معنی مثال آشکار شدن دروغ کسی

فرهنگ فارسی هوشیار

آشکار شدن

(مصدر) ظاهر شدن تجلی کردن.

فارسی به عربی

مثال

ایضاح، لحظه، مثال، منشار، هاله

فرهنگ فارسی آزاد

مثال

مثال، مانند و شبیه، اندازه، مقدار، بستر، شیء، قصاص (جمع: مُثُل، مُثل، امثِلَه)

فرهنگ عمید

دروغ

گفتاری که حقیقت نداشته باشد، سخن ناراست،
* دروغ شاخ‌دار: [عامیانه، مجاز] دروغ نمایان و آشکار، دروغ بزرگ و تعجب‌آور، دروغ عجیب،


مثال

موردی مشابه مطلب اصلی که برای فهم بیشتر بیان می‌شود، مانند، شبیه، مشابه،
(فلسفه) جهانی میان عالم اجسام و عالم ارواح، عالم مثل،
فرمان، دستور، حکم،
تصویر، شکل، پیکره،
* مثال ‌دادن: (مصدر لازم) [قدیمی] فرمان دادن: گر مثالم دهد به‌ معذوری / تا به ‌خانه شوم به ‌دستوری (نظامی۴: ۶۰۹)،
* مثال زدن: (مصدر لازم) ذکر کردن مثال،


آشکار

آنچه بتوان آن را با حواس پنجگانه درک کرد، نمایان، پدیدار، پیدا، هویدا، ظاهر، واضح،
* آشکار شدن: (مصدر لازم) آشکار گشتن، نمایان شدن، ظاهر شدن،
* آشکار کردن: (مصدر متعدی)
آشکار ساختن، نمایان ساختن، ظاهر کردن،
فاش کردن،

لغت نامه دهخدا

مثال

مثال. [م ِ] (ع اِ) فرمان. (از منتهی الارب). حکم. (آنندراج) (غیاث). حکم و فرمان. ج، اَمثِلَه و مُثل و مُثُل. (ناظم الاطباء). فرمان پادشاهی و مطلق حکم. (غیاث) (آنندراج): بباید دانست که خواجه خلیفت ماست در هر چه به مصلحت بازگردد و مثال و اشاره ٔ وی روان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). شاگردان و یاران هستند، همگان بر مثال تو کار میکنند تا کارها بر نظام قرار گیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147). وکیل را مثال بود تا خوردنی و نزل فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). پس از فرمانهای ما بر مثال توکار باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). اندرتعظیم داشتن فرمانهای عالی اعلأاﷲ و مثالها که از درگاه نویسند. (سیاست نامه).
در جهان بهر جهانگیری تو
هر مثالی لشکری جرار باد.
مسعودسعد.
چون کسری این مثال را بدین اشباع بداد برزویه سجده ٔ شکرگزارد. (کلیله چ مینوی ص 37). اما بدین مثال بنده و بنده زاده را تشریفی هر چه بزرگتر و تربیتی هر چه تمامتربود. (کلیله و دمنه). اگر مثال باشد تا عمال بعضی را در قبض و تصرف خود گیرند. (کلیله و دمنه). و مثالی از امیرعسس به وکیل حرس آوردند. (مقامات حمیدی).
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاده نگیرد نشود گیرا بر کاه.
سوزنی.
هر چه آیدبدان مثال از تو
نبود امتثال را تأخیر.
سوزنی.
باد مثال شاه را حکم قضای ایزدی
بر سر هر مثال اوحکم رضای ایزدی.
خاقانی.
از مثال شه امید مرده ٔ من زنده گشت
روح را برهان احیا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
از امیرالمؤمنین القادر باﷲ در باب تاهرتی مثالی رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 402). این اشارت از صاحب عادل عزنصره قبول کردم و مثال او را امتثال نمودم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 16). مثال او را امتثال نمودند بر آن موجب پیش گرفتند تا آن کافران را به ستوه آوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 41).
مثال شاه را بر سر نهادم
سه جا بوسیدم و سر برگشادم.
نظامی.
در حال رسید قاصد از راه
آورد مثال حضرت شاه.
نظامی.
هست منسوخ چو تقویم کهن نزد خرد
هر مثالی که بر او نیست ز نام تو نشان.
سیف اسفرنگ.
- مثال امر، در دو شاهد زیر از سنائی و خاقانی این ترکیب معادل فرمان، دستور و حکم آمده است:
مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین
مثال امرو را شد مسخر آتش و آب.
سنائی.
زیور امن از مثال امر او
بر جبین انس و جان بست آسمان.
خاقانی.
- مثال دادن، فرمان دادن. امر کردن. دستور دادن: مأمون را این سخن خوش آمد و مثال داد این دو تن را تا این شغلها را کفایت کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137). مثال داده بود وی را پوشیده تا انها کند بی محابا آنچه از سوری رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421). و سلطان از اینکه می گویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب، ص 685). و آنگاه مثال داد تا روزی مسعودو طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند. (کلیله و دمنه). بازباید گشت و یک هفته آسایش داد و آنگاه به درگاه حاضر آمد تا آنچه واجب بود مثال دهیم. (کلیله و دمنه). و چون ملک خراسان به امیرسدید ابوالحسن نصربن احمد السامانی رسید رودکی شاعر را مثال داد تا آن را بنظم آورد. (کلیله و دمنه). مثال داد تا سندباد را حاضر کردند. (سندبادنامه ص 54). و به ابلاغ رسالت... مثال داد. (سندبادنامه ص 3). ولات و سلاطین را به استعمال عدل و... مثال داد. (سندبادنامه ص 6). دیگربار به عزل او مثال دادند و ابوعلی دامغانی را با سرکار آوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 107). مثال داد تا در ولایت خویش خطبه و سکه به القاب همایون او مطرز گرداند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 374). ناصرالدین را از کیفیت حال او اعلام کردند و به احضار او مثال داد. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ایضاً ص 29).
مثالم داد کاین توقیع شاه است
همت شحنه همت تعویذ راه است.
نظامی.
گر مثالم دهد به معذوری
تا به خانه شوم به دستوری.
نظامی.
- مثال رفتن، فرمان صادر شدن: مثالها رفت به خراسان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363).
- مثال روان کردن، فرمان فرستادن. حکم صادر کردن: مثالی به استدعای شاه شار روان کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 341). مثالی به ابوالعباس روان کرد که به نشابور رود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 356).
- مثال شدن از جایی، فرمان صادر شدن از آنجا:
بس زود چو آراسته گنجی کنمش من
گر تازه مثالی شود از مجلس اعلی.
مسعودسعد.
- مثال فرستادن، فرمان صادر کردن. روانه کردن یا گسیل کردن حکم: سلطان مثال فرستاد و عمال خراسان را به حضرت خواند و محاسبات بازخواست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 364).
- مثال فرمودن، حکم کردن.دستور دادن. فرمان دادن: سلطان مثال فرمود تا او را باز به نیشابور آوردند تا علی رؤس الاشهاد رسالتی که دارد ادا کند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 400).
- مثال کسی نگاه داشتن، فرمان وی را رعایت کردن. حکم او را بجای آوردن: اگر مثال سالار بکتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493). آنچه مثال وی نگاه داشتند و آنچه بر طریق استبداد رفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب، ص 402).
- مثال نبشتن، فرمان نوشتن. حکم صادر کردن: مثال نبشت به امیرگوزکانان تا وی را عزیزدارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). مثال نبشتم و توقیع کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مثال نوشتن، فرمان نوشتن:
وگر زآنکه دارد زبان بستگی
نویسد مثالی به آهستگی.
نظامی.
و رجوع به ترکیب قبل شود. سلطان سنجر فرمان داد تا به نزدیک او مثالی نویسند. (لباب الالباب چ نفیسی ص 37).
- مثال یافتن، دستور گرفتن. حکم دریافت کردن: و بزرجمهر این باب بر آن ترتیب که مثال یافته بود بپرداخت. (کلیله و دمنه).
|| حکم نامه ٔ قاضی. (غیاث) (آنندراج). || مانند. (از منتهی الارب). مانند و شبیه و نظیر و مثل. (ناظم الاطباء). شبیه و نظیر. (غیاث) (آنندراج):
آسمان خواهد کایوان سرای تو بود
زین سبب طاق مثال است و کمان پشت و دوتاه.
فرخی.
همیدون تموز و دیش چاکر است
بهارش مثال خزان زرگراست.
اسدی.
چو در چهار در ملک شد به چار جهت
مثال نور فرستاد آفتاب مثال.
خاقانی.
کعبه ٔ سنگین مثال کعبه ٔ جان کرده اند
خاصگان این را طفیل دیدن آن کرده اند.
خاقانی.
مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
من نیز سر ز چوخه ٔ خارا برآورم.
خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 245).
وجود مردم دانا مثال زر طلی است که هر کجا که رود قدر و قیمتش دانند. (گلستان).
- بدان مثال، بدان گونه. بدانسان. بدان وجه:
شهان به خدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندرگاه.
فرخی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- بر مثال ِ، مانندِ. همانندِ. بگونه ٔ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون بر مثال نهنگا.
رودکی (یادداشت ایضاً).
بر گونه ٔ سیاهی چشم است غژم او
هم بر مثال مردمک چشم از او تکس.
بهرامی (یادداشت ایضاً).
پشت خوهل و سر تویل و روی برکردار نیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال استره.
غواص (یادداشت ایضاً).
بامدادان بر هوا قوس قزح
برمثال دامن شاهنشهی.
منوچهری.
و جواب آن من نبشتمی که ابوالفضلم بر مثال استادم. (تاریخ بیهقی چ ادیب، ص 88). اندر داشتن ترکمانان بر مثال غلامان و ترکان و غیر آن در خدمت... (سیاست نامه). و شهری بر مثال آن در پهلوی مداین کرد و قومی را از اهل انطاکیه با خویشتن آورد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 94).
کعبتین بر مثال پروین است
که بر او شش نشان کنند همه.
خاقانی.
- بمثال ِ، بمانندِ. همانندِ: چون مدتی برآمد شاخه هاش بسیار شد و بلگها پهن دشت و خوشه خوشه بمثال گاورس از او درآویخت. (نوروزنامه).
گردون بمثال بارگاهت
کرده ز حق امتحان کعبه.
خاقانی.
- به مثال، عدیم المثال. بی مانند. بی نظیر. (ناظم الاطباء):
خدای است آنکه ذات بیمثالش
نگردد هرگز از حالی به حالی.
سعدی.
- خود را مثال کسی نهادن، مانند او فرض کردن. مثال او پنداشتن:
خود را مثال او نهم از دانش اینْت جهل
قطران تیره قطره ٔ باران شناسمش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 895).
|| شاهد از نظم یا نثر برای اثبات دعوی در لغت و صرف و نحو و سایر فنون ادب. ج، اَمثِلَه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثال آوردن، مثال زدن. مثال ذکر کردن. رجوع به ترکیب بعد شود.
- مثال زدن، مثال ذکر کردن. مثال آوردن. برای اثبات قاعده ای یا توضیح مطلبی چیزی را به عنوان نمونه و شاهد ذکر کردن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- مثال نهادن،مثال زدن: هوا محیط است بر چیزها. حس محیط و محاط را بهم یابد بی زمان... و مثالی نهاد این را و گفت... (مصنفات باباافضل ج 2 ص 428). و رجوع به دو ترکیب قبل شود.
|| در کشاف اصطلاحات الفنون آمده است: مثال بر جزیی اطلاق می شودکه برای ایضاح قاعده و برای فهم مستفید ذکر می شود. چنانکه گویند فاعل چنین است و مثال آن زید است در جمله ٔ ضرب زید. و مثال اعم از شاهد است. شاهد به جزئی اطلاق می شود که بدان استشهاد می شود برای اثبات قاعده ای. به عبارت دیگر مثال جزئی است برای موضوع قاعده و برای ایضاح آن و شاهد جزئی است برای موضوع قاعده و برای اثبات آن. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. || آنچه را که بطور مثل بیان کنند و تمثیل. (ناظم الاطباء):
مثال طبع مثال یکی شکافه زن است
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
مثال عشق خوبان همچو دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست.
(ویس و رامین).
مثال شاه زادگان مثال مرغابی بود و مرغابی بچه را شناه نباید آموخت. (قابوسنامه).
آن جهان را این جهان چون آینه است
نیک بندیش اندرین نیکو مثال.
ناصرخسرو.
مثالی از امثال قرآن ترا
نمودم بر آن بنگر ای تیزویر.
ناصرخسرو.
مثالی گویمت ظاهر بیندیش
کسی را هست جامی پر عسل پیش.
عطار.
دلوچی و حبل چی و چرخ چی
این مثالی بس رکیک است ای غوی.
مولوی.
سخنهای سعدی مثال است و پند
بکار آیدت گر شوی کاربند.
(بوستان).
نگویند حرفی زبان آوران
که سعدی نگوید مثالی بر آن.
(بوستان).
|| شاهد. نمودار. نموده. نمونه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خانه ٔ قارون نحس را به جهان
خاک خراسان مثال و قانون شد.
ناصرخسرو.
بیابد آنگهی عقل مدبر
از اینجا در طریق دین مثالی.
ناصرخسرو.
ز بهر خورت پشت شدزیر بار
خران را همین است زی ما مثال.
ناصرخسرو.
و مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد. (کلیله و دمنه). و مثال آن چون ابر بهاری است که در میان آسمان بپراکند. (کلیله و دمنه).
یک مثال ای دل پی فرقی بیار
تا بدانی جبر را ازاختیار.
مولوی.
|| (اصطلاح منطق) اقوال شارحه را اصناف بسیار باشد و از آن جمله آنچه مشتمل بر مجموع ذاتیات باشد محققان آن را حد تام خوانند... و آنچه مشتمل بر بهری ذاتیات بود، آن را حد ناقص خوانند... و آنچه از عرضیات تنها بود یا آمیخته با ذاتیات آن را رسم خوانند... و اما آنچه نه ذاتی بود نه عرضی و افادت صورتی شبیه کند، آن را مثال خوانند. (اساس الاقتباس ص 341). || سرمشق. الگو:
استاد و طبیب است و مؤید ز خداوند
بل کز حکم و علم مثال است و مصور.
ناصرخسرو.
باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال.
مولوی.
|| تصویر و تمثال. (ناظم الاطباء). شکل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
یارب چوآفریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید (یادداشت ایضاً).
شیر... مثال خویش...بدید. (کلیله و دمنه).
دیده ٔ خاقنی اگر لاف جمال تو زند
کس نکند قبول از او کان به مثال تو رسد.
خاقانی.
شب که مثال مه ذی الحجه دید
صورت طغراش ز مه برکشید.
خاقانی.
به طاق آن دو ابروی خمیده
مثالی ز آن دو طغرا برکشیده.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحیدص 338).
چو پیش خاطرم آید مثال صورت خوبت
ندانمت که چگویم ز اختلاف معانی.
سعدی.
|| حالت. کیفیت. وضع. هیئت:
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.
آغاجی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) _ (: k05l) _
مثال بنده و آن ِ تو نگارا
کلیچه ٔ آفتاب و برگ ور تاج.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مثال طبع چوکان آمد و سخن گوهر
اگر طلب نکنندش بماند اندرکان.
ازرقی.
مثال گردن آزادگان و چنبر عشق
همان مثال پیاده ست در کمند سوار.
سعدی.
|| کالبد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مجسمه. پیکره. پیکر. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا): مثال حزم ترا دست و پای ازآهن و سنگ
لباس عزم ترا پود و تار از آتش و آب.
مسعودسعد.
چون کسی بمردی مثال او را ازچوب تراشیدندی. (مجمل التواریخ و القصص ص 189).
|| اندازه و مقدار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). || قصاص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || صفت چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). || بستر. (منتهی الارب). بستر و جائی که در آن تکیه و آسایش می کنند و می خوابند. (ناظم الاطباء). بسترکه در آن می خوابند. (از اقرب الموارد). || اصطلاح فلسفی است. ج، مُثُل. رجوع به مثل شود.
- عالم مثال، عالمی است فروتر از عالم ارواح و آنچه در این عالم ظاهری است مثل آن در عالم مثال است و خواب که می بینند آن را صور عالم مثالی گویند. (غیاث) (آنندراج). عالم مثال بالاتر از عالم شهادت است و فروتر از عالم ارواح و عالم شهادت سایه ٔ عالم مثال است و او سایه ٔ ارواح. و آنچه در این عالم است آن هم در عالم مثال است و آن را عالم نفوس نیز گویند و در خواب چیزی که دیده می شود آن را صور عالم مثال گویند و نیز در کشف اللغات می گوید مثال مطلق عالم ارواح را گویند و مثال مقید عالم خیال را نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون). عالمی است میان عالم ارواح و عالم اجسام که شبیه به عالم اجسام است مثل صورت در آیینه که جسم بنظر می آید اما جسم نیست و ارواح بعد از مفارقت ابدان در قالبهای مثالی می مانند تا قیامت. (فرهنگ نظام). و رجوع به مُثُل و مثالات شود.
|| اصطلاح صوفیه، عینیت است و نزد اهل شرع غیریت و بعضی گویند نه عین است و نه غیر. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || اصطلاح صرفیان، لفظی است که فاءالفعل آن «و» یا «یاء» باشد مانند «وعد»و «یسر» اولی را مثال واوی و دومی را مثال یایی گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به معتل شود.


دروغ

دروغ. [دُ] (اِ) سخن ناراست. قول ناحق. خلاف حقیقت. مقابل راست. مقابل صدق. کذب. (غیاث). صاحب آنندراج گوید: مقابل راست چون گریه ٔ دروغ، اشک دروغ، آه دروغ، وعده ٔ دروغ، صبح دروغ، و زشت و مصلحت آمیز از صفات اوست، و با لفظ گفتن و بستن و پرداختن و زدن و آوردن و یافتن و بر سر کسی فروکوفتن، به صله ٔ بر مستعمل است - انتهی. سخن ناراست و ناحق و کذب و بهتان و سخن خلاف. (ناظم الاطباء). سقم. (یادداشت مرحوم دهخدا). اِزل. اِفک. اُکذوبه. خُزَعبِلَه. خُلق. کَذِب.مُزَوَّر. (دهار) اَفیکَه. اُمنیَّه. بَطیط. بَنات ُ عِبْر. بُهت. بُهتان. بَهتَره. تَرفَند. تَعاتِع. تَکَذﱡب. چُوبَک. خَبط. خَبَنات. خُرمان. خُلابِس. خُلابیس. خَلف. خَیس. دِقرارَه. دُهدُرّ. دُهدُن ّ. رَهَق. زور. زهْو. سُرو. سِمهاج. سُمَّه. سُمَّهی. شُقّاری ̍. شُقَر. شَهل. طِخز. طَفانین. عِضه. عَضیهه. فَرش. فَری ّ. فِریَه. فَنَد. قَت ّ. کاذِبَه. کُذّاب. کُذبان.کُذبی ̍. گزاف. لُغن. مَکذَبَه. مَکذوب. مَکذوبَه. مَین. نَکیثَه. وَلع. هِتر. یَهَیِّر. (منتهی الارب).
دروغ ارز و آزرم کمتر کند
وگر راست گوئی که باور کند.
ابوشکور.
محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ
که هزل گفتن کفر است در مسلمانی.
منجیک.
به نزدیک تو رنگ و بند و دروغ
سخن های پیران نگیرد فروغ.
فردوسی.
اگر جفت گردد زبان با دروغ
نگیرد ز بخت سپهری فروغ.
فردوسی.
سرمایه ٔ من دروغ ا ست و بس
سوی راستی نیستم دسترس.
فردوسی.
زبان را مگردان به گرد دروغ
چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ.
فردوسی.
دروغ آنکه بیرنگ و زشت است و خوار
چه بر پایکار و چه بر شهریار.
فردوسی.
ندانی تو گفتن سخن جز دروغ
دروغ آتشی بد بود بی فروغ.
فردوسی.
یکی دیگر افکن برین هم نشان
دروغ از گناه است با سرکشان.
فردوسی.
دروغ زیر خبر دان و راست زیر عیان
اگر دروغ تو نیکوست راست نیکوتر.
عنصری.
حاجب فاضل... آن ناصح که دروغ است، چون او ناصحی وی قوم غزنین را نصیحتهای راست کرد. (تاریخ بیهقی). آن پادشاهان... که ایشان را قهر کرد [اسکندر] راست بدان مانست که در آن باب سوگند گران درشت است و آن را راست کرده است تا دروغ نشود. (تاریخ بیهقی چ 2 فیاض ص 113).
دروغ از بنه آبرو بسترد
نگوید دروغ آنکه دارد خرد.
اسدی.
به موبد چنین گفت هرگز دروغ
نگیرد بر مرد دانا فروغ.
اسدی.
دروغ به راست مانا به که راست به دروغ مانا. (قابوسنامه).
تا هرچه بداد مر ترا خوش خوش
از تو به دروغ و مکر بستاند.
ناصرخسرو.
بررس که چه بود نیک اسما
منگر به دروغ عامه و غوغا.
ناصرخسرو.
گوش همی گوید از محال و دروغ
راه بکن سفت و استوار مرا.
ناصرخسرو.
دروغ سوی سخن پیشگان روا نشود
و گرچه روی و ریا را همی کنند روی.
ناصرخسرو.
به نظم اندر آری دروغ و طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را.
ناصرخسرو.
وین هرچه همی زیر شب و روز بزاید
فرزند دروغند و مزور همه یکسر.
ناصرخسرو.
دلتان خوش گردد به دروغی که بگویند
این بیهده گویان که شما از فضلائید.
ناصرخسرو.
چون خود نکنی چنانکه گوئی
پند تو بود دروغ و ترفند.
ناصرخسرو.
زال افسون کرد و سیمرغ آمد از افسون تو
روستم به شد چو سیمرغ اندرو مالید پر
من عجب دارم ز فردوسی که تا چندان دروغ
از کجا آورد و بیهوده چرا گفت آن سمر
در قیامت روستم گوید که من خصم توام
تا چرا بر من دروغ محض گفتی سربسر.
امیر معزی (از آنندراج).
زبان را ازدروغ... بسته گردانیدم. (کلیله و دمنه). می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد... و دروغ مؤثر و مثمر و راستی مهجور و مردود. (کلیله و دمنه).
چو خاتمم به دروغی به دست چپ مفکن
که دست مال توام پای بند مال نصاب.
خاقانی.
چو من ناورد پانصد سال هجرت
دروغی نیست ها، برهان من، ها.
خاقانی.
نه دروغ است خواب پاکان زانک
از سر صدق خواب دیدستند.
خاقانی.
کی دروغی قیمت آرد بی زراست.
در دو عالم هر دروغ از راست خاست.
مولوی.
دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز.
سعدی.
گر حکیمی دروغ سار مباش
با کژ و با دروغ یار مباش.
اوحدی.
دل چون بدید موی میان تو درکمر
گفت این دروغ بین که برین راست بسته اند.
شیخ اوحدی (از آنندراج).
زین گریه ٔ دروغ که ای پیر می کنی
آبی به شیر از سر تزویر می کنی.
صائب (از آنندراج).
فریب عشق به آه دروغ نتوان داد
شکار خضر به دام سراب نتوان کرد.
صائب (ازآنندراج).
مکافات دروغی جز دروغی.
(از ابدع البدایع).
نیست در دین شرع و مذهب عقل
خصلتی ناستوده تر ز دروغ
نشود جمع بانفاق وفاق
ندهد چهره ٔ دروغ فروغ.
؟ (از امثال و حکم ذیل: اگر جفت گردد...).
دروغی که حالی دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند.
؟ (از امثال و حکم).
اِکذاب، بردروغ داشتن کسی. بُهتان، دروغ نهادن بر کسی. دروغ حیران کننده. خَلق، دروغ نهادن. زور؛ سخن دروغ. (دهار). اِمتِلاح، دروغ با راستی و حق آمیختن. اِهرِماع، بدروغ گریستن بر کسی. بَنات ُ عِبْر؛ دروغ و باطل. زَرق، پرهیزگاری از روی ریا و دروغ. سُماق، دروغ ساده. فُلقان، دروغ آشکارا و صریح. هَلطَه؛ خبری که بشنوی آن را و نه راست شماری و نه دروغ. (منتهی الارب). تَفنید؛ به دروغ و خرفی نسبت کردن. (ترجمان القرآن جرجانی).
- امثال:
دروغ بی حد و گرگ سپهدار، نظیر: شتر بر کک (کیک) نشست و رفت به بغداد؛ (در مورد دروغهای بزرگ و شاخدار بر سبیل استهزاء ایراد می شود). (امثال و حکم).
دروغهای دسته ٔ نقاشی، تعبیری مثلی از دروغهایی فریبنده.
دروغ هرچند چرب تر بهتر. (از شاهد صادق).
- بدروغ، دروغین:
فسانه ٔ کهن و کارنامه ٔ بدروغ
بکار ناید رو در دروغ رنج مبر.
فرخی.
- به گرد دروغ گشتن، به دروغ گفتن پرداختن. قصد دروغ گویی کردن. متوسل به دروغ گشتن:
و گر هیچ گردی به گرد دروغ
نگیرد دروغت بر من فروغ.
فردوسی.
به گرد دروغ ایچ گونه مگرد
چو گردی بود بخت را روی زرد.
فردوسی.
به گرد دروغ آنکه گردد بسی
از او راست باور ندارد کسی.
اسدی.
- بی دروغ، بی شک:
شه چو دریاست بی دروغ و دریغ
جزر و مدش به تازیانه و تیغ.
نظامی.
- پیوسته دروغ، کسی که دائم دروغ گوید:
زین عشوه فروشنده پیوسته دروغی
زین بیهده اندیشه ٔ بگسسته فساری.
سنائی.
- دروغ آمدن، دروغ پنداشتن، دروغ جلوه کردن. کذب به نظررسیدن:
و گر گویم از من گروگان مجوی
دروغ آیدش سربسر گفتگوی.
فردوسی.
- دروغ آوردن، دروغ گفتن. ازهاف. زُهوف. (ازمنتهی الارب).
- دروغ از آب درآمدن، هویدا گشتن که دروغ است.
- دروغ داشتن، تکذیب. (ترجمان القرآن جرجانی). مجوز. (از منتهی الارب).
- دروغ دانستن، دروغ فرض کردن. دروغ شمردن:
تو این را [شهنامه را] دروغ و فسانه مدان
به یکسان روش در زمانه مدان.
فردوسی.
- دروغ درآمدن، معلوم شدن که دروغ است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دروغ دسته ٔ نقاشی، دروغ گنده. دروغ شاخدار. سخن ناراست پر آب و تاب.
- دروغ راندن، دروغ گفتن:
دروغ و گزافه مران در سخن
به هرتندیی آنچه خواهی مکن.
اسدی.
دروغی مران بر زبان و مدان
که صدقی رود بر زبان خلق را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 811).
- دروغ زادن یا زاییده شدن، متولد گشتن دروغ. ساخته شدن دروغ:
ز اندیشه های بیهده زاید دروغ
چون شب سیاه باشد هم مندیش.
ناصرخسرو.
- دروغ زشت فروگفتن، دروغهای ناهنجار و گزاف به گوش کسی خواندن:
چندان دروغ زشت فروگویمش بسر
تا چون کدو شود سر آن قلتبان ز باد.
حکیم زلالی (از آنندراج).
- دروغ ساختن،سخن یا داستان ناراست جعل کردن. سخنی کذب فرابافتن.کذب.
- دروغ سگالیدن، اندیشه ٔ دروغ کردن.دروغ اندیشیدن:
دروغ ایچ مسگال ازیرا دروغ
سوی عاقلان مر زبان را زناست.
ناصرخسرو.
- دروغ شاخدار، در اصطلاح عامیان، دروغ بزرگ. دروغ نمایان و آشکارا. دروغ عجیب. دروغ حیرت انگیز. دروغ اغراق آمیز. و رجوع به شاخدار در ردیف خود شود.
- دروغ شدن، دروغ گردیدن. دروغ درآمدن. نادرست شدن خبری: حنث، دروغ شدن سوگند. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).
- دروغ و دَوَل، از اتباع، ناراست و کفرآمیز. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- راست و دروغ، درست و نادرست. صحیح و سقیم: خواستیم که بدانیم اندر این جستار راست و دروغ این سخن. (کشف المحجوب ابویعقوب سجزی).
- زبان پردروغ، که دائم به ناراستی و کذب سخن گوید. کذاب. بسیار دروغ:
همان بددل وسفله و بی فروغ
سرش پر زکین و زبان پر دروغ.
فردوسی.
- سوگند دروغ کردن، به دروغ سوگند خوردن اًحناث. حنث. (از منتهی الارب): اگر آن سوگندان را دروغ کنم... از خدای... بیزارم. (تاریخ بیهقی).
- وعده ٔ دروغ، وعده ٔ کاذب.کاذبه:
چند دهی وعده ٔدروغ همی چند
چند فروشی به من تو این سرو سروا.
اورمزدی.
حیف است اگرچه کذب رود بر زبان تو
از وعده ٔ دروغ دمی شاد کن مرا.
صائب (از آنندراج).
|| تیرگی. کدورت. (براهین المجم):
بیا ساقی آن آب آتش فروغ
که از دل برد زنگ و ازجان دروغ.
(منسوب به فخر گرگانی).

عربی به فارسی

مثال

نمونه , مثال , مثل , سرمشق , عبرت , مسلله , بامثال و نمونه نشان دادن

مترادف و متضاد زبان فارسی

مثال

مانند، مثابه، مثل، شبیه، همانند، نمونه، امریه، دستور، حکم، فرمان، پیکره، تندیس، مجسمه، پیکر، کالبد، تصویر، تمثال، نقش، تمثیل، حکایت، داستان

معادل ابجد

مثال آشکار شدن دروغ کسی

2747

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری