معنی قسط
لغت نامه دهخدا
قسط. [ق ِ] (ع اِ) عدل و داد. || بهره از هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حصه و نصیب. (اقرب الموارد). || پیمانه که نیمه ٔ صاع باشد. (منتهی الارب). مکیال یسع نصف صاع. (اقرب الموارد). || حنین گوید قسط سه رطل است و ثابت قره گوید قسط چهار رطل است و قسط عسل یک رطل و نیم است. قسط رومی بیست اوقیه. قسط انطاکی و قسط مصری هیجده اوقیه. و گفته اند چهار رطل، قسط عسل در یونان یک رطل و گفته اند رطلی و نیم و نیز دو رطل و نیم. قسط شراب بیست اوقیه... و قسط عطری بیست وچهار اوقیه. (مفاتیح) (بحر الجواهر). || شش یک فرق، و آن شش قسط باشد و گاهی بدان وضوکنند، و به همین معنی است قسط در حدیث زیر: ان النساء من اسفه السفهاء الا صاحبه القسط و السراج، گویا مراد آن زنی است که خدمت شوهر کند و وسیله ٔ وضوی او را فراهم سازد و بالای سر او با چراغ ایستد. || مقدار. || رزق. || ترازو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || کوزه. (منتهی الارب). الکوز عند اهل الامصار. (اقرب الموارد). || جزء از دَین تقسیط شده و بدان نجم نیز گویند و جمع آن اقساط است. || (ص) عادل و دادگر. واحد و جمع در وی یکسان است. (ناظم الاطباء).
قسط. [ق َ] (ع مص) عدل و داد کردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و این از مصادری است که صفت واقع میشود، مانند عدل. گویند: رجل قسط، چنانکه گویند: شاهد عدل، و واحد و جمع در آن یکسان است. (منتهی الارب).
قسط. [ق َ] (ع مص) جور و بیدادگری کردن و از حق بازگردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || پریشان و پراکنده نمودن چیزی را. (منتهی الارب). قسوط به هر دو معنی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قسوط شود. || گران شدن نرخ. (تاج المصادر بیهقی).
قسط. [ق ُ] (ع ص، اِ) ج ِ قَسْطاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قسطاء شود.
قسط. [ق ُ] (ع اِ) کسد. کست. کسط، و آن دارویی است. (منتهی الارب). عود هندی و عربی که بدان علاج کنند، مُدِرّ و نافع کبد است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). بیخی است شبیه به بیخ لفاح و از نواحی هند خیزد و نباتش مفروش و بی ساق و برگش عریض و سه قسم میباشد: یکی شیرین و سبک و سفید و با عطریت و قسط بحری و عربی نامند و قسمی مایل به سیاهی و سبک و سطبر و کم بوی و تلخ و او را قسط هندی نامند و قسمی مایل به سرخی و سنگین ودر وزن شبیه به چوب شمشاد و خوشبو و بی تلخی است، واز مطلق او مراد قسط شیرین است و بهترین او سفید تازه ٔ گرم نخورده است که اندک زبان را بگزد و قوتش تا چهار سال باقی است، و فرق در میان او و راسن که قسط شامی نامند عدم عطریت راسن است و عدم گزندگی زبان و صلابت آن، در سیُم گرم و خشک و مدرّ بول و حیض و جاذب خلط از عمق بدن و تریاق سموم حیوانی و مفتح سدّه ٔ جگر و قاطع خلاط غلیظه و لزجه و مبهّی و کشنده ٔ اقسام کرم معده و جهت درد رحم و درد سینه و شکافتگی عضل و تقویت معده و جگر و دردهای مزمنه ٔ دماغی و معده و عضلات و مفاصل و تحلیل ریاح و اخراج سنگ گرده و با سکنجبین جهت تب ربع و با عسل جهت ربو و ضیق النفس و سرفه ٔکهنه و یرقان و علل سپرز و استسقاء و تشنج و کزاز ورعشه و حذر نافع و بخور او قاتل جنین و رافع وبا و زکام و ضماد او جهت کلف و عرق النسا و دردهای بارده وبا روغن زیتون جهت رفع لرز و فالج و استرضاء و درد گوش و سعوط او جهت دردسر مزمن و ذرور او جهت قروح رطبه مفید و فرزجه ٔ او مُدرّ حیض و طلای او با سرکه و قطران و عسل جهت داءالثعلب و غش نافع و مضر مثانه و مصلحش گل انگبین و مضر ریه و مصلح او انیسون و قدر شربتش یک درهم و بدلش نصف وزن او عاقرقرحاست و روغن قسطساذج که قسط تلخ را به قدر چهل مثقال نیمکوب کرده یک شبانه روز در شراب خیسانیده با چهارصد مثقال روغن زیتون بجوشانند تا شراب سوخته ٔ روغن بماند گرم و خشک و محلل و مقوی و رافع برودت معده و جگر و لرز و تبهای بلغمی و سوداوی و مقوی موی و قدر شربتش تا هفت درهم و روغن غیرساذج او در دستورات مذکور است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). و رجوع به بحرالجواهر و مخزن الادویه شود.
قسط. [ق َ س َ] (ع اِمص) خشکی در گردن. || راستی استخوانهای ساق ستور، و آن عیب است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).من عیوب الخلقیه للفرس و هو ان تری رجلاء منتصبین غیر محنبین. (صبح الاعشی ج 2 ص 26). || (مص) خشک شدن. گویند: قَسِطَت ْ عنقه قسطاً؛ کانت یابسه. و قسطت عظام الفرس، یبست من الهزال. || راست شدن استخوان. گویند: قسطت الدابه؛ کانت رجلاها منتصبتین. (از اقرب الموارد).
قسط. [ق َ س ُ] (ع ص) رَجُل قسطالرِّجْل، مرد راست استخوان پای. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
فرهنگ معین
عدل و داد، بهره، نصیب، قسمتی از یک کل که در فاصله های مساوی با کمیت های مساوی دریافت یا پرداخت می شود. [خوانش: (قِ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
یک قسمت از وامی که به چند قسمت تقسیم شده باشد و هر قسمت را در مدت معین بپردازند،
عدل، داد،
حصه، نصیب،
مقدار، میزان،
ریشۀ گیاهی بیساقه با برگهای پهن و ضخیم، با رنگی مایل به زرد، و طعم شیرین که در طب به کاربرد دارد، کوشنه، قُسطُس،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
مانده، بازپرداخت
مترادف و متضاد زبان فارسی
دادگری، داد، عدل، منصفت، بخش، حصه، قسمت
فارسی به انگلیسی
Installment, Repayment, Tranche
فارسی به ترکی
taksit
فارسی به عربی
قشه
تعبیر خواب
اگر بیند که قسط در زیر خود می سوخت، دلیل که مردم او را ثنا گویند و نامش در جهان منتشر گردد به نیکی. اگر بیند که دود آن گنده و ناخوش بود، تاویل به خلاف این بود. جابرمغربی گوید: اگر بیند قسط می خورد، دلیل است غمگین گردد - محمد بن سیرین
فرهنگ فارسی هوشیار
عدل و داد کردن، عدل و داد، بهره از هر چیزی جور و بیداد گری کردن و از حق بازگردیدن
فرهنگ فارسی آزاد
قِسط، عدل و داد، سهم و حصّه، مقدار و اندازه، عادل، ترازو (جمع: اَقساط)،
قِسْط، (قَسَطَ-یَقْسُطُ و یَقْسِطُ) عدالت کردن- در قضاوت و حکم عادل بودن،
فارسی به ایتالیایی
rata
معادل ابجد
169