معنی لعل
لغت نامه دهخدا
لعل. [ل َ] (معرب، اِ) (کلمه ٔ فارسی است محیطالمحیط). لال. بدخشانی. (زمخشری). ملخش. بدخشی. یکی از احجار کریمه و صورت دیگر آن لال است چون نعل و نال. یکی از احجار کریمه و آن غیر بیجاده است. سنگی ظریف با سرخی لامع و از یاقوت سست تر. (دزی). حمداﷲ مستوفی گوید: الوان است سرخ و زرد و بیشتر سبز و بنفش و بهترینش سرخ بدخشانی است. (نزههالقلوب). و هم او گوید: در ایام سابق لعل نبوده است و بدین سبب در کتب ذکرش کمتر آید [و] در این چند سال در کوه بدخشان پیدا شد. معدن خوب دارددر سر راه آذربایجان نیز معدن است اما لعل آن نارسیده است و تیره رنگ و با کبودی زند، لاجرم قیمتی ندارد. (نزههالقلوب چ لیدن ص 204). در قاموس کتاب مقدس آمده: معروف است و در میان سنگهای گرانبهای مشرق زمین به منزله ٔ الماس است، و فی الحقیقه اگر این جنس لعل بزرگتر از اندازه باشد گران بهاتر و نفیس تر از الماسی است که به همان وزن باشد، لعل مشرقی نوعی از یاقوت سرخ است رنگش میانه ٔ دوده القرمز و قرمز قانی است. لفظ لعل دفعات در کتاب مقدس وارد شده (ایوب 28: 18 ارمیا3: 15 و 8: 11) اما به گمان بعضی مفاد لفظ عبرانی مرجان یا لؤلؤ می باشد و حال آنکه لعل حقیقی و اصلی شباهت به یشم یارباق (؟) دارد. (اشعیا 54: 12 حز27: 16). صاحب آنندراج گوید: معرّب لال، هر چیز سرخ عموماً و به معنی جوهر سرخ قیمتی خصوصاً... و به هندی و فارسی مشترک باشد یا تصرف فارسیان عربی دانست... و آن جوهری است سرخ رنگ و این در اصل به الف بوده که فارسیان متعرب به عین مینویسند و اینکه میگویند معدن لعل در بدخشان است از مستحدثات است، زیرا که معدن آن مخفی بود تا در زمان خلافت اوایل عباسیان در ارض ختلان زلزله ای عظیم پدید آمده و کوه سکنان (؟) شکافته شده، کان لعل پیدا گشت و لعل از شهر بدخشان نمیخیزد، بلکه از معادن دیگر در بدخشان آورده میفروشند و بدان شهرت گرفته و لعل انواع میباشد: رمانی و پیازی و تمری و لحمی و عنابی و بقمی و ادریسی و دوشابی و لعل پیکانی و لعل عقربی و لعل قطبی و آن نگینه وار پهن باشد و بهترین آن عقربی است و بعد از آن پیازی و سپس تمری و رمانی و پیکانی، لعلی که آن را بر شکل پیکان تراشند و زنان آن را گوشواره سازند و ناب از صفات لعل است. (آنندراج). حکیم مؤمن گوید: معرب از لال است و از ادویه ٔ مستأنفه است و در کتاب احجار قدیم ذکر او نشده و مؤلف منافع الاحجار ولباب الصناعه تصریح نموده اند که از سیصد سال متجاوزاست که به سبب زلزله ٔ عظیم کوه بدخشان منهدم گشته لعل ظاهر شده و از جنس یاقوت و به استحکام رمانی او نیست و به جهت اختلاف مکان تکون بعید نیست چه قدما یاقوت را به اقسام مختلفه ذکر نموده و قسمی را در رنگ مانند او تصریح کرده و در منافع به حسب تجربه مثل او یاقوت احمر و در تفریح و تقویت دل و باصره قوی تر از یاقوت است، و معهذا شرب او حابس خون، بواسیر و رافع سموم و در جمیع علل سوداوی و اعصاب قوی التأثیر است و قدر شربتش از یک قیراط تا یک دانگ و بعضی تا نیم درهم تجویز کرده اند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). صاحب مخزن الادویه گوید: لعل، معرب از لال هندی است. ماهیت آن از احجار جدیده است که تازه اطلاع بدان بهم رسیده و در کتب احجار قدیمه ذکر آن نیست، مؤلف منافع الاحجار و لباب الصناعه تصریح کرده اند که از سیصد سال متجاوز است که سالی به سبب زلزله ٔ عظیمی کوه بدخشان منهدم گردید و لعل ظاهر گشت و از جنس یاقوت است و رنگ آن از رنگ یاقوت در سرخی کمتر و اندک مایل به بنفشی و ارغوانی و از یاقوت نرم تر و معدن آن بدخشان از مملکت توران و دکهن هم بهم میرسد. بدخشانی بهتر و سرخی آن غالب و صلب و دکهنی نرم تر و اندک تیره تر و وافرتر از بدخشانی و کم بهاتر و بالجمله قسمی از اقسام یاقوت است که به اختلاف مکان بدین نحو متکون میگردد... طبیعت آن در گرمی و سردی معتدل مایل به حرارت و در دوم خشک.
افعال و خواص آن: در تفریح دل و اعصاب و قوت باصره قوی تر از یاقوت و حابس نزف الدم و بواسیر و در جمیع علل سوداوی قوی التأثیر مقدار شربت آن از یک قیراط تا یک دانگ و بعضی تا نیم دانگ گفته اند. (مخزن الادویه). ابوریحان در الجماهر ذیل کلمه ٔ لعل بدخشی گوید: الجواهر الفاخره فی الاصل ثلاثه و هی الیاقوت و الزمرد و اللؤلؤ، و من حق الترتیب فیها ان یتلو بعضها بعضاً فی الوصف الا انه لما جری فی باب الیاقوت ذکر لا شباهه وجب الحاق العل لها فانه منها و ابهاها فاقول انه جوهر احمر مشف. صاف یضاهی فائق الیاقوت فی اللون و ربما فضل علیه حسناً و رونقاً ثم یخلف عنه فی الصلابه حتی اسرع التأثیر الی زوایاه و حروفه من مماسه الاشیاء و مصاکتها و یجاوز ذلک الی سطوحه المستویه حتی ذهب بمائه الی ان یعاد علیه الجلاء بالمار قشیثا الذهبانی الذی یسمیه اهل المعادن ترنجه تشبیها صفرته بالشبه لان المار قشیثا و ان تنوع انواعاً بالوانه و نسب اصفره الی الذهب و ابیضه الی الفضه و احمره الی النحاس و ادکنه الی الحدید فان الذی یستعمله الجلاؤون هو الذهبانی لم اتحقق فیه الی الاَّن اءَذلک لخاصیه فیه: معدومه فی سائر انواعه ام هو من جهه کثرته و قله سائره. و هذا للعل هو الذی سماه الکندی و نصر بیجاذیا ذهبی اللون و لست اعرف لهذه التسمیه عله سوی احتیاجه فی الجلاء الی ذهبی المار قشیثا و استبعدها مع ذلک انّه لیس للذهب بلونه اتصالا یحتمل التشبیه و الاختلاط کما تری فی غیره من قطع اللازورد- و نسب نصر معدنه الی بدخشان و قال انه یشتری الی ایام آل بویه بقیمهالیاقوت ثم عرفوه فتخلف عن نفاقه بتلک القیمه و لیس بدخشان منه بشی ٔ و لکنه ینسب الیه لان ممر حامله علیه و فیه یجلی و یسوی فبدخشان له باب ینتشر منه فی البلاد کما ینسب الهلیلج و العود و البرنک الی کابل لان کابل کان فیما مضی اقرب ثغور الهند الی ارض الاسلام و بها مقر المتلقبین بالشاهیه من الاتراک و البراهنه بعدهم فکان کابل ایامئذ کالفرضه المقصوده لجلب تلک السلع منها والا فذلک العود الخالص محمول الیها من سواحل الهند الجنوبیه و الهلیلج من جالهندر و بینهما مسیره اکثرمن شهرین بسیر الرفق. و البرنک محمول الیه من نواحی قیرات المصاقبه لحدود کشمیر و القندهار و معلوم انه لایقوم علی النار من انواع الیواقیت غیر احمره و ان لونی احفره و اکهبه ینسلخان عنها فی الحمی لکن احد من یزاول صنعه الحک و الجلاء بتلک النواحی اخبران هذا الجوهر اللعل یقاوم النار ان احمی بالتدریج و ترکت البوطقه فی الکور الی ان تبرد بالتدریج ایضا فان النارتزیده حسناً و صفاء و لم اشاهد ذلک و لم اتمکن من امتحانه - و معادن اللعل فی بقاع بها قریه تسمی ورزقنج علی مسیره ثلاثه ایام من بدخشان بخروخان فی مملکه شاهنشاه و مقره شکاسم قریب من تلک المعادن و الطریق الیها یتیاسر من شکاسم و یمر فیها بینه و بین شکنان و لهذا استأثر صاحب وخان بغلاوه الجوهر و یجوزه سرا و لایطلق لمستنبطیه حمل شی ٔ عظیم الحجم الی موضع الا بمقدار من الوزن فرضه لهم و رخص فی حمله و مازاد علیه فهو له و محظور علیهم حمله الی غیره و ذکروا فی اول ظهور هذا الجوهران الجبل هناک انشق. و تقطع بزلزله ارجفت الارض حتی تساقطت الصخور العظام و انقلب الموضع عالیها سافلاً و ظهر اللعل منه و رأته النساءو ظنته صابغا للثیاب و سحقته فلم تلون منه شیئاً و ارینه رجالهن و انتشر الحدیث به و شعربه اصحاب المعادن بامره فاستنبطوه بالحفرو نسبت المعادن و ما اخرج من کل واحد منها نسب الیه کالبلعباسی و السلیمانی و الرحمانی و ربما الی ماقاربها من القری و البقاع کالنیازکی فانها نسبت الی انف جبل هناک یسمی پیازک لا اتصال له بشی ٔ من ذکر النصل. و طلب اللعل ینقسم الی قسمین احدهما بحفر المعدن فی الجبل و الاخر بتفتیشه بین الحصی و التراب المنهاله من تقطع تلک الجبال بالرجفات و اساله السیول الی السفوح و یسمی هذا الطلب هناک تاتری و استنباط المعادن کالخصال فی القمار و کاعتساف المهامه خزافا و القفار و التهور فی رکوب البحر لادلیل لفا علیها معیناً علی بلوغ المرام غیرالتفرس و کذلک هؤلاء یبتدؤن فی عمله و اکل الجبل کاکل السوس و الارضه علی عمیاء لیس فیها الا لعل و عسی فان طال بهم الامر علی ذلک عادوا بالخسران و الخیبه و ان وصلوا الی حجر ابیض یشابه الرخام فی لونه لین منفرک قد احتف به من جانبیه اما حجرالزنود و اما حجر آخر یسمونه غدود علی وجه تشبیه بغدر اللحم وهوابیض یضرب قلیلا الی الکهوبه استمروا فیه علی العمل و کان اول امارات النجاح فی العمل و الامل و عند ذلک یفضی بهم الی مایسمونه شرسته و هو جوهر متفرک اذا اخرج انتشر و لم ینتفع به لکنه عندهم من طلائع المقصود ثم یفضی بهم الحفر الی شیئی غیر متفرک بل متماسک یعمل منه خرز مؤاتیه للثقب ونسبته الی المطلوب کنسبه الکرکند الی الیاقوت اعنی بالکموده و الصمم و نزاره الشفاف غیر التام فاذا جاوزوه بلغوا موضع الجوهر و مما یجری علی السنتهم فی التشبیه ان هذا جزاء الجوهرکملک مشتهر فی الممالک بالسخاء مقصود منها بتأمیل العطاء و الحباء یحتاج الی قطع مسافه مدیده فی فلاهعدیمه الماء و المرعی یعیا فی قطعها الخریت و هی مثال الجبل المحفور فاذا اقتحمهما انتهی الی تخوم المملکه فاستبشر بالا نتهاء الی العماره کالاستبشار بالحجر الابیض المبشر بالنجاح و اذا اخترق العمران من قریه الی اخری شابه اشرسته الاولی و البلد کالثانیه و قد بلغ قصر الملک المقصود فیه - و هذا اللعل یوجد فی وعاء کانه من ذلک الحجر الابیض کالبلور و اسم الوعاءبما فیه مغل و یختلف بالصغر و العظم فیأخذ من کالبندقه الی قدر البطیخه و لم یذکروا منه مایفضل علی الثلاثه ارطال و اذا کشطت عنه تلک القشره بدا الجوهر اما قطعه واحده و ذلک عزیز الوجود و اما قطاعاً مهندمه کهندام حب الرمان فی قشره متفاوته فی الحجم الی ان یبلغ فی المغل من القطعه الواحده الی الکثیره المتشابهه فی الصغر الارزن و ربما وجد الجوهر غیر متغلف ایضاً و یختلف لونه فی حفائر معادنه فیمیل بعضها الی البیاض و فی بعض الی السواد و تخلص الحمره فی بعض کالذی فی المعدن المعروف بابی العباس فانه علی غایه الحمره المشبعه و الذی یعرف بالرحمانی فانه اردأها و اجود الجمیع هوا المعروف بالنیازکی بهرمان عصفری فی غایه الصفاء و فی ایامنا قیمه مایکون منه وزن درهم عشره دنانیر هرویه فان بلغت القطعه من وزن عشرین درهما الی مائه درهم کانت قیمه کل وزن درهم منه عشرین دیناراً الی ثلاثین. و ذکرجوهریو الامیر یمین الدولهانهم شاهدوا منه مایفضل علی وزن المائه درهم فطابق قولهم مایحکی عن بعضهم انه عثر علی مغل اتزن منا و نصفا و انکشفت جلدتها عن قطعه واحده من فائق النیازکی فخاف ان یقبض علیها و تؤخذ منه فکسرها قطعا و حمل احدیها الی یمین الدوله و کان وزنها نیف و تسعین درهما و لهذا یقال فی ثمن المغل فربما کان فیه غناء من یجده مدهالعمر و کنت اسمع فی مامضی ان اللعل یوجد احیانا فی وعائه مائعا سائلا و اذا ضربته کیفیه الهواء استحجر و صلب. هکذا سمعنا ایضاً من احد من مکث فی تلک النواحی و انکره سائر المخبرین و لیس انکارهم یفید یقینا علی امتناع ذلک فربما کان ذلک فی الندره و لم یتفق لهم و لاوصل خبره بهم اذتقرر فی باب البلور تحجره بعد المیعان الذی فی غایه الرقه و یوجد من جوهر هذا اللعل بنفسجی و اکهب و اخضر و اصفر و قد شاهدت من هذه الالوان شیئاً لم یشبع خضره اخضر شبع المینا الا خضر بل کان بالزجاج اکثر شبها و ذکر الحکاک الذی حکیت عنه ان بعض الکبار بتلک النواحی احمی الاخضربمشهده مرات متوالیه فما استهال عن لونه و لم تقدح النارفیه قدحه فی الزمرد و اکثر ما یوجد هذا الاخضر من التراب و الحصی فی التفتیش اما اصفره فانه لایصبر علی النار ولکنه یتغیر و هذا مضاه لما ذکره الکندی فی اکهب الیاقوت اذا شابته صفره ثم انه لیس فی رونق الیاقوت الاصفر حتی یکون من اشباهه و لا فی ماء اصفر المینا و هذا ارخی انواعه و اقبله للتفتت و التناثر و یوجد هذا الاصفر فی جمیع حفائر المعادن و یکثر وجوده بالقرب من قریه ورزفنج فی سفح الجبل قرب الماء و هناک معدن یعرف بناو نولون جوهره مشمشی و اما البنفسجی الضارب الی الکهوبه فیوجد حول المعدن البلعباسی و فوق هذا المعدن معدن یعرف بالشریفی یغلب السواد فی جوهره علی الحمره حتی یخفی شفافه و حمرته الا اذا اقیم بازاء الشمس بینهما و بین البصر و علی ظهر الجبل الذی فیه هذه المعادن یوجد البلور علی هیئه نبات السکر النباتی و لقد حمل الی منه نوع اکهب فکان کالیاقوت الکحلی الناصع و اما وجود قطعه واحده بعضها احمر و بعضها اصفر فهو مما یکثر التحدت به و ذکر بعض الجوهریین انه یکون منه قطعه واحده تجمع الاحمر و الاصفر و الاخضر مختلطه لا بالتماس بین المتمیزات ولکن باتحاد الماده و اتصال الملونات بتلک الالوان و هی فی ذاتها واحده. و کان نصربن الحسن بن فیروزان مولعا بجمع الغرائب وخاصه من الحصی و الاحجار و ذکران عنده یاقوت احمر فی عرض الکف و طلبه منه خوارزم شاه لیراه فاهداه الیه وکان غلظه مقار بالغلظ الاصبع فی عرض یستر الکف اذا اطبق علیه و وجه مجب کالاترج و العنب المندمج و بطنه مسطح و لونه احمر یضرب قلیلا الی الخمریه غیرتام الصفاء و اخبر انه وجد بارض الهند ملتحماً علی حجر و انه امر بحکه بالسنبادج حتی تمیز منه و لما لم یقم للمبرد قلنا انه بعض الاشباه و اتفقت لی اعجوبه فی غار مشرف علی بطحا، متاخمه بقصیا علی قرب فرسخین من قریه سالیاهه نحو کشمیر و فی جباله و ذلک انی لمحت علی ارض ذلک المغار نصف کره حمراء فی قدر الرمانه الکبیره وظنتها من مشابه ماوجد نصربن الحسن و قربت منها و زاولتها فاذا انها نصف کره من طین قد نبت علیها حبات کحبات الرمان علی حمره تامه رمانیه تلمع فی وسط کل حبه نواه دقیقه مستطیله و قدر کل حبه منها کجتین او ثلاث من حب الرمان السمین متطاوله الخلقه و قدبر زمن اصل کّل واحده الی الطّین مثل ما یبرز من حبّهالرمان، حبهالرمان کالخیط و ینغرس فی شحمه فاخرجت نواها و زرعتها فلم تنجب و تعجبت من حصول حب علی طین من غیر توسط شجره او نبات بینهما - فاما قیاس مابین اللعل والیاقوت الا کهب المتساوی المساحه فهو سبعون و ثلث وثمن عند المائه و لایزال اللغویون و الشعراء یشتقون الاسامی للتفاؤل و التیمن و التشاؤم - فقد کتب الحاکم ابوسعد بن دوست النیسابوری الی صدیق له عقیب النثر:
ففی الخاتم لاشک
علی الودین ختمان
فلولا الفال ما کان
قبول المال من شان.
(الجماهر بیرونی صص 81- 88) _ (: k05l) _
که بود آنکه کمتربه گفتار او شد
عقیق یمانی ز لعل بدخشان.
ناصرخسرو.
از خرد خواجه شو که سنگ سپید
لعل شد زیر دامن خورشید.
سنائی.
ز دور گردون خورشید تیغزن سنگی
شنیده ای که کند لعل در هزاران سال
به ساعتی سر تیغش به کهستان مکیج
رمال لعل بدخشی کند ز خون رجال.
سوزنی.
حجره ٔ آهنین نگر حقه ٔ آبگینه بین
لعل در این و زر در آن کیسه گشای زندگی.
خاقانی.
جام چون گل عطر جان آمیخته
لعل با زر در دهان آمیخته.
خاقانی.
با من به سلام خشک ای دوست زبان تر کن
تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم.
خاقانی.
گر موم که پاسبان درج است
نگذاشت که لعل و کان ببینم.
خاقانی.
چشمه ٔ خور بوسه داد خاک درش سایه وار
زاده ٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم.
خاقانی.
غنچه دارد زرِ تر اندر لعل
لعل دارد میان زر تر او.
خاقانی.
دستش به کان چه ماند کز لعل تاج شاهان
بر خاک درگه او صد کان تازه بینی.
خاقانی.
چون بر سر تاج شاه شد لعل
بی منت پاسبان ببینم.
خاقانی.
هم نعت حضرت نبوی کآن نکوتر است
کاین لعل هم به طوق و به گردن درآورم.
خاقانی.
به کوه برق مثانه ز سنگ پاره ٔ لعل
به بحر ماه مشیمه ز نوربچه ٔ ناب.
خاقانی.
تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر
شیردلان را ز جزع داغ نهی بر سرین.
خاقانی.
لعل تاج خسروان بربودمی
بر سفال خمستان افشاندمی.
خاقانی.
آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفی
از بس نثار لعل و زرت گلستان شده.
خاقانی.
تو دهی و تو آری از دل سنگ
آتش لعل و لعل آتش رنگ.
نظامی.
جزع ز خورشید جگر سوزتر
لعل ز مهتاب شب افروزتر.
نظامی.
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب.
نظامی.
لعل پروردن نباشد عادت هر خاره ای.
اثیر اومانی.
سالها باید که تا از آفتاب
لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب.
مولوی.
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی.
سعدی.
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ فیروزه رنگ.
سعدی.
لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم
سخن بگفتی و قیمت شکست لؤلؤ را.
سعدی.
ز تاج ملکزاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ.
سعدی.
همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانْشان نباشد بدر.
سعدی.
سر خجالتم از پیش برنمی آید
که دُر چگونه به دریا برند و لعل به کان.
سعدی.
هرچه بیابی به از آن می طلب
گوهر و لعل از دل کان می طلب.
جامی.
برده ام صد رنج شد وصلت نصیب دیگران
کوه را فرهاد کند و لعل را پرویز یافت.
ابوالمعالی.
لعل و زر و گل چه سود و ده روزه بقا
خوش سرو تهی دست و خوشا عمر دراز.
شاهی.
زآن جوهری که خون جگر خورده ست
قیمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگرفروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را.
قاآنی.
- امثال:
لعل به بدخشان بردن، زیره به کرمان بردن.
|| (ص) به رنگ لعل. مجازاً سرخ. احمر:
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ.
رودکی.
لعل می را ز سرخ خم برکش
در کدونیمه کن به نزد من آر.
رودکی.
چند از اوسرخ چون عقیق یمانی
چند از او لعل چون نگین بدخشان.
رودکی.
یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید.
کسائی.
همی تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاجورد.
فردوسی.
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل
هوا از درفش سواران چو لعل.
فردوسی.
بپوشید روی زمین را به نعل
هوا یکسر از پرنیان گشت لعل.
فردوسی.
همان برکشم کاویانی درفش
کنم لعل رخسار دشمن بنفش.
فردوسی.
سه جام می خسروانی بداد
چو شد گرگسار از می لعل شاد.
فردوسی.
می لعل پیش آور ای روزبه
چوشد سال گوینده بر شصت وسه.
فردوسی.
همی پوست کند این از آن، آن از این
ز خونشان شده لعل روی زمین.
فردوسی.
دو پیکان بجای سرون بر سرش
به خون اندرون لعل گشته برش.
فردوسی.
چنان گشت سرتاسر آوردگاه
که از جوش خون لعل شد روی ماه.
فردوسی.
زمین آهنین کرده اسبان به نعل
بر و دست گردان به خون گشته لعل.
فردوسی.
بدیدند رخ لعل و کافور موی
از آهن سیاه آن بهشتیش روی.
فردوسی.
ز پروازش آورد ناگه فرود
ز خونش شده لعل رنگ آب رود.
فردوسی.
سپردند اسبان همه خون به نعل
همی پای پیلان ز خون گشته لعل.
فردوسی.
بیامد بر آن خانه او را بدید
شده لعل رخسار او شنبلید.
فردوسی.
نه پیدا بد از خون تن رزم کوش
که پولادپوش است یا لعل پوش.
فردوسی.
هم اندر زمان لعل گشتن رخان.
نمد سربرآورد و کرد استخوان.
فردوسی.
ز خون لعل شد ریش و موی سپید
برادرْش ْ گشت از جهان ناامید.
فردوسی.
میان سپه دید سهراب را
زمین لعل کرده به خوناب را.
فردوسی.
ز خون جگر لعل کرد آب را
بیاورد آن تاج سهراب را.
فردوسی.
ز خون مژه خاک را کرد لعل
همی روی مالید بر سم ّ و نعل.
فردوسی.
می لعل خور خون دلها مریز
تو خاکی چو آتش مشوتند و تیز.
فردوسی.
خان به خواری و به زاری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی و ران.
فرخی.
باده ٔ لعل به دست اندر چون لعل عقیق
ساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنم.
فرخی.
ز آن می لعل قدح پر کن و نزدیک من آر
بر تن و جان نتوان کرد از این بیش ستم.
فرخی.
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی ماهرخ و لعل چو گلنار.
فرخی.
کامران باش و می لعل خور و دشمن را
گو همی خور شب و روز آتش سوزان چو ظلیم.
فرخی.
می اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنماید
تو گویی گل همی هر روز در می رنگ بفزاید.
فرخی.
هنوز لشکر ما را ز خون مردانشان
سم ستوران لعل است و تیغها احمر.
عنصری.
به زرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر سرخ گل.
عنصری.
نوروز درآمد ای منوچهری
با لاله ٔ لعل و با گل حمری.
منوچهری.
شمشاد چو گلنار و می لعل چو زنگ.
منوچهری.
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ گوژ و دم باد سرد.
اسدی.
جهان دید کوبان سمندش به نعل
بر و بازو و تیغ و خفتانْش ْ لعل.
اسدی (گرشاسب نامه).
همه کوه درع و همه دشت نعل
دل خور کبود و رخ ماه لعل.
اسدی (گرشاسب نامه).
سرخ و سپید و لعل و کبود و بنفش و زرد
نوروز کرد بر گل صدبرگ زرگری.
ایلاقی (از ترجمان البلاغه).
می خورم لعل تر از چشم خروس
در شب تیره تر از پرّ غراب.
ادیب صابر.
لعل کرده رخ مزعفر خویش
به می همچو آب خازه ٔ من.
سوزنی.
بیمار گشت وزار نگارین من ز درد
چون زعفرانش گشت رخ لعل لاله گون.
سوزنی.
از مژه در نعل اسبش دوختن
نعل اسبش لعل مسمار آمده ست.
خاقانی.
سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل
نطفه در ارحام خلق مُضغه شد آنگه جنین.
خاقانی.
دیده ٔ روز را چو روی شفق
لعل گردان به جرعه های صبوح.
خاقانی.
هست لب لعل تو گوهر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریا یمین.
خاقانی.
لب لعل تو تا در خنده آید
اجل را سنگ در دندان می آید.
خاقانی.
هم به گلاب لعل بر درد سرم که از فلک
با همه ٔ درد دل مرا درد سری است بر سری.
خاقانی.
چو در جام ریزد می سالخورد
شبیخون برد لعل برلاجورد.
نظامی.
تو دهی و توآری از دل سنگ
آتش لعل و لعل آتش رنگ.
نظامی.
سم بادپایان پولادنعل
به خون دلیران زمین کرده لعل.
نظامی.
برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار
آب گلستان ببرد شاهد گلروی من.
سعدی.
می لعل نوشین بیا و بیار.
سعدی (بوستان).
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ فیروزه رنگ.
سعدی.
کنون به آب می لعل خرقه می شویم
نصیبه ٔ ازل از خود نمیتوان انداخت.
حافظ.
و رجوع با مثله ٔ کلمه ٔ لعل شود.
- انگورلعل، شاید انگور صاحبی امروز باشد: وز شرابهای مسکر شراب انگوری که از انگور لعل کرده باشند و مشمس بود... و اگر انگور لعل نیابند نیمه سپید کنند و نیمه سیاه. (هدایه المتعلمین ربیعبن احمدالاخوینی بخاری).
- دیبای لعل، دیبای سرخ. دیبای لعل رنگ:
به میدان ششم لباس بنفش
بسی آلت از گاودم و درفش.
فردوسی.
به میدان هفتمْش ْ دیبای لعل
زمین بوده چون کوه آهن ز نعل.
فردوسی.
امیر محمد از مهد به زیر آمد و بند داشت با کفش و کلاه ساده و قبای دیبای لعل پوشیده. (تاریخ بیهقی).
- قبای لعل، قبای سرخ. قبای لعل رنگ.
|| (اِ) کنایه از لب. لب معشوق:
خون چه خاقانیی ریخته ٔ لعل توست
قصه مخوان خون او بازده از لعل هم.
خاقانی.
با لعل نیم ذره ٔ خندان آفتاب
سایه نشین دیده ٔ گریان کیستی ؟
خاقانی.
لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب
وصل تو مهره ی ْ تب است در دهن اژدها.
خاقانی.
عاشقان را که نوش نوش کنند
لعلش از پسته شکر اندازد.
خاقانی.
مریم آبستنی است لعل تو از بوسه، باش
تا به خدایی شود عیسی تو متهم.
خاقانی.
لعل مسیحادمش در بن دیرم نشاند
زلف چلیپاخمش بر سر دارم ببرد.
خاقانی.
لعلت از خنده کان همی ریزد
دل بر آن لعل جان همی ریزد.
خاقانی.
هر کجا لعل تو نوش افشاند چشم مابه شکر
در شکرریز جمالت گوهرافشان تازه کرد.
خاقانی.
لعل او بازار جان خواهد شکست
خنده ٔ او مهر کان خواهد شکست.
خاقانی.
درهم شکسته ای دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکسته ای.
خاقانی.
مرا دلی است پر ز خون به بند زلف تو درون
پناه میبرم کنون به لعل جانفزای تو.
خاقانی.
چو رنجورم به حال من نظر کن
مرا درمان از آن لعل شکر کن.
نظامی.
بر خاک فکن قطره ای از آب دو لعل
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار.
سعدی.
جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش به صد جان میکند.
سعدی.
میان انجمن از لعل او چو آرم یاد
مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید.
سعدی.
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یانمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند.
سعدی.
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش.
سعدی.
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید.
سعدی.
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلت کرده جان و دل سبیل.
حافظ.
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که میخورم خون است.
حافظ.
یاد باد آنکه چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایتها بود.
حافظ.
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده ٔ لعل تو هوشیارانند.
حافظ.
می کند حافظ دعائی بشنو و آمین بگوی
روزی ما باد لعل شکرافشان شما.
حافظ.
|| فرفیر. و آن رنگی است که پیشینیان از نوعی صدف به دست می کرده اند. || کنایه است از شراب:
تا جرعه ادیم گون کند خاک
آن لعل سهیل تاب درده.
خاقانی.
- آب لعل، شراب یا شراب سرخ:
هاتف خمخانه داد آواز کای جمعالصبوح
پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند.
خاقانی.
- لعل تر، می. شراب:
بِستان ز ساقی جام زرهم بر رخ ساقی بخور
وقت دو صبح آن لعل تر درده سه گردان صبح را.
خاقانی.
صبح چو کام قنینه خنده برآورد
کام قنینه چو صبح لعل تر آورد.
خاقانی.
- لعل با طبرزد جفت کردن،کنایه از سخن گفتن شیرین و رنگین است.
لعل. [ل َ ع َل ْ ل َ / ل َ ع َل ل] (ع ق، اِ) مگر. (منتهی الارب). شاید. تواند بود. باشد که. یحتمل.یمکن. بودکه. بوکه. امید. (منتخب اللغات). ارجو. امید چیزی که وصول آن ممکن باشد. (آنندراج): لاتدری لعل اﷲ یحدث بعد ذلک اءَمراً. (قرآن 1/65).
ارجو که جزع شوخ تو از ناز بغنود
تا بهره یابد از خوشی لعل تو لعل.
سوزنی.
و امروز و فردا میگفت و به لعل و عسی تزجیه ٔ وقت میکرد. (جهانگشای جوینی). رکن الدین چون دید که در دست بجز خسران نخواهد داشت و در این مدت که به سوف و لعل تزجیه ٔ وقت میکرد... (جهانگشای جوینی). لَغَنَّک َ، لَعَلَّک َ باشد به لغت بنی تمیم. (منتهی الارب).
- با هزار لیت و لعل، با اگر مگر بسیار.
|| کاش. و آن کلمه ای است جهت امید و ترس و شک. (منتهی الارب).
لعل. [ل َ] (اِ) پشه ٔ سخت بزرگ در مازندران و جنگلهای آن. جای گزیدگی وی سخت بیاماسد و گاه باشد که قرحه پیدا آرد.
فرهنگ معین
(لَ) [معر.] (اِ.) از سنگ های گرانبها به رنگ سرخ.
فرهنگ عمید
کاشکی، کاش،
مگر، شاید،
(زمینشناسی) نوعی سنگ قیمتی از ترکیبات آلومینیوم به رنگ سرخ، مانند یاقوت،
[قدیمی، مجاز] لب معشوق،
* لعل آبدار: [قدیمی، مجاز] لعل شفاف و درخشان،
* لعل بدخش: (زمینشناسی) [قدیمی] لعلی که از معادن بدخشان به دست آید، لعل بدخشان،
* لعل بدخشی: (زمینشناسی) [قدیمی] = * لعل بدخش: ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله / نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار (فرخی: ۱۷۵)،
* لعل پیازکی: نوعی لعل خوشرنگ و گرانبها که از معدنی به نام پیازک به دست میآمده، لعل پیازی: از چشم برده قاعدۀ جزع معدنی / وز لب شکسته قیمت لعل پیازکی (عجمی گرگانی: لغتنامه: پیازکی)،
* لعل پیازی: = * لعل پیازکی
* لعل پیکانی: (زمینشناسی) [قدیمی] لعلی که آن را به شکل پیکان تراش داده باشند،
* لعل تر: [قدیمی] = * لعل روان
* لعل رمانی: (زمینشناسی) [قدیمی] لعل سرخرنگ به رنگ دانۀ انار: خمشکن نمیداند اینقَدَر که صوفی را / جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی (حافظ: ۹۴۴)،
* لعل روان:
لعل مذاب، لعل تر،
[قدیمی، مجاز] شراب انگوری،
* لعل مذاب: [قدیمی] = * لعل روان
حل جدول
یاقوت سرخ، کنایه از لب معشوق
فارسی به عربی
عقیق، یاقوته
نام های ایرانی
دخترانه، معرب از فارسی، لال، نام سنگی قیمتی به رنگ قرمز، گاهی سبز و زرد تا سیاه
تعبیر خواب
خواب لعل کبود: شادی و خبرهای خوش
لعل کبود می خرید: دوست یا نامزد شما همینجا شما را ترک می کند
لعل کبود می فروشید: یکی از بدخواهان در پی ضررزدن به شماست.
- کتاب سرزمین رویاها
اگر بیند لعل بسیار داشت، دلیل است به قدر آن مال یابد. اگر بیند آشنائی پاره لعل به وی داد، دلیل که از خویشان زنی توانگر بخواهد. - جابر مغربی
دیدن لعل درخواب. دلیل بر زنی است صاحب جمال. اگر در خواب بیند لعلی داشت، دلیل است زنی بزرگ بخواهد یا کنیزک صاحب جمال بخرد و نیز گفته اند، دلیل که دختری آورد. - محمد بن سیرین
دیدن لعل درخواب چهار وجه است.
اول: زن.
دوم: کنیزک.
سوم: نعمت.
چهارم: دختر.
- امام جعفر صادق علیه السلام
فرهنگ فارسی هوشیار
بود که، امید، شاید، کاشکی، مگر گوهر، مروارید
فرهنگ فارسی آزاد
لَعل، یکی از سنگ های قیمتی است (سیلیکات هیدراته آلومینیویم و منیزیم)، لعل سرخ رنگ خصوصاً از معادن بَدَخشان مشهورتر است و گرانتر. (بَدَخشان در افعانستان و مجاورت شوروی است)،
لَعَلَّ، شاید، مگر، کاش (از حروف مُشَبَّههٌ بِالفِعل است که مانند اِنَّ و اَنَّ اسم یا مبتدا را منصوب و خبر را مرفوع می سازد،
فارسی به آلمانی
Rubin (m)
معادل ابجد
130