معنی لاف زدن

لغت نامه دهخدا

لاف زدن

لاف زدن. [زَ دَ] (مص مرکب) خودستائی کردن. دعوی باطل کردن. تصلف. تیه. صَلف. طرمذه. تفیّش. بهلقه. ضنط. (منتهی الارب).
- لاف ازچیزی زدن، مدعی داشتن آن بودن:
ببودند تا شب در این گفتگوی
همی لاف زد مردپیکارجوی.
فردوسی.
ترا خود همی مرد باید چو زن
میان یلان لاف مردی مزن.
فردوسی.
لافها زد و منتها نهاد. (تاریخ بیهقی ص 685). این لافی نیست که میزنم و بارنامه نیست که میکنم بلکه عذری است که بسبب این تاریخ میخواهم. (تاریخ بیهقی ص 567). و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی... این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدان چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فرو گرفتم. (تاریخ بیهقی).
لافی نزدم بدین فضائل
زیرا که به فضل خود مشارم.
ناصرخسرو.
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن.
سنائی.
اندر همه ده جُوی نه ما را
ما لاف زنان که دهخدائیم.
سنائی.
ز تو گر لاف زد کفری نگفته ست
ترا گر دوست شد کفری نکرده ست.
عمادی شهریاری.
لاف نسبت زند حسود ولیک
شیر بالش نشد چو شیر عرین.
انوری.
لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه
از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا.
خاقانی.
دیده ٔ تو راست نیست لاف یکی بین مزن
صورت تو خوب نیست آینه بر طاق نه.
خاقانی.
لاف فریدون زدن وانگه ضحاک وار
سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن.
خاقانی.
یا لاف رستمی مزنید ای یگانگان
یا بیژن دوم را از چه برآورید.
خاقانی.
لاف از دم عاشقان زند صبح
بیدل دم سرد از آن زند صبح.
خاقانی.
از تو ببارگاه شه لاف دوکون میزنم
کم ز خراج این دو ده برگ گدای چون توئی.
خاقانی.
مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند
جان قدح به صد زبان لاف صفای تو زند.
خاقانی.
گه گه اگر زکوه لب بوسه دهی به بنده ده
تا به خراج ری زنم لاف عطای چون توئی.
خاقانی.
اول از شیر سرخ لاف زند
پس درآید سگ سیه ز میان.
خاقانی.
دیده ٔ بینا نه و لاف بصر
گوهر گویا نه و لاف بیان.
خاقانی.
کاخر لاف سگیت میزنم
دبدبه ٔ بندگیت میزنم.
نظامی.
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بودکه پر توان زد.
نظامی.
تا بیکی نم که بر این گل زنی
لاف ولی نعمتی دل زنی.
نظامی.
بقدر شغل خود باید زدن لاف
که زردوزی نداند بوریاباف.
نظامی.
آن دل و آن زهره کرا در مصاف
کز دل و از زهره زند با تولاف.
نظامی.
هر آنکس کو زند لاف دلیری
ز جنگ شیر یابد نام شیری.
نظامی.
فراخیها و تنگیهای اطراف
ز رای پادشاه خود زند لاف.
نظامی.
لاف زنان کز تو عزیزی شوند
جهدکنان کز تو بچیزی شوند.
نظامی.
مزن بیش ازین لاف گردنکشی
که خاکی به گوهر نه از آتشی.
نظامی.
چون زنم من زین مقام صعب لاف
مور چون در پشت گیرد کوه قاف.
عطار.
هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد
لیکن نصیب جانان پندار یا گمان است.
عطار.
گفت خرآخر همی زن لاف لاف
در غریبی بس توان گفتن گزاف.
مولوی.
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی.
سعدی.
دشمن چو بینی ناتوان
لاف از بروت خود مزن.
سعدی (گلستان).
دوش در صحرای وحدت لاف تنهائی زدم
خیمه بربالای منظوران زیبائی زدم.
سعدی.
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاینهمه ذکر دوستی لاف دروغ میزنم.
سعدی.
خسیسی اگر لاف آن میزند
که باشد یکی در نسب اصل ما.
ابن یمین.
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
من لاف عقل میزنم این کار کی کنم.
حافظ.
حافظ نه حدّ ماست چنین لافها زدن
پا از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم.
حافظ.
فهم رازش نکنم او عربی من عجمی
لاف مهرش نزنم او قرشی من حبشی.
جامی.
دمی باحق نبودی چون زنی لاف شناسائی
تمام عمر با خود بودی و نشناختی خود را.
- امثال:
زر کار کند و مرد لاف زند.
نامرد زند همیشه لاف مردی.
مردان نزنند لاف مردی. (جامعالتمثیل).


لاف لاف

لاف لاف. (اِ صوت) خوردن مایعی مانند ماست و جز آن با لبها بدانگونه که آواز کند چنانکه سگ، گاه ِ آب خوردن.
- لاف لاف خوردن (سگ آب را)،خوردن با لبها و زبان چنانکه آواز کند.


لاف

لاف. (اِ) اسم از لافیدن. خودستائی به دروغ. به تازی صلف بود و به پارسی خویشتن ستودن. (لغت نامه ٔ اسدی). صَلف. (دهار).تصلّف. دعوی باطل. گزاف. (دهار). تیه. (منتهی الارب). کلام فضول و عبارت گشاده و خویشتن ستائی و خودنمائی باشد. (برهان). سخن زیاده از حد و دعوی بی اصل و با لفظ زدن و پیمودن مستعمل است. (آنندراج):
همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال وماه
بدیدم من آن خانه ٔ محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه
یکی زیغ دیدم فکنده در او
نمد پاره ٔ ترکمانی سیاه.
معروفی.
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف.
ابوشکور.
نگوئیم چندین سخن بر گزاف
که بیچاره باشد خداوند لاف.
فردوسی.
هزینه مکن سیمت از بهر لاف
به بیهوده مپرا کن اندرگزاف.
فردوسی.
پیاده شود مردم رزمجوی
سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی.
فردوسی.
بگیتی نماند همان مرد لاف
که بپراکند خواسته بر گزاف.
فردوسی.
سرشت تن از چار گوهر بود
که با مرد هر چار درخور بود...
چهارم براند سخن از گزاف
ز بیدانشان مزد جوید به لاف.
فردوسی.
تو چندین چه رانی سخن بر گزاف
ز دارا شدستی خداوندلاف.
فردوسی.
هر آنکس که راند سخن بر گزاف
بود بر سر انجمن مرد لاف
به گاهی که تنها شوددر نهفت
پشیمان شود زان سخنها که گفت.
فردوسی.
هزینه شمر سیم کز بهر لاف
به بیهوده بپراگند بر گزاف
هم اندرزمان چون گشاید سخن
به پیش آرد آن لافهای کهن.
فردوسی.
بر سر بیرق به لاف پرچم گوید منم
طره ٔ خاتون صبح بر تتق روزگار.
عمادی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش
نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ.
قریعالدهر.
ماه تمام داشت بروی تو لاف حسن
زد وقت صبحگاه بر او خنده آفتاب.
غواص یزدی (از آنندراج).
کند کم دراین رسته ٔ دیرپای
نکوهنده لاف (؟) فروشنده رای.
زینبی.
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آنهمه دعوی و لاف و آنهمه ژاژ.
لبیبی.
فزاینده شان خوبی از نام و لاف
سراینده شان از گلو زندواف.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
آخر بدهی به ننگ و رسوائی
بیشک یکروز لاف و لامش را.
ناصرخسرو.
جود از ابر و لاف از رعد است.
سنائی.
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتستم بدان کل ارزانی.
سوزنی.
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری.
سوزنی.
تو در میان نیل و همه لاف ملک مصر
زین سرگذشت بس که از این سرگذشتنی است.
خاقانی.
عراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطان
که بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراسانی.
خاقانی.
نه مرد لافم خاقانی سخن بافم
که روح قدس تند تار و پود اشعارم.
خاقانی.
فخر من بنده ز خاک در احمد بیند
لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند.
خاقانی.
چو جهانی به خاصیت تو و وصل تو عاریت
نزند لاف عافیت دل کس در بلای تو.
خاقانی.
هستم عطارد این دو قصیده دوپیکر است
لاف عطاردت ز دوپیکر نکوتر است.
خاقانی.
لاف ز سرپنجه کار شیرعرین است.
ظهیر فاریابی.
تندرستی و ایمنی وکفاف
این سه مایه است و آن دگر همه لاف.
نظامی.
لاف سر پنجگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومانده چه مردی چه زنی.
سعدی.
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد به جوفت ز ناف.
سعدی.
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بی مغز و بسیار لاف.
سعدی.
گفت اندیشه مدارید که یکی منم در این میان که پنجاه مرد را جواب دهم... و مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت. (گلستان).
آب که میلش همه با پستی است
در پریش لاف زبردستی است.
امیرخسرو.
کرم اینست رفته قاف به قاف
بی سؤال و جواب و منت و لاف.
اوحدی.
- امثال:
لاف در غربت آواز در بازار مسگران
لاف در غربت آواز (یا گزاف) درآسیا. (جامع التمثیل).
لاف کار اجلاف است. (جامعالتمثیل).
|| بی حیائی. (برهان). کلمه ٔ لاف مزید مؤخر برخی کلمات واقع شود و افاده ٔ معانی خاص کند: دست لاف. زندلاف. بسیار لاف:
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبوربی مغز و بسیار لاف.
سعدی.
|| جنگ. (فهرست ولف):
وز آنسو که لهراسپ شد جنگجوی
الانان و آن در سپارم بدوی
وزین مرز پیوسته تا کوه قاف
به خسرو سپارم ابی جنگ و لاف.
فردوسی (شاهنامه ٔ چ بروخیم ج 5 ص 1199).
|| سخن:
تا بود ز روی مهر لاف من و تو
جز خواب ندید کس مصاف من و تو.
ازرقی.
|| دعوی.ادّعا:
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاینهمه ذکر دوستی لاف دروغ میزنم.
سعدی.
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند.
حافظ.

فارسی به انگلیسی

لاف‌ زدن‌

Boast, Brag, Glorify, Magnify, Rodomontade, Vaunt

فرهنگ فارسی هوشیار

لاف زدن

(مصدر) خودستایی کردن: این لافی نیست که میزنم و بارنامه نیست که میکنم بلکه عذری است که بسبب این تاریخ میخواهم، دعوی باطل کردن: برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن خ (سنائی لغ. )

حل جدول

لاف زدن

قپی آمدن

تفیُّش

تفیش

تَفَیُّش

واژه پیشنهادی

لاف زدن

اشتلم

چاخان

خالی بندی


لاف پهلوانی زدن

اشتلم

فرهنگ معین

لاف زدن

(زَ دَ) (مص ل.) خودستایی کردن غیرواقعی.

فرهنگ عمید

لاف

گفتار بیهوده و گزاف، دعوی زیاده‌از‌حد،
خودستایی،
* لاف ‌زدن: (مصدر لازم)
خودستایی ‌کردن،
دعوی زیاده‌از‌حد کردن: دوست مشمار آن‌که در نعمت زند / لافِ یاری و برادرخواندگی (سعدی: ۷۱)،

گویش مازندرانی

لاف زئن

لاف زدن

معادل ابجد

لاف زدن

172

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری