معنی لبخ
لغت نامه دهخدا
لبخ. [ل َ] (ع مص) زدن. || گرفتن. || کشتن. || فریفتن به جهت گرفتن چیزی. || دشنام دادن. (منتهی الارب).
لبخ. [ل َ ب َ] (اِ) در جنوب ایران این نام را به ابریشم هندی دهند و گمان میکنم از زبانهای اروپایی گرفته اند یعنی از لبک. رجوع به ابریشم هندی شود. حکیم مؤمن در تحفه گوید: اسم عربی درخت عظیمی است و در صعید مصر کثیرالوجود و شبیه به درخت چنار و ثمرش کوچک و سبز و بعد از رسیدن شیرین میشود با کراهت طعم و برگش مایل به درازی و معروف به سمیت و اهل مصر سمیت در او نیافته اند و ابن جزله مؤلف منهاج قسمی از آزاددرخت دانسته و نزد مؤلف حاوی الادویه سداب است. در دوم سرد و خشک و شرب و ذرور او قاطع نزف الدم و رافع درد دندان و طلای او مقوی موی و با شراب محلل اورام و با لادن و مورد جهت جبر کسر و ضربه و حرکت استخوان از مفصل و دود او جهت گریزانیدن هوام مؤثر و خوردن ثمر او مقوی معده و حابس اسهال و مصدع و مورث ثقل سامعه است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). برسیون.
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) ابریشم هندی.
معادل ابجد
632