معنی قلعه و برج و حصار

حل جدول

قلعه و برج و حصار

اورا


قلعه و حصار

کلات، بارو، اورا، دژ، ارگ؛ برج و بارویی است به شکل دایره در صغد

اورا

دژ


قلعه و برج

اورا

لغت نامه دهخدا

قلعه برج

قلعه برج. [ق َ ع ِ ب ُ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 71هزارگزی جنوب خاوری فریمان و 10هزارگزی جنوب مالروعمومی فریمان به آق دربند. موقع جغرافیایی آن دامنه و معتدل است. سکنه ٔ آن 117 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، بنشن و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


برج قلعه

برج قلعه. [ب ُ ج ِ ق َ ع َ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش نوخندان شهرستان دره گز. سکنه آن 342 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


کامرانیه و حصار...

کامرانیه و حصار بوعلی. [نی ی ِ وَ ح ِ ع َ] (اِخ) دهی است جزء بخش شمیران شهرستان تهران. واقع در سه هزارگزی خاور تجریش کنار راه شوسه ٔ تجریش به اراج. ناحیه ای است واقع در دامنه ٔ سردسیر دارای 162 تن سکنه میباشد. تاتی فارسی زبانند.از قنات و رود دارآباد مشروب میشود محصولاتش غلات، بنشن، میوه جات. اهالی به کشاورزی، باغبانی گذران میکنند. دبستان و راه ماشین رو دارد. حصار بوعلی و کامرانیه متصل بهم هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


خرج و برج

خرج و برج. [خ َ ج ُب َ] (اِ مرکب، از اتباع) دو کلمه ای است که برای بیان خرج و متعلقات آن بکار می رود، یعنی برای مجموع خرجهای لازم و اصلی و خرجهای زائد و غیرلازم بکار رود.


حصار

حصار. [ح ِ] (ع اِ) انباخون. (فرهنگ اسدی). حصن. دژ. باره. باره ٔ دژ. دز. قلعه. قلعت. معقل. سور. (دهار). بارو:
چو شمع از در دژ بیفروخت گفت
که گشتیم با بخت بیدار جفت...
بچنگ وی آمدحصار و بنه
یکی مایه ور مردم یک تنه...
یکی تخت پیروزه اندر حصار
بآئین نهادند و دادند بار.
فردوسی.
شب و روز یک ماهشان جنگ بود
سپه را به دژ در علف تنگ بود...
چو شب بر زمین پادشاهی گرفت
ز دریا به دریا سیاهی گرفت
زمین قیرگون کوه چون نیل شد
ستاره به کردار قندیل شد
تو گفتی که شمع است سیصد هزار
بیاویخته ز آسمان حصار.
فردوسی.
بچاره برآید به بام حصار
فرودآید از بام دژ نامدار
فردوسی.
پرستنده ٔ کرم بشنید راز
همانگه در دژ گشادند باز
چو آن بارها راند اندر حصار
بیاراست کار آن شه نامدار.
فردوسی.
بیاورد گنج و سلیح از حصار
برو خوار شد لشکر و کارزار.
فردوسی.
که یک بهره زیشان میان حصار
بسازند با هر کسی کارزار.
فردوسی.
حصاری زسنگ است بالای کوه
پر از سبزه و آب دور از گروه.
فردوسی.
سراپرده ٔ نوذر شهریار
کشیدند بر دشت پیش حصار.
فردوسی.
اگر لشکر آید سوی کارزار
بود آب ما را بجای حصار.
فردوسی.
بگرد حصار اندر آمد سپاه
ندیدند جائی بدرگاه راه.
فردوسی.
بصد سال اگر ماند اندر حصار
ز بیرون نیایدش چیزی بکار.
فردوسی.
تهی شد ز کینه سر کینه دار
گریزان همیرفت سوی حصار.
فردوسی.
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج او خجل شهلان.
عنصری.
به یکی تیر همی فاش کند راز حصار
ور بر او کرده بود قیر بجای گل زار.
عسجدی.
و قهندز و حصاررا غارت کردند و بسیار غنیمت و ستور بدست لشکر افتاد. (تاریخ بیهقی). این علی قهندزی جائی که او را قهندز گفتندی و حصار قوی در سوراخی بر سر کوهی داشت بدست آورده بود که بهیچ حال ممکن نبود آنجا را بجنگ ستدن. (تاریخ بیهقی ص 572). ملاعین حصار غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند. (تاریخ بیهقی). همچنین که اینجایها است آنجا نیز حصاری بود. (تاریخ بیهقی ص 108). گروهی از ایشان به حصار التجا کردند. (تاریخ بیهقی ص 109). همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم استده شده. (تاریخ بیهقی ص 111). زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند گسیل میکردند به حصاری قوی. (تاریخ بیهقی ص 113). برنشست و قصد حصارشان کرد. (تاریخ بیهقی ص 113). حصاری یافتند سخت حصین. (تاریخ بیهقی ص 113). گفتند در همه غور محکمتر از آن حصار نیست. (تاریخ بیهقی ص 113). فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسدی آنجا مأوی نسازد. (تاریخ بیهقی ص 114). و این نیز حصاری بود سخت استوار. (تاریخ بیهقی ص 114). پس از آنکه حصار ستده آمد. (تاریخ بیهقی ص 111). امیر... برنشست و قصد حصارشان کرد. (تاریخ بیهقی). آنجا کافران پلیدتر و قوی تر بودند مضایق بسیار و حصارهای قوی داشتند. (تاریخ بیهقی ص 109). زن و بچه...گسیل میکردند به حصار قوی و حصین. (تاریخ بیهقی). حصار به شمشیر گشاده آمد. (تاریخ بیهقی). مردم بسیار به دیوار حصار آمده بودند و کوزه های آب از دیوار فرومیدادند و مردمان می ایستدند و میخوردند که سخت تشنه و غمی بودند و جویهای بزرگ همه خشک و یک قطره آب نبود. (تاریخ بیهقی ص 637). گفتند: در حصار پنج چاه است و لشکر آب دهند. (تاریخ بیهقی ص 637).
نیک نگه کن که در حصار جوانیت
گرگ درنده ست در گلوت و مثانه.
ناصرخسرو.
این فلک زودرو ای مردمان
صعب حصاری است بلند و حصین.
ناصرخسرو.
اندرین تنگ حصارم ننشستی دل
گرنه گرد دلم از عقل حصارستی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 492).
حصاری داد یزدان بندگان را
که شیطان را بدو در نیست سلطان.
ناصرخسرو.
خداوند حصار آن کس که ایزد
ز بهر او فکند آفاق و ارکان.
ناصرخسرو.
جز علم و عمل همی نورزم
تا بسته در این حصین حصارم.
ناصرخسرو.
روز خیبر چون نه بوبکر و عمر آن در فکند
بل علی کند آن قوی در از حصار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
از بیم سپاه بوحنیفه
بیچاره و مانده در حصارم.
ناصرخسرو.
ز چپ و راست همی رفت تیروار شهاب
ز بیم او همه پیش و پس حصار گرفت.
مسعودسعد.
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا.
مسعودسعد.
برین حصار ز دیوانگی چنان شده ام
که اختران همه دیوم همی خطاب کنند.
مسعودسعد.
آن جماعت دراندرون حصار گریختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 285). حاجب آلتونتاش و ارسلان جاذب پیرامن حصار را فرا گرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 343).
سنگ بر باره ٔ حصار مزن
که بود کزحصار سنگ آید.
سعدی (گلستان).
|| پناه گاه. پناه که از دشمن ترا نگاه دارد. جان پناه:
جهان آفریننده یار تو باد
دل و تیغ و بازو حصار تو باد.
فردوسی.
جهان آفریننده یار من است
دل و تیغ و بازو حصار من است.
فردوسی.
و دیگر که دارنده یار من است
پناه است و مهرش حصار من است.
فردوسی.
مر حکمت را خوب حصاری است که او را
داناست همه بام و زمین و در و دیوار.
ناصرخسرو.
جانم بجنگ دهر خرد را حصار کرد
نارد هگرز دهر ظفر بر حصار من.
ناصرخسرو.
از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 12).
صید را هیچ حصاری نبود به ز حرم.
معزی.
هرکه او نور را حصارکند
تیر شیطان بر او چه کار کند.
اوحدی.
همره عقل و یار جان علم است
در دو گیتی حصار جان علم است.
اوحدی.
|| پره. پره ٔ نخجیروالان:
هیبت تیغ تو و تیر تو دارد شب و روز
ملک برخصم تبر، بیشه بر شیر حصار.
فرخی.
|| دیوار. سور:
به سوی حصار دژ اندرکشید
بیابان و بیره سپه گسترید.
فردوسی.
یکی چشمه ای بوده بر کوهسار
ز بخت اندر آمد میان حصار.
فردوسی.
همه لشکر امروز یار توئیم
گرت زین بد آید حصار توئیم.
فردوسی.
تا تیر گشاید شهاب سوزان
تا ماه ز خرمن حصار دارد.
مسعودسعد.
تا نفس هست و نفس کاری کن
گرد خویش از عمل حصاری کن.
اوحدی.
|| شعبه ای است از جمله ٔ بیست وچهار شعبه ٔ موسیقی، و آن بلندی حجاز است و پستی آن سه گاه باشد. (برهان). || در اصطلاح احکامیان بودن کوکب است میان دو کوکب سعد یا دو کوکب نحس در یک برج یا دو برج. در احکام نجوم تنگ در میان گرفتن دو کوکب نحس باشد کوکبی را یکی از پیش و دیگری از پس. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حصار، به کسر حاء حطی... نزد منجمان بودن کوکب است میان دو کوکب در یک برج یا دو برج که پیش و پس او باشد، یا میان شعاع دو کوکب بدان صفت، و آن کوکب را محصور خوانند. کذا فی کفایهالتعلیم. بدان که بودن محصور میان دو سعد دلیل غایت سعادت است و بودنش میان دو نحس دلیل غایت نحوست -انتهی. || نوعی از پالان شتر و آن بالش مانندی باشد که بر شتر افکنند و پیش و پس او بلند کنند و بر آن سوار شوند. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
سپه را ز شمشیر باید حصار.
سپه را دلیری خلاصی بخشد نه بارو و دژ.
حیا حصار ایمان است.
از منیه سود ندهد مرد را روئین حصار.
(اینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیده). (قرآن 78/4).
- حصار پیروزه، حصار فیروزه. حصار هزار میخی، کنایه از آسمان است.
- حصار دادن، محاصره کردن. محصور ساختن: و بخت نصر با صد هزار سوارحصار داد و نتوانست ستدن. (مجمل التواریخ). و قلعه ٔ طبرک را حصار داد و بستد و خراب کرد. (راحه الصدور راوندی). بغداد را حصار داد و بستد و با خلیفه مصالحت رفت. (راحه الصدور راوندی). و حصار سمرقند داد و عراده و منجنیق نهاد و بستد. (راحه الصدور راوندی). سلطان سنجر چهار ماه حصار داد [سمرقند را] و بستد. (راحه الصدور راوندی).
- حصار شدن، محاصره شدن. محصور شدن: حجاج با لشکر بیامد و با عبداﷲ جنگ پیوست و مکه حصار شد. (تاریخ بیهقی ص 186).
- حصار گرفتن در...، تحصن در... (زوزنی). متحصن شدن... درهای حصار را به روی دشمن بستن و بر باره جنگیدن:
سواران رومی چو سیصد هزار
حلب را گرفتند یکسر حصار.
فردوسی.
حسین حری حصار گرفت و یعقوب [لیث] آنجا فرود آمد. (تاریخ سیستان). احمدبن عبداﷲ الخجستانی خلاف پیدا کرد و نشابور حصار گرفت. (تاریخ سیستان). هزیمتیان چون به ده رسیدند آن را حصار گرفتند و سخت استوار بود. (تاریخ بیهقی ص 112). عبداﷲ مسجد مکه را حصار گرفت. (تاریخ بیهقی ص 186). و بهمن را حصار گرفت به گرگان.
- بحصار داشتن، محاصره کردن. محصور کردن: و مدتها سرای او را [سرای عثمان را] بحصار میداشتند. (مجمل التواریخ).
- در حصار شدن، تحصین.
- در حصار کردن، اندر حصار کردن. حصر. (تاج المصادر بیهقی).
- در حصار گرفتن، محصور ساختن.محاصره کردن: خلف او را در حصار گرفت. و بکرات میان فریفتن محارست او مناصبت رفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). شهری که مسکن و موطن ایشان بود در حصار گرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- گردان حصار، آسمان:
گهرهای گیتی بکار اندرند
ز گردون به گردان حصار اندرند.
اسدی.


برج

برج. [ب ُ] (ع اِ) کوشک. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (آنندراج) (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (زمخشری) (مهذب الاسماء). قصر. (از اقرب الموارد). کاخ:
بیار آن ماه را یک شب درین برج
که پنهان دارمش چون لعل دردرج
نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه
ببرج او فرود آیند ناگاه.
نظامی.
چندانکه از نظر غایب شد ببرجی رفت و درجی بدزدید. (گلستان). || کرانه ٔ قویتر قلعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || حصن. (کشاف اصطلاحات الفنون). رکن و حصن. (از اقرب الموارد). ج، ابراج و بروج (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (زمخشری). قلعه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بنای قلعه مانند اما بسیار کوچک شبیه برجهایی که در باروی شهر سازند. برخی از برجها که در ایران یا خارج از ایران اهمیت هنری یا تاریخی دارد فهرست وارعبارت است از: برج بابل. رجوع به بابل شود. برج رِسْکِت، واقع در بخش مرکزی شهرستان ساری. برج طغرل، که برج آجری مدوری است در شهر ری و محتملاً از قرن هشتم هجری است. برج کاشانه، که برج مضرس بلندی است در بسطام مجاور مسجد جمعه ٔ آنجا و از آثار قرن هشتم هجری است. برج کشمر، که برج مضرس بلند با گنبد مخروطی از آثار قرن هفتم است در شهر کاشمر خراسان. برج لاجیم، که برج مدور آجریست نزدیک آبادی لاجیم از بخش سوادکوه شهرستان ساری دارای دو کتیبه ٔ پهلوی و کوفی مورخ 430هَ. ق. برج لندن، واقع در لندن. برج مهماندوست، برج آجری در آبادی مهماندوست دامغان از آثار قرن پنجم هجری دارای کتیبه ٔ کوفی.
- برج درانداختن، بی حجاب ملاقات کردن و درآمدن برکسی.
- برج دریدن، کنایه از بی حجاب درآمدن باشد. (برهان) (آنندراج).
- برج کوکنار، غوزه ٔ کوکنار. (آنندراج):
بر کوه وقارش زیب افلاک
ز بی سنگی ز برج کوکنار است.
کلیم (آنندراج).
بس که زهد خشک در زاهد چو افیون کار کرد
بر مزار او سزد گنبد ز برج کوکنار.
طاهر غنی (آنندراج).
- برج قید، در عنصر دانش برجی که در آن قید کنند. (آنندراج). زندان. محبس.
- برج مسیح، بیت مسیح. بیت عیسی. کنایه از فلک چهارم است. (انجمن آرا). || قلعه های کوچک و بلند که بر زوایا و بر سردروازه و جایهای دیگر حصاری برآرند بلند تا از آنجا بدشمن تیر و جز آن افکنند. (یادداشت مؤلف). دز. (یادداشت مؤلف):
سپاه و سلیح است دیوار اوی
به برجش همه تیرها خار اوی.
فردوسی.
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج آن خجل ثهلان.
عنصری.
کس را از غوریان زهره نبودی که از برجها سربرکردندی. (تاریخ بیهقی). مقدمی از ایشان بر برجی از قلعت بود. (تاریخ بیهقی). غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره ها. (تاریخ بیهقی). و هر برج که برابر امیر بود آنجا بسیار مردم گرد آمدی. (تاریخ بیهقی).
- برج ناقوس، برج مانندی برفراز کلیسا که ناقوس، یعنی زنگ بزرگ کلیسا از سقف آن آویخته است.
|| محل فرود آمدن کبوترهای نامه بر. ج، ابراج. (صبح الاعشی 14:392).کبوترخان. ساختمانهای برج مانند و مدور که کبوتران اهلی را در آن جای دهند:
کبوتر چون پرید از پس چه نالی
که وا برج آید ار باشد حلالی.
نظامی.
برگوهر خویش بشکن این درج
برپرچو کبوتران از این برج.
نظامی.
رجوع به کبوترخان و ترکیب برج حمام و برج کبوتر شود.
- برج حمام، برج الحمام، برج کبوتر. کبوترخان. کبوتردان. (مهذب الاسماء): ان علق [الثعلب] فی برج حمام لم یبق فیه طیر واحد. (ابن البیطار).
- برج کبوتر، کبوترخانه. کبوترخان. کفترخان. برج حمام. ریع. (منتهی الارب). درایران رسم است که عمارت بلند چشمه چشمه در صحرا سازند و آن خاصه برای کبوتران است موسوم به برج کبوتر چون پیخال کبوتر بکار رنگ رزان آید. محصول برج کبوتر درسرکار پادشاهی رسد و بعضی نوشته اند که برج کبوتر خانه ٔ کبوتر را گویند. (غیاث اللغات از مصطلحات و بهارعجم):
خانه خدای گو در برج کبوتران
بگشای یا بکش که بمردیم در قفس.
سعدی.
عدو کند ز خدنگ تو قلعه ها خالی
بدان صفت که به برج کبوتر افتد مار.
تأثیر (آنندراج).
شد فلک زخمی پیکان از گزند روزگار
گویی این برج کبوتر مار پیدا کرده است.
تأثیر (آنندراج).
|| (اصطلاح هیأت) منزلگاه ستارگان. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). یکی از دوازده بخش فلک. (منتهی الارب). یکی از بروج آسمان. (اقرب الموارد).خانه. (در فلکیات). خانه ٔ ستارگان. کفه. (یادداشت مؤلف). ج، بروج و ابراج. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). ابرجه. (اقرب الموارد). قسمتی از فلک البروج محصور میان دو نصف دایره از دوایر بزرگ ششگانه ٔوهمی بر فلک البروج را که بر دو قطب آن متقاطع است. برج دوازده است و هر برجی نصف سدس فلک البروج باشد و نام بروج دوازده گانه از اینقرار است: حمل، ثور، جوزا، سرطان، اسد، سنبله، میزان، عقرب، قوس، جدی، دلو، حوت. سه برج اول بروج ربیعیه و سه برج ثانی بروج صیفیه و شش برج نیمه ٔ اول سال را بروج شمالی و مالیه نامند آنگاه سه برج سوم را بروج خریفیه و سه برج چهارم را بروج شتویه و شش برج نیمه ٔ دوم سال را جنوبیه و منخفضه نامند از اول جدی تا آخر جوزا را صاعده و معوجه الطلوع نام گذارند و از اول سرطان تا آخر قوس را مستقیمهالطلوع و هابطه و مطیعه و آمره خوانند و اسامی بروج را که بنظم آورده اند از اینقرار است:
چون حمل چون ثور چون جوزا سرطان و اسد
سنبله میزان و عقرب قوس و جدی و دلو و حوت.
این ترتیب را توالی نامیده اند و آن از مغرب بسوی مشرق است و عکس آن یعنی از مشرق بسوی مغرب را خلاف توالی گویند. اولین برج از هریک از بروج ربیعیه و صیفیه و خریفیه و شتویه را برج منقلب نامند زیرا بمجرد حلول آفتاب از برجی ببرج دیگر فصل نیز بفصلی دیگر باز گردد و دومین برج از برجهای فصول اربعه رابرج ثابت خوانند زیرا فصلی که بروج مربوط بدان فصل میباشد در آن موقع ثابت و تغییرناپذیر است و سومین برج از برجهای فصول چهارگانه را ذوجسدین گویند زیرا هوا در ماه آخر فصل بواسطه ٔ حلول و نقل آفتاب از آخرین برج فصلی به اولین برج فصل دیگر در حالت امتزاج بین الفصلین باشد و از این بیان وجه تسمیه ٔ برج دوم هر فصل به ثابت کاملاً روشن و هویدا گردد. سپس بدان که هر قطعه ای از منطقهالبروج واقع است بین دو نصف دایره بشکل خطوط خربزه همچنین قطعات واقعه از سطح فلک اعلی بین نیم دایره ها را برج نامند پس درازای هر برجی بین مشرق و مغرب سی درجه باشد و عرض آن مابین دو قطب هشتاد درجه است. (کشاف اصطلاحات الفنون). نام هریک از دوازده قسمت فرضی متساوی منطقهالبروج ابتدا از نقطه ٔ اعتدال ربیعی. دوازده صورت فلکی منطقهالبروج از ایام باستانی مورد توجه بوده است. اسامی این صورتها در مآخذ عربی و فارسی عبارتند از: حمل. ثور. جوزا. سرطان. اسد. سنبله. میزان. عقرب. قوس. جدی. دلو. حوت. اول کسی که منطقه البروج را به 12 قسمت کرد و هر قسمت (برج) را بنام صورت فلکی محاذی آن نامید ظاهراً ابرخس (قرن دوم قبل از میلاد) بوده است. خورشید در حرکت ظاهری سالیانه ٔ خود هر ماه از مقابل یکی از برجها می گذرد و این ماه بنام آن برج خوانده می شود. (دایره المعارف فارسی):
و چرخ مهین است وکیهان زبر
که چرخ مهین معدن برجهاست.
ناصرخسرو.
در تن خویش ببین عالم را یکسر
هفت نجم و ده و دو برج و چهار ارکان.
ناصرخسرو.
گر حسن تو بر فلک زند خرگاهی
از هر برجی جدا بتابد ماهی.
(از کلیله و دمنه).
و برج طالعش از نور کوکب او متلألی گشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
ماه در یک برج نیاساید. (مقامات حمیدی).
حصنی است فلک صد و چهل برج
کاقبال خدایگان مرا بس.
خاقانی.
حصنی است فلک دوازده برج
کاقبال خدایگان گشاید.
خاقانی.
به تثلیت بروج و ماه و انجم
بتربیع و به تسدیس ثلاثا.
خاقانی.
زنهار تا ببرج دگرکس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من.
خاقانی.
مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه
هرمهی رفتن به جوزا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
کرده به اعتقادی در برجهاش منزل
افلاک چون ستاره سیمرغ چون کبوتر.
خاقانی.
کای مه نو برج کهن را بکن
وی گل نو شاخ کهن را بزن.
نظامی.
برجها دیدم که از مشرق برآوردند سر
جمله در تسبیح و در تهلیل حی لایموت
چون حمل چون ثور چون جوزا سرطان و اسد
سنبله میزان وعقرب قوس وجدی و دلو و حوت.
ابونصر فراهی (از نصاب).
- برج آبی (اِ مرکب)، سرطان و عقرب و حوت. (غیاث اللغات) (آنندراج):
فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی.
نظامی.
- برج آتشی، حمل و اسد و قوس. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به برج شود.
- برج آذری، همان برج آتشی است. رجوع به برج آتشی شود.
- برج اسد، برج شیر. رجوع به برج شود.
- برج بادی، جوزا و میزان ودلو. (غیاث اللغات) (آنندراج):
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانسته اند.
خاقانی.
- برج بره، برج حمل:
ز برج بره تا ترازو جهان
همی تیرگی دارد اندر نهان.
فردوسی.
ببرج بره تاج برسر نهاد
ازو خاور و باختر گشت شاد.
فردوسی.
چو یاقوت شد روی برج بره
بخندید روی زمین یکسره.
فردوسی.
مرا گفت دیهیم شاهی تراست
ز برج بره تا بماهی تراست.
فردوسی.
رجوع به برج حمل شود.
- برج بزغاله، برج جدی. رجوع به برج جدی شود.
- برج بزه، ظاهراً برج بزغاله، برج جدی است:
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نماند مزه.
ابوشکور.
- برج بکر فلک و برج عذرای فلک، کنایه از میزان و ثور. (انجمن آرا) (آنندراج).
- برج ترازو، برج میزان. رجوع به برج میزان شود.
- برج ثریا، برج ثور را نیز گویند. (برهان) (آنندراج):
آخر تو آسمان شکنی یا گهرشکن
از درج درّ و برج ثریا چه خواستی.
خاقانی.
- || دهان شاهدان. (شرفنامه ٔ منیری). کنایه از دهان معشوق. (آنندراج). دهان معشوق و جوانان و صاحب حسنان. (برهان).
- برج ثور، برج گاو:
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا.
کسایی.
- برج چهل ساله، کنایه از آدم علیه السلام. (آنندراج).
- برج حمل، برج بره:
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
زبرج حمل تاج بنمود ماه.
فردوسی.
چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آئین و آب.
فردوسی.
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
بفرمانش بصحرا بر مطرا گشت خلقانها.
ناصرخسرو.
رجوع به برج شود.
- برج خاکی، ثور و سنبله و جدی. (غیاث اللغات) (آنندراج):
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانسته اند.
خاقانی.
- برج خرچنگ، برج سرطان. (زمخشری). رجوع به سرطان شود.
- برج خوشه، برج سنبله:
بدو گفت گردوی (برادر بهرام) انوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی.
فردوسی.
رجوع به برج سنبله شود.
- برج دو پیکر، برج جوزا:
سپهسالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.
عنصری.
رجوع به جوزا در همین لغت نامه شود.
- برج سرطان، برج خرچنگ:
کجاست اکنون آن مرد و آن جلالت و جاه
که زیر خویش همی دید برج سرطان را.
ناصرخسرو.
رجوع به سرطان و برج شود.
- برج سنبله، برج خوشه. رجوع به برج خوشه شود.
- برج شیر، برج اسد:
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپاه اندر آورد شب را بزیر.
فردوسی.
رجوع به برج اسد شود.
- برج عذرای فلک، برج بکر فلک. کنایه از ثور و میزان است. (انجمن آرا) (آنندراج).
- برج عقرب، برج گژدم. رجوع به برج شود.
- برج قوس، برج کمان.
- برج کمان، برج قوس و خانه ٔ کمان:
تا فلک بر دل خصم تو زند
تیردر برج کمان گردد تیر.
سوزنی.
ز هاله ماه برخ پرده ها کشد زحجاب
چو روی یار ز برج کمان شود پیدا.
وحید (آنندراج).
رجوع به برج و قوس شود.
- برج گاو، برج ثور:
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو.
فردوسی.
رجوع به برج ثور شود.
- برج ماهی، برج حوت:
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست.
فردوسی.
رجوع به برج حوت شود.
- برج میزان، برج ترازو:
هر هفت رسد ببرج میزان
با بیست و یکش قران ببینم.
خاقانی.
رجوع به میزان شود.
- برج هلال، کنایه از برج سرطان است. به اعتبار آنکه خانه ٔ ماه باشد. (انجمن آرا) (برهان) (شرفنامه ٔ منیری).
|| کلمه ٔ برج در مقام تشبیه و کنایه مرکب شده است.
- برج خرمی، کنایه از منزلگه نشاط و شادی:
برآسمان فتح خرامی چو آفتاب
از برج خرمی بسوی چرخ خرمی.
خاقانی.
- برج دولت، برج بخت و اقبال:
خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران.
حافظ.
- برج زهرمار، تعبیری از خشم. مثل برج زهرمار؛ سخت خشمگین. بکنایه شخص ترش رو و غضب آلود. لکن استعمال آن بدین معنی با الفاظ تشبیه مانند چون و همچون و امثال آن واقع شود. (آنندراج):
چو برج زهرمار از خشم گشته
چو افعی سینه مال از وی گذشته.
اشرف (آنندراج).
همچو برج زهرمار آمد به پیشم مدعی
چون کبوترخانه ازتیغش مشبک ساختم.
اشرف (آنندراج).
- برج ساغر، کنایه از پیاله ٔ شراب است:
در آر آفتابی که در برج ساغر
سطرلاب او جان دهقان نماید.
خاقانی.
- برج طرب، کنایه از خم و صراحی و پیاله. (انجمن آرا).
|| ماه. مه. هریک از دوازده بخش سال شمسی:برج فروردین. برج اردیبهشت...الخ. (یادداشت مؤلف):قدما برای هریک از برجهای دوازده گانه ٔ فلکی (منطقهالبروج) قوه ٔ فاعله و منفعله قایل بودند یعنی آنها راگرم و سرد و یا خشک و تر می پنداشتند بهمین جهت دوازده برج را به چهار دسته ٔ آبی و آتشی و بادی و خاکی تقسیم کرده بودند و هر سه برجی بیکی از این تقسیمات تعلق داشت.
- برجهای آبی، برجهای دارای مزاج گرم وتر: سرطان، عقرب و حوت.
- برجهای آتشی، برجهای دارای مزاج گرم و خشک: حمل، اسد و قوس.
- برجهای بادی، برجهای دارای مزاج گرم و تر: جوزا، میزان و دلو.
- برجهای خاکی، برجهای دارای مزاج سرد و خشک: ثور، سنبله و جدی. رجوع به برج (اصطلاح هیأت) شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

حصار قلعه

آلنگ تبرک

عربی به فارسی

برج

برج , قلعه (مثل برج) بلند بودن

فرهنگ فارسی آزاد

برج

بٌرج، حصن، حصار، قلعه، کوشک، قصر، بنای گرد و دائره‌ای و ستون مانند و یا اطاقکی که در گوشه‌های قصر یا کناره‌های قلعه برای دیده‌بانی یا دفاع می‌سازند (جمع: بٌروج، بٌرج، اَبراج، اَبرِجَه)

مترادف و متضاد زبان فارسی

حصار

پرچین، جدار، چپر، دیوار، محجر، نرده، بارو، باره، برج، حصن، دژ، سور، قلعه، کوت، صیصه، معقل، محدودیت، حصر، پناه‌گاه، جان‌پناه

معادل ابجد

قلعه و برج و حصار

721

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری