معنی قرن
لغت نامه دهخدا
قرن. [ق َ رَ] (ع مص) پیوسته ابرو گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
قرن. [ق َ] (اِخ) دهی است در یمامه. (منتهی الارب).
قرن. [ق َ] (اِخ) کوهی است به آفریقا. (منتهی الارب). و در فتوحات اسلامی از آن یاد شده است. (معجم البلدان).
قرن. [ق َ] (اِخ) قریه ای است از نواحی بغداد میان قطربل و مزرفه. (معجم البلدان). دهی است میان قُطربل و مرزفه، و از آن است خالدبن زید. (منتهی الارب).
قرن. [ق َ] (اِخ) دهی است به مصر. (منتهی الارب).
قرن. [ق َ رَ] (اِخ) قبیله ای است از یمن. (معجم البلدان).
قرن. [ق َ] (اِخ) کوهی است مشرف بر عرفات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم البلدان). غوری گوید: و آن میقات مردم یمن و طایف است و آن را قرن المنازل گویند، عمربن ابی ربیعه گوید:
اء لم تسأل الربع ان ینطقا
بقرن المنازل قد اخلقا.
و قاضی گوید: قرن المنازل همان قرن الثعالب و میقات مردم نجد است که یک شبانه روز با مکه فاصله دارد، و آن را قرن نیز خوانند و اصل آن کوه کوچک درازی است که از کوهی بزرگ جدا گشته. و برخی آن را به غلط به فتح راء خوانند. (معجم البلدان).
قرن. [ق َ رَ] (اِخ) (یوم الَ...) کوهی است که در آن جنگی میان خثعم و بنی عامر بوده و بنی عامر پیروزی یافته. (مجمع الامثال میدانی). کوهی است معروف که یوم بنی قرن در آن بوده است، عبداﷲبن قیس گوید:
طعن الامیر بأحسن الخلق
و غدوا بلبک مطلع الشرق
مرت علی قرن یقاربها
جمل امام برازق رزق.
(معجم البلدان).
قرن. [ق َ رَ] (اِخ) ابن رومان بن ناحیهبن مراد. پدر تیره ای است. اویس قرنی از این تیره است. (از منتهی الارب).
قرن. [ق َ / ق َ رَ] (اِخ) موضعی است نزدیک طائف، یا تمامی وادی آن که میقات اهل نجد است به جهت احرام حج. (منتهی الارب). جوهری گوید: قَرَن، میقات مردم نجد است، و از آن است اویس قرنی، و غوری گوید: اویس منسوب است به بنی قرن، و دیگران این کلمه را به سکون راء ضبط کرده اند. (معجم البلدان).
قرن. [ق َ رَ] (ع اِ) کیش از چرم. || ترکش. (منتهی الارب). جعبه. (اقرب الموارد). || شمشیر. || تیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || تیر باپیکان. || مرد باشمشیر. || مرد باتیر. (منتهی الارب). || رسن که در آن دو شتر را به هم بندند. || شتر به هم بسته بادیگری. || رسنی است از پوست درخت سلب که بر گردن فدان بندند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
قرن. [ق َ] (ع مص) چیزی را به چیزی بستن. || پیوستن چیزی را به چیزی. || دو ستور را در یک رسن باهم بستن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). دو ستور را در یک یوغ فراهم آوردن. || میان حج و عمره جمع کردن. (اقرب الموارد). || سم پای اسب بر جای دست افتاده در رفتن. (آنندراج).
قرن. [ق َ] (ع اِ) شاخ و سرون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). تندی سر مردم که جای سرون حیوان است. (منتهی الارب) (آنندراج). جای شاخ از سر انسان. (اقرب الموارد).
- وحیدالقرن، کرگدن است که دارای یک شاخ است. (اقرب الموارد).
|| یک سوی سر. || زیر سر. ج، قرون. (منتهی الارب) (آنندراج). || جبه ٔکوچکی که ضمیمه ٔ جبه ٔ بزرگ شود. (از اقرب الموارد). || گیسو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (بحر الجواهر). گیسوی زنان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج): لها قرون طوال، ای ذوائب. (اقرب الموارد). || موی بافته. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج): له قرنان، ای ضفیرتان. (منتهی الارب). || نوک موی. (منتهی الارب) (آنندراج). || سر کوه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). ج، قِران. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || شاخ ملخ و جز آن که دو تار دراز باشد بر سرش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || پوشش هوده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || یک سوی هودج. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || آن بخش از دشت که نخست پیش آید. (از منتهی الارب) (آنندراج). اول فلات. (اقرب الموارد). || کرانه ٔ گرده ٔ آفتاب، یا اعلای آن، یا آنچه نخست پیدا شود از شعاع آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج). ناحیهالشمس و حاجبها، و قیل اول شعاعها، و قیل اول ما یبدو منها عند طلوعها. (اقرب الموارد). || مهتر و سردار قوم. || بهترین گیاه، یا آخر آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || سر گیاهی که پاسپر نشده. (منتهی الارب) (آنندراج). انف الکلأ الذی لم یوطاء. (اقرب الموارد). || یک دفعه از باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || یک تک اسب. (منتهی الارب) (آنندراج). || همسال. || همسر مرد. || اهل یک روزگار از مردم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || صد سال، و مراد مورخان از ذکرقرن همین صد سال است، مثلاً اگر میگویند فلان در قرن هفتم است یعنی در خلال هفتصد سال از سالهای تاریخ است. (اقرب الموارد). ج، قرون. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). چهل سال یا ده یا بیست یا سی یا پنجاه یا شصت یا هفتاد یا هشتاد یا صد یا صدوبیست، و اول از دو معنی اخیر اصح است. (منتهی الارب) (آنندراج). || هر امتی که بمیرد و از افراد آن کسی نماند. (اقرب الموارد). هر گروهی که فوت شده و احدی از آن باقی نمانده. (منتهی الارب) (آنندراج). || گروهی بعدِ گروهی. (اقرب الموارد) (آنندراج). || پاره ای از روزگار. || رسن از پوست درخت تافته. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || توک بافته از پشم. (منتهی الارب) (آنندراج). الخصله المفتوله من العهن. (اقرب الموارد). || پائین ریگ توده. (منتهی الارب) (آنندراج). اسفل الرمل. (اقرب الموارد). || کوه خرد. || پاره ٔ جداشده از کوه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). ج، قُرون، قِران. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || دم شمشیر و تیر یا پیکان. || مناره ٔ سرچاه به خشت یا به سنگ برآورده که چوب چرخ بر آن گذارند. || یک میل از سرمه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || المره الواحده. (اقرب الموارد). زن (!) تنها و یگانه. (منتهی الارب) (آنندراج). || سنگ تابان و درخشان. || فنج خرد زن که ازکس وی برآید همچو غرو، و آن عیبی است بزرگ. (منتهی الارب). شی ٔ یکون فی فرج المراءه کالسن یمنع من المباشره. (بحر الجواهر). || (اِخ) دو ستاره است مقابل جدی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج).
فرهنگ معین
(قَ رْ) [ع.] (اِ.) یک دوره صد ساله. ج. قرون.
نظیر، مانند، هم دست و حریف در شجاعت و کشتی و جز آن. [خوانش: (قِ رَ) [ع.] (ص. اِ.)]
شتری که آن را با شتر دیگر به هم بسته باشند، ریسمانی که با آن دو شتر ببندند، ترکش، شمشیر، تیز. [خوانش: (قَ رَ) [ع.] (اِ.)]
شاخ، سرون، تندی سر مردم که به منزله جای سرون جانور است، زبر سر، گیسو، موی بافته، نوک مو، سر کوه، کرانه قرص آفتاب و بالای آن، آن چه نخست پیدا شود از شعاع آفتاب، رئیس قوم، مهتر. [خوانش: (~.) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
واحد اندازهگیری زمان، برابر با صد سال، سده،
[قدیمی] واحد اندازهگیری زمان، برابر با سی سال،
[قدیمی] پارهای از زمان،
(زیستشناسی) [قدیمی] شاخ جانورانی مانند گاو و قوچ،
بالای کوه،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
سده
مترادف و متضاد زبان فارسی
سده، مئه، دوران، دوره، عهد، گیسو، مو، رئیس، سرور، مهتر، زغالاخته، سرون، شاخ، قله، ستیغ
کلمات بیگانه به فارسی
سده
فارسی به انگلیسی
Century
فارسی به ترکی
asır
فارسی به عربی
قرن
عربی به فارسی
شاخ گوزن , شاخ فرعی , انشعاب شاخ , سده , قرن , شاخ , بوق , کرنا , شیپور , پیاله , نوک
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
یک دوره صد ساله، سده، جای شاخ از سر انسان، گیسو، وقت و زمان چیزی را به چیزی بستن
فرهنگ فارسی آزاد
قِرْن، نظیر- مانند- حریف (در صفات- علوم-امور...) (جمع: اَقْران)،
قَرْن، (قَرَنَ- یَقْرِنُ) بهم پیوستن- بیکدیگر بستن و وصل کردن،
قَرن، شاخ، سرکوه، کوه کوچک، اولین شعاع خورشید، سنّ و عمر، امّت، مهتر و بزرگترِ قوم، گیسو (جمع: قُرُون)،
قَرن، غیر از معانی مذکوره، یک دوره صد ساله، زمان و دوره ای خاص، عهد، دوران، دوره، اهل یک زمانه (جمع: قُرُون، به قُرُون مراجعه شود)،
فارسی به ایتالیایی
secolo
فارسی به آلمانی
Jahrhundert (n)
معادل ابجد
350