معنی لعبت
لغت نامه دهخدا
لعبت. [ل ُ ب َ] (ع اِ) صورت فارسی لعبه عربی. رجوع به لعبه در تمام معانی و شواهد شود.
فرهنگ معین
بازیچه، هر آن چیزی که با آن بازی کنند، عروسک، معشوق، بُت، دلبر. [خوانش: (لُ بَ) [ع. لعبه] (اِ.)]
فرهنگ عمید
هرچیزی که با آن بازی کنند، بازیچه، اسباببازی، عروسک،
[مجاز] دلبر، معشوق زیبا: گفتهامت مدحتی، خوبتر از لعبتی / سخت نکوحکمتی، چون حکمبن معاذ (منوچهری: ۱۷)،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بازیچه، عروسک، نیکو، زیبا، محبوب، معشوق، اعجوبه، نادره، بت، صنم
فارسی به انگلیسی
Beauty
نام های ایرانی
دخترانه، زن زیبا روی و خوش اندام، عروسک، بازیچه
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) پیکر نگاشته، پیکر (عموما)، بازی (مانند شطرنج و نرد)، بازیچه جمع: لعب. -5 چیزی که از مقوا و چوب و پارچه و غیره بشکل افراد آدمی کوچک سازند و کودکان (مخصوصا دخترکان) با آن بازی کنند عروسک، آدمک خیمه شب بازی عروسک خیمه شب بازی. -7 معشوق محبوب زیبا روی: لعبتی سبز جهر و تنگ دهان بفزاید نشاط پیرو جوان. (ابوالمظفر چغانی. لباب الالباب. نف. 28) -8 اعجوبه، گول بی خرد که او را مسخره کنند (از منتهیالارب) . امروز گویند: فلانی لعبتی است، صنم بت: بتان دید (بیژن) چون لعبت قندهار بیاراسته همچو خرم بهار. (شا. لغ. ) یا لعبت باغ. گل: سختا که دل نسوخت جهان را بدان گهی کان لعبتان باغ و شکفته بهارها. . . (شیبانی. گنج سخن 241: 3) یا لعبت بربری. سورنجان. یا لعبت بربریه. سورنجان. یا لعبت دیده. مردمک چشم: لعبت شده پیش دیده هوش چون لعبت دیده ها سیه پوش. (تحفه العراقین. قر. 152) یا لعبت زرنیخ. آفتاب یا لعبت مطلقه. مهر گیاه. یا لعبت معلقه. مهرگیاه.
فرهنگ فارسی آزاد
لُعبَت، بازی (مثل شطرنج، بازی ورزشی)، اسباب بازی بچگانه (مثل بازیچه و عروسک)، وسیله تفریح، شخص مورد خنده و مسخره، تمثال (جمع: لُعَب)،
معادل ابجد
502