنی:
ای فلک بوس داده بر کف پات
هیچ نیکی ز تو نداشته باز
> در تعریب گاهی بدل ِ «چ » آید:
سراج = چراغ.
سالوس = چالوس.
ساس = چاچ.
> گاه به «چ » بدل شود:
خروس = خروچ.
سریش = چریش.
سبک = چابک.
> گاه به «خ » بدل شود:
نشاستن: نشاختن.
> در تعریب گاه بدل به «ر» شود:
طسوج = طروج.
> گاه به «ز» بدل شود و گاه بدل ِ آن آید. مانند:
دیس = دیز (مانند، شبه).
اسپریس = اسپریز (میدان).
خروس = خروز.
شبدیس = شبدیز.
سگ هرزه مرس = سگ هرزه مرز.
سفت = زفت.
تاس = تز (کل، کچل)
ایاس = ایاز
ایاسی = ایازی (نوعی از برقع سیاه زنان).
> در تعریب گاه به «ز» بدل شود یا بدل ِ آن آید:
روستا = رزداق.
سکان = زکان (لسترنج)
انجاس = انجاز.
ترشیس = ترشیز.
ملاسگرد = ملازگرد.
> و در عربی نیز گاهی بدل به «ز» شود:
کسبره = کزبره.
بساق = بزاق.
غرس = غرز.
عَجُس = عَجز.
سعتر = زعتر.
> گاه به «ژ» بدل شود:
تکس = تکژ (تخم و دانه ٔ انگور)
انکس = انکژ (کجک، لغت هندی) (آنندراج):
تو گوئی که طور است و موسی مهاوت
بجای عصا انکژ مارپیکر
(صاحب تاج المآثر، از آنندراج).
شه نشسته به پشت پیل چو ابر
انکژ زر چو ارتجک در دست.
فرید احول (از آنندراج).
سماروغ = ژماروغ
>گاه «س » و «ش » بهم بدل شوند. مانند:
باتس = باتش (ترنج)
بالوس = بالوش (کافور مغشوش) (آنندراج).
سمور = شمور (پهلوی)
بست = پشت.
ریکاسه = ریکاشه (خارپشت کلان تیزانداز به زبان اهل مرو). (برهان).
سارک = شارک.
سیم (ماهی سیم) = شیم.
فرستوک = فرشتوک.
سپش = شپش.
طَبرِس = طبرش. تفرش.
فرسته = فرشته:
به دل پر ز کین شد به رخ پر ز چین
فرشته فرستاد زی شاه چین.
فردوسی (از آنندراج).
کس = کش (شهری به ترکستان)
کستی = کشتی:
غم و تیمار گوش هست بر جانم به کستی در
ز درد و غم شوم هزمان بدین بت پرستی در
قطران (از آنندراج).
پیل زوری که چون کند کستی
بند او پیل را دهد سستی.
مسعودسعد (از آنندراج).
ماسوره = ماشوره.
> در تعریب گاه بدل از «ش » آید:
ابریسم = ابریشم.
بالس (کوه بالون) = بالش.
سبورقان = شبورقان.
بنفسج = بنفشه.
تستر =شوشتر.
جسنفس = گشنسب.
سابور = شاپور.
بسابور= بشابور.
جندسابور، جندی سابور = گندشاپور.
سابورخرّه = شابور خرّه.
سابور خواست = شاپورخواست
نیسابور = نیشابور
خاس = خاش (شهری در فرغانه)
دوریست = طرشت.
سبج = شبه.
سرمین = شرمین.
سروان = شروان.
سلجم = شلغم.
سوس = شوش.
سمیران = شمیران.
سنیز =شنیز.
سیراف = شیلاو
سیرجان = شیرجان
شموس = چموش
طست = تشت
قاسان = کاشان
قرمسین = کرمانشاهان.
قومس = گومش
قیس = کیش (جزیره)
کنیسه = کنشت (آرامی کنوشتا)
مِسک = مُشک.
مَسک = مَشک.
> در عربی نیز گاهی بدل به «ش » شود:
حسیکه = حشیکه.
طرفسه = طرفشه.
طرمسه = طرمشه.
سده = شده.
> گاه به «ص » بدل شود:
ستخر = اصطخر.
سد = صد.
شست = شصت.
قسطمونی = قصطمونی
در تعریب نیز گاه به «ص » بدل شود:
اسطرلاب = اصطرلاب
اسپهبد = اصفهبد.
اسپهان = اصبهان. اصفهان.
اماسیه = اماصیه.
ساروج = صاروج.
سردسیر = صرود.
سقلاب = صقلاب.
سمسون = صامصون (امیسون رومی ها).
سونسی = صونیا.
سنگ = صنج.
سنگه = صنجه.
قیساریه = قیصریه.
نسیبین = نصیبین.
> در عربی نیز گاهی بدل به «ص » شود یا بدل آن آید مانند:
بسط = بصط (منتهی الارب ذیل ب ص ط)
بلهسه = بلهصه.
سعتر = صعتر.
بساق = بصاق.
سماخ = صماخ.
> گاه به «غ » بدل شود:
تاس، داس = داغ (بی گیاه. بی موی).
> در عربی گاه بدل به «ک » شود:
التباس = التباک.
> گاه به «ل » بدل شود:
سج = لچ (رخسار):
چون برفتم سوی کعبه بهر حج
لچ به سنگ سود سودم زر دسچ
قاضی نظام (از آنندراج).
> گاه بدل از «ن » آید:
بنشاستن = بنشاندن.
> گاه بدل به «و» شود:
باتس = باتو (به معنی ترنج). (آنندراج).
> گاه بدل ِ «هَ » آید:
آسورا (سانسکریت) = اهورا (در اوستا و فرس هخامنشی)
آگاس (اصل پهلوی) = آگاه.
آگاسیه = آگاهی.
دژ آگاس = دژ آگاه.
پاتفراس (اصل پهلوی) = بادافراه.
پوهر = پسر.
راس = راه.
روباس (اصل پهلوی) = روباه.
سپت (اصل پهلوی) = هپتا (اوستا و فرس هخامنشی). هفت.
سوم = هوم
سیندو (اصل سانسکریت) = هیندو (اوستا و فرس هخامنشی)
کس و مس = کِه و مِه.
گاس = گاه.
گاو ماسا = گاوماها. (زرین رود قره سو).
ماس = ماه.
ماسی = ماهی.
ماسبذان = ماهبذان.
مسمغان = مهمغان.
نگاس = نگاه.
وناس = گناه.
آسمند = آهمند.
آسوندار = آهن دار.
آماس = آماه:
خصمت از فربهئی یافت ز معجون غرور
چه شود فربهی طفل ز آماده بود.
شرف الدین شفروه (آنندراج).
آماسیدن = آماهیدن.
برآماسانیدن = برآماهانیدن.
پاسنگ = پاهنگ.
پلاس = پلاه.
خروه = خروس (مخفف آن خره):
سرد و تاریک شد ای پور سپیده دم دین
خرّه ٔعرش هم اکنون بکند بانگ نماز.
ناصرخسرو (دیوان ص 203).

معادل ابجد

قرمسین

460

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری