معنی مأنوس گشتن

حل جدول

فرهنگ معین

مأنوس

(مَ) [ع.] (ص.) انس گرفته، خو کرده.


گشتن

دور زدن، گردیدن، تغییر کردن، شدن، جستجو کردن، گردش، سیر کردن، چرخیدن، دور زدن، مراجعت کردن، جنگ کردن، مبارزه کردن، 9- انتقال یافتن، رسیدن، زایل شدن، غروب کردن. [خوانش: (گَ تَ) [په.] (مص ل.)]

فرهنگ فارسی آزاد

مأنوس

مَأنُوس، اُنس گرفته، خو گرفته، آشنا و مألوف،

لغت نامه دهخدا

گشتن

گشتن. [گ َ ت َ] (مص) گردیدن. پهلوی وشتن، اوستا وارت، هندی باستان وارتت. گردیدن. چرخیدن. دور زدن. بازگردیدن. تغییر کردن. تبدیل شدن. باز آمدن. شدن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || مرادف شدن. (آنندراج). گردیدن. شدن. صیرورت. صَیر. (تاج المصادر بیهقی). صَیروره. (ترجمان القرآن):
چو گشت آن پریچهر بیمار غنج
ببرید دل زین سرای سپنج.
رودکی.
عالم بهشت گشته عنبرسرشت گشته
کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا.
کسایی.
جهانی شده فرتوت چو پاغنده سد کیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شده جماش.
بوشعیب.
چو آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فرّ و آیین و آب.
فردوسی.
جهان را بخوبی من آراستم
چنان گشت گیتی که من خواستم.
فردوسی.
چون به ایشان بازخورد آسیب شاه
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم.
عنصری.
ماهی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده و غارت شده و بی نوا گشته. (تاریخ بیهقی).
دانی که چگونه گشت خواهی
اندر پدرت نگه کن ای پور.
ناصرخسرو.
یکی علامه ٔ عصر گشت و دیگری عزیز مصر. (گلستان).
تو آتش گشتی ای حافظ ولی در یار درنگرفت
ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم.
حافظ.
|| دوران پیدا کردن. چرخیدن. گرد کسی گردیدن:
همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز
چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار.
فرخی.
ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی
همیش باید گشتن چو برسپهر اختر.
عنصری.
امیر گرد بر گرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید. (تاریخ بیهقی).
گشتن گردون و در او روز و شب
گاه کم و گاه فزون گاه راست.
ناصرخسرو.
گشتن این چرخ بس ای هوشمند
نیک دلیل است ترا بر فناش.
ناصرخسرو.
گشتن این گنبد نیلوفری
گرنه همی خواهد گشت اسپری.
ناصرخسرو.
نخواهد جز به نامت رفت خامه
نخواهد جز به یادت گشت ساغر.
مسعودسعد.
ندیمان بنشستند و دست به شراب بردند و دوری چند بگشت و وقت همه خوش شد. (تاریخ بخارای نرشخی).
زمانی گشت گرد چشمه نالان
به گریه دستها بر چشم مالان.
نظامی.
انجم و افلاک به گشتن درند
راحت و محنت به گذشتن درند.
نظامی.
همچنان پیاده در کوهها و بیابانها بی سر و بن می گشت و بر گناهان خود نوحه میکرد. (تذکره الاولیاء عطار).
|| گردش کردن:
بدان بیشه رفتند هر دو سوار
بگشتند در گرد آن مرغزار.
فردوسی.
چو گیو دلاور به توران زمین
بدینسان همی گشت اندوهگین.
فردوسی.
غلامان بسیاری بگشتند و بسیار غنیمت یافتند. (تاریخ بیهقی).
در اقصای عالم بسی گشته ام.
سعدی (بوستان).
|| مراجعت کردن: چون قافله از حج بگشتی علمای ایشان بنزدیک خواجه امام ابوحفص آمدندی. (تاریخ بخارای نرشخی ص 66). || تغیر. تغییر پیدا کردن. متغیر شدن. بدل شدن. مبدل شدن. دیگرگون شدن: گشتن شراب، تغیر آن به سرکه. الرتو؛ بوی دهن گشتن. (از مجمل اللغه): دل هارون بر برامکه بگشت و جعفر را ویحیی را گران گرفت و یحیی هر روز از هارون گرانی میدید. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
همه رنج او سربسر باد گشت
همه داد و دانش به بیداد گشت.
فردوسی.
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت
که از خون همه روی کشور بگشت.
فردوسی.
کنون نام کندز به بیگند گشت
زمانه پر از بند و اورند گشت.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1122).
|| مطالعه کردن. (آنندراج):
گشتیم برمسائل دانش تمام و بود
هم نارسا دلائل و هم ناتمام بحث.
عبدالرزاق فیاض (از آنندراج).
|| جستجو کردن. تفحص:
فریدون شبستان یکایک بگشت
بر آن ماهرویان همه برگذشت.
فردوسی.
کتابخانه ٔ عالم ورق ورق گشتم
خط تو دیدم و گفتم که مدعا اینجاست.
میرزا امان اﷲ امانی (از آنندراج).
|| جنگ کردن. مبارزه نمودن. کشتی گرفتن. زد و خورد کردن: پس مردی از لشکر هانی خود را بیرون افکند پیش هامرز و نام او مزیدبن حارث البکری مردی مردانه و دلیر، اندر جنگ با یکدیگر بگشتند. پس مزید هامرز را شمشیری بزد بر کتف راستش. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
فغان کرد [پیران] از آن پس که ای شیرمرد
جهانگیر و شیراوژن اندر نبرد
بیا تا بگردیم هر دوچو شیر
بدان تا که پشت که آرد به زیر.
فردوسی.
همی گشت با هر دو یل پیلسم
به میدان بکردار شیر دژم.
فردوسی.
فور اسکندر را به مبارزت خواست و هر دو با یکدیگر بگشتند. (تاریخ بیهقی). || رسیدن. منتقل شدن: همان روز جمازه ای برسید از شیروی و بادان را فرمود که بیعت از ما اهل یمن بستان که پادشاهی فلان روز به ما [یعنی بشیرویه] گشت. (مجمل التواریخ و القصص). || گزیدن: و گشتن رتیلا را سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه). و با شراب کهنه بر جای مارگشته نهند، دردش بنشاند. (الابنیه عن حقایق الادویه). || گشتن شمس و خورشید زائل شدن آن. به جانب مغرب رفتن:
ز بالا چو خورشید گیتی فروز
بگشتی سپهبد [گودرز] گه نیمروز
می و رود و مجلس بیاراستی
فرستاده را پیش خود خواستی.
فردوسی.
- آشکار گشتن، ظاهر شدن:
تجربتش کرد چنین چند بار
قاعده ٔ مرد نگشت آشکار.
نظامی.
- از جا گشتن، انتقال یافتن به زمین:
طلایه پراکنده بر کوه و دشت
ببد تا سپاه شب از جا بگشت.
اسدی.
- بازگشتن، مراجعت کردن:
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
کسی کو ببیند سرانجام بد
ز کردار بد بازگشتن سزد.
فردوسی.
از کار خیر عزم تو هرگز نگشت باز
هرگز ز راه بازنگشته ست هیچ تیر.
منوچهری.
یک روز به خدمت آمد چون باز خواست گشت امیر وی را بنشاند. (تاریخ بیهقی). بنده را فرمان بود برفتن... و برفت و زشتی دارد بازگشتن. (تاریخ بیهقی). بازگفتی با وی و جواب یافت که چون زشت باشد بازگشتن. (تاریخ بیهقی). و اصحاب اطراف که از درگاه او بازگشتند هر یک به استوار گردانیدن ولایت خویش مشغول شدند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 107).
هنگام بازگشت همه ره ز برکتست
شب بدروار بدرقه ٔ کاروان شده.
خاقانی (دیوان چ تهران ص 416).
شبانگه کآن شکرلب بازمیگشت
همای عشق بی پرواز میگشت.
نظامی.
حاجی ما چون ز سفر گشت باز
کرد بر آن هندوی خود ترکتاز.
نظامی.
- برگشتن و بگشتن، رو تافتن. (آنندراج):
چو آن کرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت.
فردوسی.
خربزه پیش او نهاد اشن
وز بر او بگشت حالی شاد.
غضایری.
احمدبن عبداﷲ الخجستانی با من بود و از من بگشت. (تاریخ سیستان). و بعد از این چون بهرام چوبین به نهروان رسید و سپاه از خسرو برگشت. (مجمل التواریخ والقصص).
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت.
سعدی (ترجیعات).
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلقم در نظر
کز خیالت شحنه ای در خاطرم بگماشتی.
سعدی (طیبات).
- || درغلطیدن:
همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک برمیگشت.
سعدی (بدایع).
- بیچاره گشتن، بیچاره شدن. درمانده گردیدن:
چو بیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر.
دقیقی.
- پاره گشتن، پاره شدن: حاتم طائی که بیابان نشین بود اگر شهری بودی از جوش گدایان بیچاره شدی و جامه بر او پاره گشتی. (گلستان سعدی).
- پرنیان گشتن، سبز شدن. حریر یا بمانند حریر شدن از سبزه و گل:
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.
رودکی.
- پیرامن کسی یا چیزی یا جایی گشتن، دور وی گردیدن:
دلی که دید که پیرامن خطر میگشت
چو شمع زار و چو پروانه دربدر میگشت.
سعدی (بدایع چ فروغی ص 72).
- درگشتن، درغلطیدن: چون کدبانو فاطمه این سخن بشنید، حالتی در وی پیدا شد و بیهوش گشت و از بام درگشت. (اسرار التوحید ص 64).
- ستوه گشتن، عاجز شدن. عاجز گشتن:
در کارها بتا، ستهیدن گرفته ای
گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی.
بوشعیب.
- سیر گشتن، سیر شدن. اشباع گردیدن:
زمین شد ز خون سواران سیاه
نگشتند سیر اندر آوردگاه.
فردوسی.
- فرتوت گشتن، پیر شدن:
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.
رودکی.
- ممکن گشتن، امکان یافتن: بقوت آن از دست حیرت خلاصی ممکن گشتی. (کلیله و دمنه).
- واقف گشتن،: لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت من واقف گشتی. (کلیله و دمنه).

مترادف و متضاد زبان فارسی

گشتن

پرسه‌زدن، چرخیدن، دورزدن، سیاحت کردن، سیر کردن، طواف، گردش کردن، گردش، تبدیل‌شدن، شدن، گردیدن

فرهنگ فارسی هوشیار

مبتلی گشتن

گرفتار گشتن پابند گشتن گرفتار شدن


مشهور گشتن

نامی شدن خنیده گشتن نامور گشتن


گشتن

دور زدن، گردش کردن


خوار گشتن

بی اعتبار گشتن، بحساب نیامدن، بی ارزش گشتن


مخمور گشتن

پژمان گشتن ناویدن

فرهنگ عمید

گشتن

گردیدن، شدن،
(مصدر لازم) گردش‌ کردن،
(مصدر لازم) [قدیمی] منحرف شدن، گمراه شدن،

فارسی به عربی

گشتن

اذهب، انم، تجول، دور، لفه

فارسی به آلمانی

گشتن

Brötchen (n), Fahren, Gehen, Gehen, Laufen, Reisen, Rolle (f), Rollen, Schlingern, Semmel (f)

معادل ابجد

مأنوس گشتن

926

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری