معنی مت
لغت نامه دهخدا
مت. [م ُ] (ضمیر) به لهجه ٔ شیرازی من ترا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
که همچون مت ببوتن دل و ای ره
غریق العشق فی بحرالوداد.
حافظ (یادداشت ایضاً).
مت. [م َ] (اِ) دوشاب و شیره ٔ انگور و یا خرما. (ناظم الاطباء) (از اشتنگاس).
مت. [م َت ت] (ع مص) دراز کشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشیدن چیزی را. (از اقرب الموارد). || کشیدن آب بی چرخ چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نزدیکی جستن با کسی برای سببی. (زوزنی). نزدیکی جستن. (دهار). پیوند خویشی جستن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
گله مت
گله مت. [گ َل ْ ل ِ م ِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار که در 14000گزی باخترقصرقند، کنار راه قصرقند به نیکشهر واقع شده و دارای 45 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
مت ء
مت ء. [م َت ْءَ] (ع مص) به عصا زدن. (تاج المصادر). به چوبدستی زدن. (آنندراج). مَتَاءَه ُبالعصا مَتْاءً؛ به چوب دستی زد او را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کشیدن رسن را و دراز نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
عربی به فارسی
جفت طاس , مردن , هلا ک شدن , تلف شدن , نابود کردن
فرهنگ فارسی هوشیار
بعینه عینا: } فنی کت مت بف ن میماند : { } روی زشت آن بد اختر نحس و شوم راست گویم کت و مت ماند ببوم . { (فرزدق رشیدی)
معادل ابجد
440