معنی قوسی
لغت نامه دهخدا
قوسی. [ق َ] (ص نسبی) منسوب به قوس.
- روزهای قوسی، کوتاه ترین ایام در سال. (ناظم الاطباء).
- سرمای قوسی، نوعی از سرما که در فصل قوس باشد. رجوع به ترجمه ٔ محاسن اصفهان شود.
|| هرچیز که به شکل و رنگ قوس قزح باشد. (ناظم الاطباء).
قوسی. [سی ی] (ع ص) زمان دشوار. (منتهی الارب) (آنندراج). زمان صعب. (اقرب الموارد).
قوسی. [ق َ سا] (اِخ) موضعی است به بلاد سرات. (منتهی الارب). شهری است در سرات. در این شهر عروه برادر ابوخراش هذلی بقتل رسید، و فرزند وی که نجات یافته بود دراین باره اشعاری دارد. رجوع به معجم البلدان شود.
قوسی. [ق َ] (اِخ) از شاعران است. از احوالش چیزی معلوم نشد. این مطلع از او دیده شد:
جائی که توی نیست کسی را گذرآنجا
از من که تواند که رساند خبر آنجا.
(آتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 96).
ملا قوسی ازشهر هرات است. مردی نامراد است. این مطلع از اوست:
جایی که تویی نیست کسی را گذر آنجا
از من که تواند که رساند خبر آنجا.
(مجالس النفایس ص 167).
قوسی. [ق َ] (اِخ) در مجالس النفایس ص 248 آمده: مولانا قوسی اسفراینی است و جوانی خوش طبع وقابل است ولیکن بسی لوند و خودپسند و بسیار تیز و تند و در کار خیر کند و پرتلون و گوناگون و جگر یاران او از تلون وی پرخون، در جسم اگرچه ضخامتی تمام داشت، اما هیچ قوتی نداشت و هرگز کاری نکرد که شرمندگی از آن نکشد و آخر میل سپاهی گری نمود و لیکن غیر تباهی و روسیاهی از آن حاصل ننمود. این مطلع از اوست:
چو بر من وقت جانبازی لباس خویشتن پوشد
کسی خواهم که روز مرگ بر تابوت من پوشد.
(مجالس النفایس ص 73، 248).
حل جدول
منحنی، خمیده
فارسی به انگلیسی
Arch, Bow
معادل ابجد
176