معنی مبارز بزرگ ضد استعمار آمریکای لاتین

عربی به فارسی

استعمار

استعمار , مهاجرت , کوچ


استعمار جدید

استعمار نو

فارسی به عربی

استعمار

استعمار، استعماریه


استعمار نو

استعمار جدید

لغت نامه دهخدا

استعمار

استعمار. [اِ ت ِ] (ع مص) استعمار کسی در مکان، باشنده ٔ آن جای کردن او را: استعمره المکان، باشنده ٔ آن جای گردانید او را. (منتهی الارب). || آبادان کردن خواستن. (زوزنی) (تاج المصادربیهقی). آبادانی کردن خواستن. معمور کردن. تعمیر.
- استعمار کردن، آباد کردن.
|| زندگانی خواستن. زندگانی دادن. (تاج المصادر بیهقی). || در اصطلاح کنونی استعمار بمعنی تصرف عدوانی دولتی قوی مملکتی ضعیف را و غصب اموال و پایمال کردن حقوق و فعال مایشائی وی در آنجا.


مبارز

مبارز. [م ُ رِ] (ع ص) آنکه با کسی به جنگ بیرون آید و آن سپاهی باشد. این صیغه ٔ اسم فاعل است از مبارزه که به معنی بیرون آمدن باشد در جنگ به مقابله ٔ حریف. (آنندراج) (از غیاث). یل. نبرده. (از فرهنگ اسدی). هر دو نفر دلاور که از دو صف لشکر مقابل و روبروی هم بیرون آیند و با یکدیگر نبرد کنند. هر دلاوری که آماده ٔ جنگ شود و از صف سپاهیان بیرون شده و از سپاه مقابل دیگری را برای کارزار طلب کند. پهلوان. بهادر. غازی. دلیر. دلاور و شجاع. (ناظم الاطباء). جنگجو. جنگاور. رزمنده. ج، مبارزین، و مبارزان: و این مردمانند که طبع ددگان دارند درشت صورتند و کم موی و بیدادکار و کم رحمت و مبارز و جنگ کن. (حدود العالم).
به چابکی بربایدکجا نیازارد
ز روی مرد مبارز به نوک پیکان خال.
منجیک.
مبارز گزین کن ز لشکر همین
ز جنگ آوران و سواران کین.
فردوسی.
چو بشنید لشکر ز افراسیاب
همان ده مبارز بکردار آب.
فردوسی.
مبارز دو رخ بر دو سوی دو صف
ز خون جگر بر لب آورده کف.
فردوسی.
ای فریدون ظفر و رستم دل
ای مبارزشکر و گردربای.
فرخی.
از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عسجدی.
و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد و مبارزان و اعیان یاری دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). امیر محمود پسر خلف با سواران سخت گزیده و مبارز و آسوده ناگاه از کمین برآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203). پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس که از لشکر باز گردد میان دو نیم کنند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 351).
شیر مبارزی که سرشته ست روزگار
اندردل مبارز مردان مهابتش.
ناصرخسرو (دیوان ص 215).
مبارزان سپاه شریعتیم و قران
از آنکه شیعت حیدر سوار کرّاریم.
ناصرخسرو.
زانم به فعل صافی کاندر دین
بر سیرت مبارز صفینم.
ناصرخسرو.
و یکی بود از مقدمان عرب نام او سواربن همام العبدی و مردی معروف مبارز بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 114).
راهی بریده ام که درختان او زخار
همچون مبارزانی بودند باحراب.
مسعودسعد (دیوان ص 41).
آن سهم کاردان مبارز که مثل او
این دهر یک مبارز و یک کاردان نداشت.
مسعودسعد (دیوان ص 77).
خود نیست دولت را گزیر از مهر خاقان الکبیر
آری مبارز بارگیر از بهر میدان پرورد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 456).
آتش حرب سوزان شد و مبارزان هر دو صف چون زنبوربهم برجوشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351).
در دست مبارزان چالاک
شد نیزه بسان مار ضحاک.
نظامی.
قومی چو دریا کف زنان، چون موجها سجده کنان
قومی مبارز چون سنان، خونخوار چون اجزای ما.
مولوی.
سایه پرورده را چه طاقت آن
که رود با مبارزان بقتال.
سعدی.
مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند
ترا چه شد که همه قلب دوستان شکنی.
سعدی.
- مبارزافکن، پهلوان. نیرومند. که رزمنده ای را به زانو درآورد. که بر زورمندی غلبه کند:
زن گر چه بود مبارز افکن
آخر چو زن است هم بود زن.
نظامی.

مبارز. [م َ رِ] (ع اِ) ج ِ مَبرَز. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبرز شود.


لاتین

لاتین. (اِخ) لاطین. لاتن.

فرهنگ معین

استعمار

(مص م.) آبادانی خواستن، (اِمص.) آباد کردن کشور به ظاهر و غارت و چپاول آن در نهان. [خوانش: (اِ تِ) [ع.]]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

استعمار

زورگویی


مبارز

جن گآور، چالشگر، رزمنده، ستیزنده

معادل ابجد

مبارز بزرگ ضد استعمار آمریکای لاتین

2828

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری