معنی لعب
لغت نامه دهخدا
لعب. [ل َ] (ع مص) لِعب. لَعِب. تلعاب. بازی کردن. (منتهی الارب) (زوزنی). عبث. لهو. (منتهی الارب):
بازیچه خانه ای است پر از کودک
لهو است و لعب پایه ٔ دیوارش.
ناصرخسرو.
لعب. [ل َ] (ع اِ) بازی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء):
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند.
سوزنی.
قضا به بوالعجبی تا کیت نماید لعب
به هفت مهره ٔ زرین و حقه ٔمینا.
خاقانی.
دست خزان درفشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن برگشاد گوی گریبان نار.
خاقانی.
لعب دهر است چو تضعیف حساب شطرنج
گرچه پایان طلبندش نه همانا بینند.
خاقانی.
گرنه عشق تو بود لعب فلک
هر رخی را فرسی داشتمی.
خاقانی.
بر آن دل شد که لعبی چند سازد
بگیرد شاه نو را بند سازد.
نظامی.
نامه بگشادن چو دشوار است و صعب
کار مردان است نی طفلان لعب.
مولوی.
همچو بازیهای شطرنج ای پسر
فایده ٔ هر لعب در بازی نگر.
مولوی.
زین لعب خوانده ست دنیا را خدا
کاین جزا لعبی است پیش آن جزا.
مولوی.
صاحب آنندراج گوید... و بالفظ باختن و خوردن و کردن مستعمل و کنایه از فریب خوردن بود:
وین لعب که میکنند با ما
با او عهدی نکرد اینجا.
درویش واله هروی (از آنندراج).
لعب. [ل ِ] (ع مص) بازی کردن. لَعْب. لَعِب. تلعاب. (منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لعب به کسر لام، مصدر لعب به فتح عین است، یعنی کرداری از او سر زد که از آن کردار مقصود و منظور درست و صحیحی حاصل نکرد. کما ذکر الراغب و در کشف گفته: عملی که اصلاً فائده ای را در بر نداشته باشد لعب گویند. کذا فی جامع الرموز فی کتاب الشهاده.
لعب. [ل ِ] (ع اِ) لعبه. (منتهی الارب). لَعِب. رجوع به لَعِب شود.
لعب. [ل ُ ع َ] (ع اِ) ج ِ لعبه. (زمخشری). رجوع به لعبه شود.
لعب. [ل َ ع َ] (ع مص) رفتن آب از دهان کودک. (منتهی الارب). رفتن لعاب کودک. آب رفتن از دهان کودک.
لعب. [ل َ ع ِ] (ع مص) بازی کردن. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر). لَعب. تلعاب. لِعب. (منتهی الارب).
لعب. [ل َ ع ِ] (ع اِ) لِعْب. لعبه. بازی. (منتهی الارب).
- لهو و لعب:
دریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت.
سعدی (بوستان).
عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار. (گلستان). و دیگر خدمتگاران به لهو و لعب مشغول. (گلستان سعدی چ یوسفی ص 78). || (ص) بازیگر. (منتهی الارب).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
بازی کردن،
بازی،
مزاح، شوخی،
حل جدول
بازی کردن
مترادف و متضاد زبان فارسی
بازی، تفریح، تفنن، سرگرمی، لهو، مشغولیت،
(متضاد) جد
عربی به فارسی
با جیغ وداد بازی کردن , سر وصدا
فرهنگ فارسی هوشیار
بازی کردن
فرهنگ فارسی آزاد
لَعِب، غیر از معانی مصدری، لَهو، لاعب (بازی کن، بازی کننده)،
معادل ابجد
102