معنی مان
لغت نامه دهخدا
مان. (اِخ) نام دو برادر نویسنده ٔ آلمانی. نخستین «هنریش » (1871-1950م.) نویسنده ٔ «پروفسور انرات » و دومین «توماس » (1875-1955م.) نویسنده ٔ «بودنبروکها» و «کوهستان سحرآمیز» است. «توماس مان » در سال 1929 به دریافت جایزه ٔ نوبل نائل گردید. (از لاروس).
مان. (اِ) خانه را گویند و نیز خان و مان اتباع است. (لغت فرس اسدی چ اقبال، ص 397). به معنی خانه باشد که عربان بیت خوانند. (برهان). خانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پهلوی، مان (خانه، مسکن) پارسی باستان، مانیا (خانه، سرای). در پهلوی به جای نمانه اوستایی کلمه ٔ مان (خانه) را به کار برده اند. مانیشن، مانیشت (منزل)، مانپان، مانیستن، مانیشتن (منزل کردن). و «ماندن » فارسی نیز ازهمین ریشه است. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
که چون او بدین جای مهمان رسد
بدین بینوا میهن ومان رسد...
فردوسی.
که شاه جهان است مهمان تو
بدین بینوا میهن و مان تو.
فردوسی.
همه پادشاهید برمان خویش
نگهبان مرز و نگهبان کیش.
فردوسی.
تا در این باغ و در این خان و در این مان منند
دارم اندرسرشان سبز کشیده سلبی.
منوچهری.
چو آمد برمیهن و مان خویش
ببردش به صد لابه مهمان خویش.
اسدی.
|| اسباب و ضروریات خانه را نیز گویند. (برهان). اسباب خانه. (آنندراج). اسباب خانه و اثاث البیت. (ناظم الاطباء).اثاثه ٔ خانه. اثاث البیت. (فرهنگ فارسی معین):
نه خان و نه مان و نه بوم و نژاد
یکی شهریاری میان پر زباد.
فردوسی.
بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار
بسا غریب که از تو به خان رسید و به مان.
فرخی.
پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت
جدا فکندمرا با شما ز خان و زمان.
فرخی.
شاعران را ز توزر و شاعران را ز تو سیم
شاعران را ز تو خان و شاعران را ز تو مان.
فرخی.
من آن رندم که نامم بی قلندر
نه خان دیرم نه مان دیرم نه لنگر.
باباطاهر (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
در جسم من جان دگر درخان من مان دگر.
مولوی (از آنندراج).
چه شد چه بود و چه افتاد این چنین ناگه
به اختیار جدا گشته ای ز خان و ز مان.
سلمان ساوجی.
- خانمان. رجوع به همین مدخل شود.
- خان و مان. رجوع به همین مدخل شود.
|| خداوند و آغا. (ناظم الاطباء). آقا. ارباب. (از فرهنگ جانسون). || اهل و عیال و خاندان. || مال موروثی و میراث. || غم و ملال و بیماری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || (فعل امر) فعل امر بر گذاشتن و ماندن هم هست یعنی بگذار و باش و بمان. (برهان). و رجوع به ماندن شود. || (پسوند) بصورت پسوند در کلمات مرکب به معنی خانه و محل و جای: دودمان. گرزمان. کشتمان. (فرهنگ فارسی معین). از ریشه ٔ دمانه در گاتها، و نمانه در دیگر بخشهای اوستا و پهلوی «مان » به معنی خانه. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). || در بعضی از کلمات مرکب آید و معنی منش و اندیشه دهد: پژمان. پشیمان. رادمان. شادمان. قهرمان. (فرهنگ فارسی معین). مان = من، از اوستایی منه. پهلوی منیتن (اندیشیدن)، نریمان. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). || پسوند سازنده ٔ اسم معنی از ریشه ٔ فعل: زایمان. سازمان. (حاشیه ٔ برهان چ معین). چایمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پسوند سازنده ٔ اسم معنی از مصدر مرخم: دوختمان. ریدمان. || پسوند سازنده ٔ اسم ذات از مصدر مرخم: ساختمان. (حاشیه ٔ برهان چ معین). || (نف) شبه و مثل و مانند را گویند. (برهان). به معنی مانند نیز آمده. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). از مصدر «مانستن و ماندن » به آخر کلمه پیوندد به معنی ماننده: شیرمان. (فرهنگ فارسی معین):
برو ای باد قاصدا و ببوس
خاک درگاه آسمان مانش.
خواجو (از فرهنگ رشیدی).
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه: اورامان. برزمان. بیلمان. بیمان. خرمان. ردمان. زرمان. شلمان. شومان. فریمان. فیمان. کلمان. لولمان. مازمان. ندامان. نیرمان. وخشمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (ص) به معنی باقی و ابد و جاویدان هم گفته اند. (برهان). به معنی ماننده یعنی باشنده و بقاکننده. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). باقی و ابد. (ناظم الاطباء). || (نف) مخفف ماننده در «جاویدمان » ونظایر آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کلک تو چون نام تو اقلیم گیر
عمر تو چون عقل تو جاویدمان.
خاقانی (یادداشت ایضاً).
|| (اِ) به لغت هندی به معنی حرمت و عزت و قبول و مقبول باشد. (برهان). مطبوع و پسندیده و مقبول. (ناظم الاطباء). || (ضمیر) ضمیر شخصی متصل اول شخص جمع و در دو حالت به کار رود.
الف - (در حالت اضافه): به معنی «ما» باشد که متکلم معالغیر است. (برهان). دویم شخص ضمیر متکلم، اسمی که به تازی متکلم مع الغیر گویند. (ناظم الاطباء). ضمیر شخصی متصل، اول شخص جمع (متکلم مع الغیر) در حالت اضافی (ملکیت):کتابمان (کتاب ما). کلاهمان (کلاه ما) (فرهنگ فارسی معین):
بچگان مان همه ماننده ٔ شمس و قمرند
زانکه هم سیرت و هم صورت هردو پدرند.
منوچهری.
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان ازباد باشد دم به دم.
مولوی.
ب - (در حالت مفعولی): به معنی «ما را» هم هست که در مقابل «شما را» باشد. (برهان). به معنی «ما را» آمده که جمع من ضمیر متکلم است. (آنندراج). ضمیر شخصی متصل، اول شخص جمع (متکلم معالغیر در حالت مفعولی): دادمان (ما را داد. به ما داد). گفتمان (ما را گفت، به ما گفت) (فرهنگ فارسی معین):
دیوانگان بیهش مان خوانند
دیوانگان نه ایم که مستانیم.
رودکی.
آسمان آسیای گردان است
آسمان آسمان کند هزمان.
کسائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کجا رستم و زال و اسفندیار
کز ایشان سخن ماندمان یادگار.
فردوسی.
نپاید به دندانشان سنگ سخت
مگرمان به یکبار برگشت بخت.
فردوسی.
به یک موی دستان نیرزد جهان
که او ماندمان یادگار از مهان.
فردوسی.
از پی آن تا دهی هر بار دندان مزدمان
میزبانی دوست داری شاد باش ای میزبان.
فرخی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بدخوی نگشتی تو گر زانکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانت خریداری
منوچهری (یادداشت ایضاً).
نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم
ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 130).
تنم را دردمندی می گدازد
بودمان آن هوا بهتر بسازد.
(ویس و رامین).
گهمان بفزایید و گهیمان بستایید
برخویشتن از خویش همی کارفزایید.
ناصرخسرو.
بی هیچ علتی زقضا عقل دادمان
زآن روی نام عقل سوی اهل دین قضاست.
ناصرخسرو.
خرد ز بهر چه دادندمان که ما به خرد
گهی خدای پرست و گهی گنهکاریم.
ناصرخسرو.
ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی
دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان.
ناصرخسرو.
من از تو احمق ترم تو از من ابله تری
یکی بباید که مان هردو به زندان برد.
جمال الدین عبدالرزاق.
اگر سرنگون خوانده ای مان رواست
که ما ازرحم سرنگون آمدیم.
خاقانی.
مانا که نبودیم به وصلش خرسند
کایزد چو بنات نعش مان بپراگند.
(از سندبادنامه ص 162).
بهر آسایش زبان کوتاه کن
در عوضمان همتی همراه کن.
مولوی.
چونکه شد از پیش دیده روی یار
نایبی باید از اومان یادگار.
مولوی.
چون خدا خواهد که مان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند.
مولوی (از آنندراج).
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب.
مولوی.
مان. (ع اِ) (از «م ی ن ») آهن آماج و کلند که بدان زمین شیارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبری دودم که بدان زمین را شخم کنند، مجد این کلمه را در ذیل «م ی ن » و صاحب لسان العرب در «م ون » آورده اند و صاحب لسان گوید الف آن بدل از واو است زیرا که آن عین الفعل است. (از اقرب الموارد). || دروغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به مَین شود.
مان. (اِخ) جزیره ای است به انگلستان در دریای ایرلند که 570 کیلومترمربع وسعت و 48000 تن سکنه دارد. مرکز آن «دوگلاس » است و مورد توجه جهانگردان می باشد. (از لاروس).
مان. (اِخ) مرکز ایالت «سارت » فرانسه که بر کنار رودسارت و در 217 کیلومتری غرب پاریس واقع است و 147650 تن سکنه دارد. شهر «مان » چند کلیسا از قرنهای 11 و12 و 13 میلادی و موزه و هتلی از عهد قدیم دارد و مرکز صنایع تولید کشاورزی و راه آهن و الکترونیک است. ناحیه ٔمان از 19 بخش و 171 دهستان تشکیل یافته و جمعیت آن بالغ بر 309380 تن می باشد و در سال 1871 در این شهر میان فرانسه و آلمان جنگی درگرفت. (از لاروس).
فرهنگ معین
(اِ.) اسباب و اثاثیه خانه، مثل و مانند، خانه، (پس.) به صورت پسوند در کلمات مرکب آید و به معنی محل، جا و خانه: دودمان، در بعضی کلمات به معنی «منش » و «اندیشه » آید: شادمان، قهرمان، از ریشه فعل اسم معنی (اسم مصدر) م [خوانش: [په.]]
فرهنگ عمید
خانه، سرای: چو آمد بر میهن و مان خویش / ببردش به صد لابه مهمان خویش (اسدی: ۲۰۵)،
اسباب خانه
هریک از مواد غلیظ و خوشطعمی که بهطور طبیعی یا بر اثر گزش حشرات یا با ایجاد شکاف از تنۀ بعضی درختان یا گیاهان میتراود، مانندِ ترنجبین، شیرخشت، و بیدخشت،
ماندن۱
ماندن۲
ضمیر متصل اول شخص جمع: کتابمان،
حل جدول
فارسی به عربی
نا
فرهنگ فارسی هوشیار
خانه، سرای
معادل ابجد
91