معنی مثل مغرور شدن
حل جدول
باد در سر داشتن
مثل مغرور شدن و تکبر بیجا
باد در سر داشتن
مغرور
برتن
غره، گران سر، برتن
غره
فرهنگ فارسی هوشیار
فریب خوردن، خود خواه شدن (مصدر) گول خوردن فریفته شدن: } اگر صاحب طرفی از همسایگان مملکت بکمال حلم و وفور کم آزاری این خسرو نوشیروان معدلت مغرور شود. . . { (المجم. چا. دانشگاه. 14)، متکبر شدن:
مثل شدن
داستانی شدن نمونه شدن (مصدر) مورد مثل واقع شدن حکایت و داستانی، در صفتی مشهور شدن: شد مثل در خام طبعی آن گدا او ازین خواهش نمی آمد جدا. (مثنوی)
مغرور گردیدن
(مصدر) مغرور شدن: } هرگز بتن خود بغلط بر نفتاده است مغرور نگشته است بگفتار و بکردار. { (منوچهری. د. 124)
مترادف و متضاد زبان فارسی
متکبرشدن، متفرعن گشتن، خودستا شدن، خودبینشدن، پرمدعا شدن، گرانسر شدن
لغت نامه دهخدا
مثل شدن. [م َ ث َ ش ُ دَ] (مص مرکب) مشهور شدن. (آنندراج). شهرت یافتن در صفتی:
شد مثل در خام طبعی آن گدا
او از این خواهش نمی آمد جدا.
مولوی.
ز زخم من به رعنایی مثل شد تیغ خونریزش
کند اندام پیدا آب چون در جویبار افتد.
صائب (از آنندراج).
|| مورد مثل واقع شدن حکایتی. حکم مثل پیدا کردن حدیث و داستانی.
مغرور
مغرور. [م َ](ع ص) فریفته.(مهذب الاسماء)(منتهی الارب)(آنندراج)(از اقرب الموارد). گول خورده و فریفته شده.(ناظم الاطباء):
تو مغرور خویشی ندانی همی
که جمشید را نیست زینها غمی.
فردوسی.
نشاید شد به جاه و مال مغرور
چو مرگ آید چه دربان و چه فغفور.
ناصرخسرو.
دل را نکرد باید مغرور
تن را نداشت باید متعب.
مسعودسعد.
دمنه گفت... [گاو] به من مغرور است.(کلیله و دمنه).
مشو خاقانیا مغرور دولت
که دولت سایه ٔ ناپایدار است.
خاقانی.
با پنجاه هزار عنان از جیحون گذر کرد مغرور به حول و قوت قدرخان و کثرت عدید و بأس شدید... او.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 297). چندال همیشه به اتباع خویش مغرور بود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 416).
ز مغروری کلاه از سر شود دور
مبادا کس به زور خویش مغرور.
نظامی.
تا چه خواهی خریدن ای مغرور
روز درماندگی به سیم دغل.
(گلستان).
- مغرور داشتن، فریفتن. فریب دادن:
زنهار به توفیق بهانه نکنی زانک
مغرور نداری به چنین خرد کلان را.
ناصرخسرو.
- مغرور شدن، فریفته شدن. غره شدن: مرد صاحب فرهنگ باید که به بوی و رنگ مغرور نشود و به نمایش و آرایش مسرور نگردد.(مقامات حمیدی). اگر صاحب طرفی از همسایگان مملکت به کمال حلم و وفور کم آزاری این خسرو نوشیروان معدلت، مغرور شود...(المعجم ص 14).
هان مشو مغرور زآن گفت نکو
زآنکه دارد صد بدی در زیر او.
مولوی.
که قوت سخن و لطف طبع می دیدند
نمی شدند به طبع بلند خود مغرور.
صائب.
- مغرور گشتن، فریفته شدن. غره شدن:
هرگز به تن خود به غلط برنفتاده ست
مغرور نگشته ست به گفتار و به کردار.
منوچهری.
و قویتر سببی ترک دنیا را مشارکت این مشتی دون عاجز است که بدان مغرور گشته اند.(کلیله و دمنه چ مینوی ص 45).
فقیهی، برافتاده مستی گذشت
به مستوری خویش مغرور گشت.
(بوستان).
|| مأخوذ از تازی، متکبر. خودپسند. خودبین. گستاخ. بانخوت و برتن.(ناظم الاطباء): چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند، بسیار اشتلم کردند و گفتند امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است...(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 117). و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 117).
در فضل بی نظیرو نه مغرور
در اصل بی قرین و نه معجب.
مسعودسعد.
مگو مغرور غافل را برای امن او نکته
مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما.
سنائی.
شنیدم که مغروری از کبر مست
در خانه بر روی سائل ببست.
(بوستان).
مشتی متکبر مغرور، معجب نفور.(گلستان).
- مغرور شدن، متکبر شدن. خودپسند شدن.
- مغرور کردن، متکبر کردن. خودپسند کردن:
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی.
حافظ.
- مغرور گشتن، متکبر شدن. خودپسند شدن.
|| به بیهودگی امیدوار شده.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).
فرهنگ معین
(مَ) [ع.] (اِمف.) گول خورده، فریفته - شده.
فرهنگ عمید
کسی که به باطل طمع ببندد، فریبخورده، فریفته،
فارسی به عربی
صلف، فاسد، فخور، متبختر، متغطرس، متکبر
عربی به فارسی
خودپرست
معادل ابجد
2370