معنی لوی

لغت نامه دهخدا

لوی

لوی. [ل ِ وا] (اِخ) نام رودباری از وادی های بنی سلیم و یوم اللوی وقعتی بدانجا بوده است. (از عجم البلدان).

لوی. [ل ِ وا] (ع اِ) پایان ریگ توده. (منتهی الارب). ریگ برهم پیچیده. ج، الویه. (مهذب الاسماء). || جای باریک و کج شده از آن. ج، الواء، الویه. (منتهی الارب).

لوی. [ل ُ وا] (ع اِ) ناچیزها. || باطلها. (منتهی الارب).

لوی. [ل ِ] (ع اِ) مماله ٔ لوا. درفش. عَلَم. و رجوع به لواء و لوا شود:
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن سپارد هشیار را به عهد و لوی.
ناصرخسرو.
رتبت او نهاده منبر و تخت
رفعت او سپرده عهد و لوی.
ابوالفرج رونی.

لوی. [ل ِ] (اِخ) امیل. مصور تاریخ فرانسه، مولد پاریس (1826-1890 م.).

لوی. [ل ِ] (اِخ) نام سومین پسر یعقوب پیغمبر. رجوع به لاوی شود.

لوی. [ل ِ] (اِخ) مُریس. ریاضی دان و مهندس فرانسوی، مولد ری بوویه (1838-1910 م.).

لوی. [ل ِ] (اِخ) نام کرسی بخش کرس از ولایت سارتن به فرانسه. دارای 3247 تن سکنه.

لوی. [ل َ وی ی] (ع اِ) درختی است. || (ص) گیاه خشک. (منتهی الارب). تره ٔ خشک. (مهذب الاسماء). گیاه پژمرده. (منتهی الارب).

لوی. [ل ِ وا] (اِخ) یوم اللوی، زعموا انه یوم واردات لبنی ثعلبه علی بنی یربوح. قال جریر:
کسونا ذباب السیف هامه عارض
غداه اللوی و النجیل (؟) تدمی کلومها.
(مجمع الامثال میدانی).

لوی. [ل َوا] (ع اِمص) پیچش شکم و درد آن. (منتهی الارب). پیچائی ناف. (مهذب الاسماء). بیجیذج (طب). فیجیذق. پیچیدک. پیچیدج. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی باب هشتم از جزء چهارم از گفتار نخستین از کتاب ششم). علوز. علوص. بیماری که از بسیار خوردن و آشامیدن و تقلیل ریاضت پدید آید و تن و عروق و عضله پر شود از بخارات و بادها و ماندگی حس شود و رگها و ماهیچه ها کشیده شوند و خمیازه بسیار شود، و روی چشمان سرخ شوند. (بحر الجواهر). باشد که مردم چند روز طعام و شراب زیادت خورد و ریاضت کمتر کند و بدان سبب تن او ممتلی گردد و عضله های اوجمع شود و اندر خویشتن ماندگی یابد و به سبب بادها و بخارها عضله ها و رگها کشیده شود و مردم خویشتن را همی پیچد و همی یازد و تمطی و تثاوب می کند و رنگ روی و چشم سرخ شود این حال را اللوی گویند به تازی و بیجیذج نیز گویند و این لفظ پارسی است معرب کرده، یعنی تازی گردانیده. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || (مص) کج-ی. لوی القدح و الرمد؛ کج گردید. || لوی الکَلَاءُ؛ خشک گردید. || (ضمیر) آنان که. ج ِ التی، بر غیر لفظ. اللای. (منتهی الارب).


لوی المنجنون

لوی المنجنون. [ل ِ وَل ْ م َ ج َ] (اِخ) موضعی در شعر عبیداﷲبن قیس الرقیات آنجا که گوید:
ماهاج من منزل بذی علم
بین لوی المنجنون فالثلم.
(از معجم البلدان).


لوی الارطی

لوی الارطی. [ل ِ وَ ل ْ اَ] (اِخ) موضعی در شعر احوص بن محمد. (معجم البلدان).

فرهنگ معین

لوی

(لَ وا) [ع.] (اِمص.) پیچش شکم و درد آن.

فرهنگ فارسی هوشیار

لوی

انگلیسی خاکریز به گونه ی رمن ناچیز ها، ناراستی ها ‎ پشت خمیدگی، کمدرد (درد معده)، ریگ نازک، کرانه ی شهر، خم دره پژمرده تره ی پژمرده چرامین پژمرده گشته ی لواء بنگرید به لواء (اسم) لوا ء درفش: رتبت او نهاده منبر و تخت رفعت اوسپرده عهد و لوی. (ابوالفرح. 118) (اسم) پیچش شکم و درد آن.

حل جدول

لوی

نهنگ آذری

معادل ابجد

لوی

46

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری