لوی. [ل ِ] (اِخ) نام سومین پسر یعقوب پیغمبر. رجوع به لاوی شود.
لوی. [ل ِ] (ع اِ) مماله ٔ لوا. درفش. عَلَم. و رجوع به لواء و لوا شود:
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن سپارد هشیار را به عهد و لوی.
ناصرخسرو.
رتبت او نهاده منبر و تخت
رفعت او سپرده عهد و لوی.
ابوالفرج رونی.
لوی. [ل ِ وا] (ع اِ) پایان ریگ توده. (منتهی الارب). ریگ برهم پیچیده. ج، الویه. (مهذب الاسماء). || جای باریک و کج شده از آن. ج، الواء، الویه. (منتهی الارب).
لوی. [ل َوا] (ع اِمص) پیچش شکم و درد آن. (منتهی الارب). پیچائی ناف. (مهذب الاسماء). بیجیذج (طب). فیجیذق. پیچیدک. پیچیدج. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی باب هشتم از جزء چهارم از گفتار نخستین از کتاب ششم). علوز. علوص. بیماری که از بسیار خوردن و آشامیدن و تقلیل ریاضت پدید آید و تن و عروق و عضله پر شود از بخارات و بادها و ماندگی حس شود و رگها و ماهیچه ها کشیده شوند و خمیازه بسیار شود، و روی چشمان سرخ شوند. (بحر الجواهر). باشد که مردم چند روز طعام و شراب زیادت خورد و ریاضت کمتر کند و بدان سبب تن او ممتلی گردد و عضله های اوجمع شود و اندر خویشتن ماندگی یابد و به سبب بادها و بخارها عضله ها و رگها کشیده شود و مردم خویشتن را همی پیچد و همی یازد و تمطی و تثاوب می کند و رنگ روی و چشم سرخ شود این حال را اللوی گویند به تازی و بیجیذج نیز گویند و این لفظ پارسی است معرب کرده، یعنی تازی گردانیده. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || (مص) کج-ی. لوی القدح و الرمد؛ کج گردید. || لوی الکَلَاءُ؛ خشک گردید. || (ضمیر) آنان که. ج ِ التی، بر غیر لفظ. اللای. (منتهی الارب).