معنی مجلس عیش و نوش

فارسی به انگلیسی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

عیش و نوش

خوشگذرانی

کلمات بیگانه به فارسی

عیش و نوش

خوشگذرانی

فرهنگ فارسی هوشیار

مجلس عیش و طرب

میزد


ناز و نوش

(اسم) عیش و نوش خوشگذرانی: صبا بتهنیت پیر می فروش آمد که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد. (حافظ. ‎ 118)

لغت نامه دهخدا

نوش نوش

نوش نوش. (اِ مرکب) گوارا باد. نوش باد. نوشانوش:
نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش
نیست خالی رزم او از گیرگیر و های های.
منوچهری.
ساقی غم که جام جام دهد
عمر درنوش نوش می بشود.
خاقانی.
هر شرب سردکرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه.
خاقانی.
چو بیدارم کنند از خواب مستی چشم آن دارم
که همسنگ اذان گیرند بانگ نوش نوشم را.
سنجر کاشی (از آنندراج).
|| پیاپی نوشیدن. (آنندراج).


ناز و نوش

ناز و نوش. [زُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) عیش و نوش. خوشگذرانی:
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد.
حافظ.


عیش

عیش. [ع َ] (ع اِ) زندگانی. (منتهی الارب). حیات حیوانی. (از اقرب الموارد). زیست. زندگی:
بر تو در سعادت همواره باز باد
عیش تو باد دایم با یار مهربان.
منوچهری.
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی در پُرّی و بسیاری.
منوچهری.
علت عیش را سه چیز نهند
کآن مکان و زمان و اخوان است.
خاقانی.
نسیه دادیم بر خزانه ٔ عیش
همه نقداز خزانه بستانیم.
خاقانی.
سررشته ٔ عیش اینست آسان مده از دستش
کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید.
خاقانی.
تا به تو بر ملک مقرر شود
عیش تو از خوی تو خوشترشود.
نظامی.
- تلخ عیشی، بدی زندگی. ناگواری زیست:
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت
شاید، که خنده ٔ شکرآمیز میکنی.
سعدی.
مبر تلخ عیشی ز روی ترش
به آب دگر آتشش بازکش.
سعدی.
چو تلخ عیشی من بشنوی بخنده درآی
که گر بخنده درآئی جهان شکر گیرد.
سعدی.
- تنگ عیش، آنکه زندگیش تنگ باشد. که زندگی مرفه ندارد. مقابل فراخ عیش. دارای معیشت ضنک. دارای معیشت ضیقه. دست تنگ. رجوع به ضنک شود:
جان ندارد هرکه جانانیش نیست
تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست.
سعدی.
بسا تنگ عیشان تلخی چشان
که آیند در حله دامن کشان.
سعدی.
- عیش خضر، زندگی خضر:
جرعه ای درد و حیات تلخ قسمت کرده اند
عیش خضر و آب حیوان گر نباشد گو مباش.
؟ (از غوامض سخن از آنندراج).
|| خوردنی و آنچه بدان زیست نمایند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): عیش بنی فلان اللبن، بنی فلان بوسیله ٔ شیر زندگی میکنند. (از اقرب الموارد). || نان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || فلان عیش و جیش و فلان مره عیش و مره جیش، او یک بار با من است و یک بار برمن، و یا یک بار سود دارد و یک بار زیان میرساند. || زرع و کشت، در لهجه ٔ حجاز. (از اقرب الموارد). || (از ع، اِ) خوشی و نشاط. (آنندراج). خوشی و خرمی و شادمانی و کامرانی و سرور. (ناظم الاطباء). عشرت. خوشگذرانی:
عیشیم بود با تو در غربت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی وهشیاری
عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی
حالیست مرا با تو چونانکه نپنداری.
منوچهری.
دریاب عیش صبحدم تا نگذرد بگذر ز غم
کآنگه به عمری نیم دم دریافت نتوان صبح را.
خاقانی.
بلای خمار است در عیش مل
سلحدار خار است با شاه گل.
سعدی.
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست
یکی را به زندان درش دوستان
کجا ماندش عیش در بوستان ؟
سعدی.
گلبن عیش میدمد ساقی گل عذار کو
باد بهار می وزد باده ٔ خوشگوار کو.
حافظ.
خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار عیش کوش که کاریست کردنی.
حافظ.
عیشم مدامست از لعل دلخواه
کارم بکام است الحمدﷲ.
حافظ.
ناقص از کامل برد لذت ز دنیا بیشتر
دیده ٔ احول کند عیش دوبالا بیشتر.
صائب (از آنندراج).
تراویده عیش جم از جامشان.
ظهوری (از آنندراج).
- امثال:
ذکر عیش نصف عیش است. (جامعالتمثیل).
وصف عیش نصف عیش است.
- تاریک کردن عیش، منغص کردن آن. (از آنندراج). منغص کردن شادی. ناگوار ساختن عیش و عشرت:
سخن چین میکند تاریک عیش صاف طبعان را
مده در خلوت آئینه ره زنهار طوطی را.
صائب (از آنندراج).
- عیش و عشرت، خوشی و خوشگذرانی.
- عیش و نوش، خوشی و شادی و میخوارگی.
|| (اصطلاح تصوف) کنایت از لذت انس است با حق و شعور و آگاهی در آن لذت. (از فرهنگ مصطلحات عرفا).

عیش. [ع َ] (ع مص) زیستن. (از منتهی الارب).زندگانی کردن. (آنندراج). زیست و زیست کردن. (از ناظم الاطباء). مَعاش. مَعیش. مَعیشه. عَیشه. عَیشوشه. رجوع به معاش و معیش و معیشه و عیشه و عیشوشه شود.


نوش

نوش. [ن َ وَ] (اِ) انعام و بخشش و پاداش و جزا (؟). (ناظم الاطباء).

نوش. (اِمص) نوشیدن. (رشیدی) (اوبهی) (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). آشامیدن. (برهان قاطع) (جهانگیری). عمل نوشیدن. (فرهنگ فارسی معین). اسم از نوشیدن است. (یادداشت مؤلف). نوشیدن مطلقاً و نوشیدن می و باده نوشی:
هوا پرخروش و زمین پر ز جوش
خنک آنکه دل شاد دارد به نوش.
فردوسی.
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با ناله ٔ چنگ و نوش.
فردوسی.
چو از کار ولایت بازپرداخت
دگرباره به نوش و ناز پرداخت.
نظامی.
|| (اِ) عسل. (اوبهی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی).انگبین. (ناظم الاطباء):
تلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون.
رودکی.
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
هرکه باشد سپوزکار به دهر
نوش با کام او شود چون زهر.
بوشکور.
به طعم نوش گشته چشمه ٔ آب
به رنگ دیده ٔ آهوی دشتی.
دقیقی.
زمانه به یکسان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ.
فردوسی.
همی پرورانَدْت با شهد ونوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش.
فردوسی.
لَبْت گوئی که نیم کفته گل است
می و نوش اندر او نهفتستی.
طیان.
مرا چون خروش تو آمد به گوش
همه زهر گیتی شدم پاک نوش
بلبلکان بانشاط قمریکان باخروش
در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش.
منوچهری.
چرا با من به تلخی همچو هوشی
که با هر کس به شیرینی چو نوشی.
فخرالدین اسعد.
تو چون ویسی لب از نوش و تن از سیم
تو گوئی کرده شد سیبی به دو نیم.
فخرالدین اسعد.
به دریا در گهر جفت نهنگ است
چو نوش اندر دهان جفت شرنگ است.
فخرالدین اسعد.
دو گویا عقیق گهرپوش را
که بنده بُدَش چشمه ٔ نوش را.
اسدی.
نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است.
ناصرخسرو.
زیرا که به زیر نوش و خزّش
نیش است نهان و خار مستور.
ناصرخسرو.
گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم
بنگر به یار خویش که او گرسنه ست و عور.
ناصرخسرو.
به کام مهرش اندر زهر نوش است
به چشم کینش اندرنور نار است.
مسعودسعد.
گر زهر موافقت کند تریاق است
ور نوش مخالفت کند نیش من است.
خیام.
گر زهر دهد تو را خردمند بنوش
ور نوش رسد ز دست نااهل بریز.
خیام.
شتربه گفت طعم نوش چشیده ام، هنگام زخم نیش است. (کلیله و دمنه).
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش.
سوزنی.
ز انعامش دهان نحل پرنوش
زجودش کرم پیله پرنیان پوش.
عمادی شهریاری.
از سخن های عذب شکّرطعم
در دهان زمانه نوش منم.
انوری.
به بوسه مُهر نوش او شکستم
شکست اندر دلم نیش جفاها.
خاقانی.
عافیت زآن عالم است اینجا مجوی ازبهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن.
خاقانی.
به چشم آهوان آن چشمه ٔ نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش.
نظامی.
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش.
نظامی.
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته باد بر دوش.
نظامی.
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
نه دل من که دل خلق جهانی دارد.
سعدی.
شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل ِ تناور کند ز دانه ٔ خرما.
سعدی.
احتمال نیش کردن واجب است ازبهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست.
سعدی.
آفریننده ٔ خزان و بهار
نوش با نیش ساخت گل با خار.
مکتبی.
|| شهد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). هر چیز شیرین را گویند. (از رشیدی) (انجمن آرا). شیرینی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || تریاک. پادزهر. (رشیدی) (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از جهانگیری). تریاق. (غیاث اللغات). پازهر. (صحاح الفرس). نوشدارو.آنکه زهر را باطل کند. (ناظم الاطباء). مقابل زهر:
به جائی که زهر آگند روزگار
از او نوش خیره مکن خواستار.
فردوسی.
گشاده سخن کس نیارست گفت
که نشنید کس نوش با زهر جفت.
فردوسی.
چنین بود تا بود گردان سپهر
که با زهر نوش است و با کینه مهر.
فردوسی.
گر زهر نوش گردد و گردد شرنگ شهد
بر یادکردخواجه ٔ سید عجب مدار.
فرخی.
گر هلاهل در دهان گیرد مَثَل مداح او
با مدیح او هلاهل نوش گردد در دهان.
فرخی.
جهان را هرچه بینی همچنین است
به زیر نوش و مهرش زهر و کین است.
فخرالدین اسعد.
نوش دان هرچه زهر او باشد
لطف دان هرچه قهر او باشد.
سنائی.
از خوارزم آر مهر این تب
وز جیحون ساز نوش این سم.
خاقانی.
گر گلاب از گل و گل ازخار است
نوش در مهره، مهره در مار است.
نظامی.
|| نوشدارو. رجوع به نوشدارو شود:
ولیکن اگر داروی نوش من
دهم زنده ماند یل پیلتن.
فردوسی.
|| شراب. مشروب. نوشیدنی:
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان ازدر مهترش
چو شد نوش خورده شتاب آمدش
گران شد سرش رای خواب آمدش.
فردوسی.
بفرمود تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر.
فردوسی.
از آن پس به رامش سپردند گوش
به جام دمادم کشیدند نوش.
اسدی.
دگر ره یکی جام یاقوت نوش
بدان نوش لب داد و گفتا خموش.
نظامی.
ملک چون شد ز نوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست.
نظامی.
|| هر چیز نوشیدنی خصوصاً هرگاه شیرین و مطبوع و گوارا باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود:
دهد نوش او را ز شیر و شکر
همیشه ورا پروراند به بر.
فردوسی.
|| نقل و شیرینی که مزه ٔ شراب کنند. (یادداشت مؤلف):
از دیده جرعه دان کنم از رخ نمکسِتان
تا نوش جام و خوشنمک خوان کیستی.
خاقانی.
|| سرو کوهی. (ناظم الاطباء). سور. سرو تبری. سرو خمره ای. سرو کش. گونه ای از سرو است. جنگل کوچکی از این نوع درخت در دره ٔ کتول در محلی موسوم به سورکش وجود دارد. (از یادداشتهای مؤلف). و رجوع به جنگل شناسی ج 2 ص 36 شود. || ماده ٔ شیرینی که در پای گلبرگهاست. (لغات فرهنگستان). || در اصل به معنی حیات است. (رشیدی) (از انجمن آرا). کنایه از حیات و زندگی. (از برهان قاطع). زندگی. (غیاث اللغات). ظاهراً این معنی را از نوشابه و نوشدارو استنباط کرده اند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رجوع به نوشدارو شود. || کنایه از آب حیات است. (از برهان قاطع) (از غیاث اللغات). به این معنی نوشابه درست است. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || ملاحت. شیرینی. (ناظم الاطباء). || انعام. بخشش. (ناظم الاطباء). || (ص) شیرین. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نیز رجوع به معنی بعدی شود:
هوش من آن لبان نوش تو بود
تاشد او دور من شدم مدهوش.
بوالمثل.
از لب نوش تو به خاقانی
قسم جز زهر ناب می نرسد.
خاقانی.
|| نوشین. نوشینه. چیز خوش مزه و خوشگوار. (آنندراج از بهار عجم). لذیذ. مطبوع. خوشایند. موافق. (ناظم الاطباء). نیز رجوع به معنی قبلی شود:
طفل بد را که گریه ٔ تلخ است
به که در خواب نوش می بشود.
خاقانی.
|| گوارا. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). سازگار. (برهان قاطع):
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سماعش نوش.
رودکی.
هرچه آن بر تن تو زهر بود
بر تن مردمان مدار تو نوش.
معنوی بخارائی.
|| جاوید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به انوش و انوشه شود. || (صوت) گوارا باد!نوش جان باد! (برهان قاطع). هنیاً. هنیئاً. هنیئاً مریئاً. گوارا! گوارای وجود! نوش جان ! نوش باد:
گر ایدون که باشَدْت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آوای چنگ.
فردوسی.
به فرمانْش مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان بُد پر آواز نوش.
فردوسی.
چو گرسیوز آن کاخ دربسته دید
می و غلغل نوش پیوسته دید.
فردوسی.
همه شهر بودی پر آوای نوش
سرای سپهبد بهشتی به جوش.
فردوسی.
خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند
زهر نوشند و همه نوش و هنیئا شنوند.
خاقانی.
وآنگهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربطزنان می گفت نوش.
حافظ.
که یار نوش کند باده و تو گوئی نوش.
حافظ.
|| (نف مرخم) آشامنده. نوشنده. (برهان قاطع). مخفف نوشنده است و به صورت مزید مؤخر در ترکیب به کار است: باده نوش. دردنوش. جرعه نوش. پیاله نوش.

نوش. [ن ُ وِ] (اِ) مکتوب و نوشته و سرنوشت و تقدیر (؟). (ناظم الاطباء).

واژه پیشنهادی

عیش و عشرت

نای و نوش

معادل ابجد

مجلس عیش و نوش

875

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری