لهب. [ل ِ / ل َ هَِ] (ع اِ) گشادگی میان دو کوه یا شکاف کوه یا شعبه ٔ خرد در آن یا روی کوه همچو دیوار برآمده که بر آن برآمدن نتوانند. ج، الهاب، لهوب، لهاب، لهابه. || (اِخ) قبیله ای است از ازد. (منتهی الارب).
لهب. [ل َ هََ] (اِخ) ابن الخندق... قال ابوموسی فی الذیل ذکره عبدان المروزی و اخرج من طریق العوام بن حوشب عن لهب بن الخندق رجل منهم و کان جاهلیا قال عوف بن مالک فی الجاهلیه الجهلاء لان اموت عطشاً احب الی من ان اموت مخلافا لوعد. قلت و قد اخرج ابن منذه هذا الاثر من هذا اوجه و لم یقل فی لهب بن الخندق انه کان جاهلیا فی روایته عوف بن النعمان کما تقدم فی ترجمه عوف بن النعمان و قد ذکر لهیبا فی التابعین البخاری و غیره. (الاصابه ج 6 ص 12).
لهب. [ل َ] (ع اِ) شعله ٔ آتش بی دود. (منتهی الارب). زبانه ٔ آتش بی دود. (مهذب الاسماء).
لهب. [ل َ هََ] (ع اِ) زبانه ٔ آتش یا شعله ٔ آن. (منتهی الارب). مارج. شواظ. زبانه (در آتش). افرازه. شعله. لهیب. لظی. گرازه (در تداول مردم قزوین):
با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات علا برشده زیشان لهبی.
منوچهری.
خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط
گر پدیدار شود ز آتش خشم تو لهب.
سنائی.
بر چرخ کمان کشیدم از دل
کز آتش دل لهب کشیدم.
خاقانی.
لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهبها نبود الا اتحاد.
مولوی.
شعله شعله می رسد از لامکان
میرود دود و لهب تا آسمان.
مولوی.
زآنکه چون مرده بود تن بی لهب
پیش او نی روزبنماید نه شب.
مولوی.
بل بجای خوان خود آتش آمدی
اندر این منزل لهب بر ما زدی.
مولوی.
آتش از استیزه افزودی لهب
میرسد اورا مدد از صنع رب.
مولوی.
|| غبار بالارفته. (منتخب اللغات). گرد بالا و بلندبرآمده. (منتهی الارب).
- ابولهب، کنیت عبدالعزی بن عبدالمطلب کنی لجماله و التهاب وجهه او لماله. (منتهی الارب). رجوع به ابولهب شود.
لهب. [ل َ / ل َ هََ] (ع مص) لهیب. لهبان. لهاب. زبانه زدن آتش بی دود. (منتهی الارب). گرازه کشیدن آتش (در تداول مردم قزوین).