معنی مثل کسی که بسیار شاد و شنگول است

حل جدول

مثل کسی که بسیار شاد و شنگول است

کبکش خروس می خونه


مثل فرد بسیار شاد و شنگول

کبکش خروس می‌خواند

کبکش خروس می‌خونه


کسی که بی‌جهت شاد است

الکی خوشی


مثل پرگویی بسیار

مغز کسی را خوردن


بسیار است

بسا

فرهنگ معین

شاد و شنگول

(دُ شَ) (ص مر.) بشاش و سرحال.


شنگول

شوخ و ظریف، زیبا، عیار، سرمست، سرخوش. [خوانش: (شَ) (ص.)]

فرهنگ عمید

شنگول

شنگل: صبا زآن لولی شنگول سرمست / چه داری آگهی چون است حالش (حافظ: ۵۶۴)،

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

شنگول

شنگول. [ش َ] (ص) سخت شادان و خرم. (آدمی) سرخوش نیم مست. بانشاط. باروح. دل زنده. فیران. کسی که بر اثر خوردن شراب یا به علت توفیق یافتن در کار و پیروز شدن بر مشکلات خویش خوشحال و بانشاط شده باشد. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده). || شوخ و ظریف و زیبا. (برهان). شوخ و زیبا. (غیاث اللغات):
به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به میخانه
که شنگولان سرمستت بیاموزند کاری خوش.
حافظ.
صبا زان لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش.
حافظ.
- شنگول شدن، به وجد آمدن. حالت شنگولی و نشاط و سرمستی در کسی به عللی که ذکر شد. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده).
|| (اِ) نام یکی از بچه های بزی است که در افسانه های کودکان معروف به بزبز قندی است و سه فرزند او به ترتیب شنگول و منگول و حبه ٔ انگور نام دارند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). || دزد و راهزن. (برهان):
در شهر شنگولان دلم هر دم بغارت میبرند
از دست این مادرغران چون وحش صحرائی شدم.
حکیم نزاری (از جهانگیری).
|| خرطوم فیل. (برهان) (ناظم الاطباء).


شنگول و منگول

شنگول و منگول. [ش َ ل ُ م َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) این دو کلمه در تداول عامه بیشتر برای بچه های بزبز قندی استعمال می شود و گاه پدر و مادر در مقام تحبیب فرزندان خود را چنین می نامند. اما به معنی شنگول نیز گاهی استعمال می شود و در این صورت باید منگول را از توابع آن و به همان معنی گرفت. (از فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده).


شاد

شاد. (ص) خوشوقت. خوشحال. بیغم. بافرح. (برهان قاطع). خوش و خرم. (آنندراج). رام. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ذیل رام). در پهلوی «شاد» و در اوستا «شات َ» بوده و در سنسکریت «شات َ» بمعنی خوشحال شدن هم هست. (فرهنگ نظام). مسرور. شادان. شادمان. خوشرو و تازه روی. مبتهج. بهج. بهیج. ارن. ارون. جذل. جذلان. مقابل دژم. با بودن، شدن، کردن، آمدن، زیستن و نظائر آنها صرف می شود. و به فهرست ولف رجوع شود:
نشستند هر سه به آرام و شاد
چنان مرزبانان فرخ نژاد.
فردوسی.
یکی هفته بودند از آنگونه شاد
به هشتم در گنج ها برگشاد.
فردوسی.
و چنانکه ولف در فهرست آورده است، فردوسی کلمه ٔ شاد را بصورت قید فعل با صفات بسیط و مرکب دیگری از قبیل: پیروزبخت، خرم، خندان، روشن روان و پیروز، عطف بر یکدیگر بدینسان آورده است:
به بلخ آمدم شاد و پیروزبخت
بفر جهاندار باتاج و تخت.
فردوسی.
شنیدم همان باد بر تاج و تخت
مبادا مگر شاد و پیروز بخت.
فردوسی.
همیشه بزی شاد و پیروز بخت
بتو شادمان کشور و تاج و تخت.
فردوسی.
بدان مستی اندر دهد سر بباد
ترا روز جز شاد و خرم مباد.
فردوسی.
بدین جایگه شاد و خرم بدی
جز ایدر دگر جای باغم بدی.
فردوسی.
نشست از بر تخت نوشین روان
بدل شاد و خرم بدولت جوان.
فردوسی.
رسیدند پیروز درنیمروز
همه شاد و خندان و گیتی فروز.
فردوسی.
زمین را ببوسید پس پهلوان
که جاوید زی شاد و روشن روان.
فردوسی.
به پیروز بخت جهان پهلوان
بیایم برت شاد و روشن روان.
فردوسی.
نه موبد بود شاد و نه پهلوان
نه او در جهان شاد و روشن روان.
فردوسی.
که شاه جهان جاودان زنده باد
که ما بازگشتیم پیروز و شاد.
فردوسی.
بدان تا تو پیروز باشی و شاد
سرت سبز بادا دلت پر زداد.
فردوسی
چنین گفت کامروز با مهر و داد
همه بازگردید پیروز و شاد.
فردوسی.
به کابل رسیدند خندان و شاد
سخنهای دیرینه کردند یاد.
فردوسی.
تو بر تخت زر با سیاوخش راد
به ایران بباشید خندان و شاد.
فردوسی.
ببر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت.
عنصری.
این جهان خوابست خواب ای پورباب.
شاد چون باشی بدین آشفته خواب.
ناصرخسرو.
بنشین بخوشی شاد که اقبال توداری
تو شاد باقبال و همه خلق بتوشاد
امیرمعزی.
ای شاد ز تو خلق و تو از دولت خودشاد
دنیا بتو آراسته و دین بتوآباد.
امیرمعزی.
آبم اینجا برفت شادم از آنک
کارم اینجا بآب دیدستند.
خاقانی.
دل بتان را دادم و شادم بدانک
سگ بشاخ گلستان در بسته ام.
خاقانی.
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیده ام.
خاقانی.
- دلشاد.رجوع به همین مدخل شود:
دعا کرد زاهد که دلشاد باش.
نظامی.
روزی گفتی شبی کنم دلشادت.
سعدی (رباعیات).
- روحت شاد، روحش شاد، دعایی است مرده را.
- شادا، از شاد + الف کثرت بصورت صوت آمده است:
حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دلنواز جانفزا.
مولوی.
- شاداب، شادخوار. شادان. شادباش. شاباش (درتداول عامه)، شادمان. رجوع به همین کلمات شود.
- شاد مرد، مرد با نشاط و شادمان:
درخت گل و آبهای روان
نشستنگه شاد مرد جوان.
فردوسی.
- شادباد، دعایی است مرده را: روحش شاد باد.
- شادباد گفتن، سرّ: سَرّه، شادبادگفت او را. (منتهی الارب).
- ناشاد. رجوع به همین مدخل شود.
|| بسیار و پر. مانند شاداب که بسیار آب و پر آب را گویند. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به شاداب شود.
|| (ق) ساده، بسادگی. به آسانی:
درختان که کشته نداریم یاد
بدندان بدو نیمه کردند شاد.
فردوسی.
|| (اِ) شراب را نامند و شراب خواره را شادخوار خوانند. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به شادخوار شود. || شاد بصورت پسوند در آخر اسماء اعلام در قدیم بکار میرفته است: اسکفشاد (رک: شدالازار ص 38)، محمشاد = ممشاد (= محمدشاد). (تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی ص 39 ح 3). واحمشاد (= احمد شاد). (حاشیه برهان قاطع چ معین). || شعاع. (ناظم الاطباء).

مترادف و متضاد زبان فارسی

شنگول

شادمان، شاد، مسرور، سرخوش، سرمست، ملنگ، نشئه،
(متضاد) گرفته

فرهنگ فارسی هوشیار

شنگول

سخت شادان و خرم، با روح، دل زنده

معادل ابجد

مثل کسی که بسیار شاد و شنگول است

2136

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری