معنی لمتر

لغت نامه دهخدا

لمتر

لمتر. [ل َ ت ُ] (ص) مردم کاهل و بی رگ. || فربه و پرگوشت و قوی هیکل و گنده و ناهموار. (برهان). فربه و قوی و گنده. (غیاث). دَکل:
فربه شد عشق و زفت و لمتر
بنهاد خرد به لاغری روی.
سنائی.
عقل جز راستگوی لمتر نیست
حیله سازنده و گلوبر نیست.
سنائی.
آنچه دی آن پسر سر گَرَک چرخور کرد
من ندیدم که در آفاق یکی لمتر کرد.
سنائی.
گر ضریری لمتر است و تیزخشم
گوشت پاره ش دان که او را نیست چشم.
مولوی.
تا که زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پیه و قوت پر شود.
مولوی.
هست حیوانی که نامش اُسغُر است
کو به زخم چوب زفت و لمتر است.
مولوی.
کریم الدین تو آن پهلونژادی
که گردون را بتو باشد تفاخر.
فرستادم به خدمت رقعه ای دی
به دست پهلوی هنگفت و لمتر.
ابن یمین.
خلعت ایمان تازه بر عمیدخسته پوش
تا بدان خلعت فضیلت لتره و لمتر شود.
عمید لوبکی.

لمتر. [ل َ ت َ] (اِخ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش رامسر شهرستان شهسوار، واقع در 1500گزی شمال رامسر بین دریا و راه شوسه. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 240 تن سکنه ٔ گیلکی و فارسی زبان. آب آن از رودخانه ٔ صفارود. محصول آنجا برنج، مرکبات، چای و ابریشم و شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

لمتر. [ل ُ م ِ] (اِخ) فردریک. نام آکتور (هنرپیشه) فرانسوی، مولد هاور (1800-1876 م.).

لمتر. [ل ُ م ِ] (اِخ) نقّاد و ادیب و درام نویس فرانسوی، مولد ونسی (لوآره) (1853-1914 م.).

لمتر. [ل ُم ِ] (اِخ) وکیل و نویسنده ٔ ژانسنیست فرانسوی، مولد پاریس (1608-1658 م.).

فرهنگ معین

لمتر

تنبل و بی غیرت، فربه، پرگوشت. [خوانش: (لَ تُ) (ص.)]

فرهنگ عمید

لمتر

فربه، پرگوشت، قوی‌هیکل، گنده،
ناهموار،
بی‌رگ،
تنبل: گر ضریری لمتر است و تیز‌خشم / گوشت‌پاره‌اش دان که او را نیست چشم (مولوی: ۲۱۲)،

حل جدول

لمتر

چاق و فربه

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

لمتر

مردم کاهل و بی رگ، فربه و قوی و گنده

معادل ابجد

لمتر

670

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری