معنی محبس
لغت نامه دهخدا
محبس. [م ُ ح َب ْ ب َ] (ع ص) حبس شده. زندانی. در بند و قید. محبوس:
در دام توعاشقان گرفتار
در بند تو دوستان محبس.
سعدی.
محبس. [م ِ ب َ] (ع اِ) پرده ای با نقش که بر روی چیزها کشند. || جامه ای که بر روی فراش انداخته بر آن به خواب روند. (منتهی الارب). چادر شب. || جامه ٔ گردپوش. حبس الفراش بالمحبس، پوشید فرش را به گردپوش. (منتهی الارب).
محبس. [م ُ ب َ] (ع ص) اسبی که آن را در راه خدا وقف گردانند. (منتهی الارب). || در زندان کرده شده. (ناظم الاطباء).
محبس. [م ُ ب ِ] (ع ص) کسی که در زندان می اندازد. || کسی که در راه خدا وقف میکند. (ناظم الاطباء).
محبس. [م ُ ح َب ْ ب ِ] (ع ص) کسی که مِحبَس (پرده ٔ بانقش) را به روی فراش میگستراند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || حبس کننده ٔ عین و تسبیل کننده ٔ ثمره در راه خدا. واقف. || وقف کننده. (ناظم الاطباء). || بندکننده. بازداشت کننده. (منتهی الارب). حبس کننده. (ناظم الاطباء).
محبس. [م َ ب َ] (ع مص) حبس کردن. حبس. بازداشت و بند کردن کسی را. (از منتهی الارب).
محبس. [م َ ب َ] (ع اِ) بند و قید. (منتهی الارب). زندان و قید و بند. (ناظم الاطباء). زندان. (مهذب الاسماء). جای بازداشت. حبس. دوستاقخانه. دوستاخانه. بند. سجن. دوستاق. دوستاخ. جای حبس و زندان. (غیاث). ج، محابس: ایشان را نظری بر محبس او افتاد و بر حالت وی رقت آوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 315).
مشورت می کرد شخصی با کسی
کز تردد وارهد وز محبسی.
مولوی.
اول محبس و زندانی که به قم بوده است، حجره ای بوده از سرای یزد که آن دیوان بوده است. (تاریخ قم ص 40).
فرهنگ معین
(مَ بَ) [ع.] (اِ.) زندان. ج. محابس.
فرهنگ عمید
زندان،
حل جدول
زندان
فرهنگ واژههای فارسی سره
زندان
مترادف و متضاد زبان فارسی
بازداشتگاه، بند، بندیخانه، دوستاق، دوستاقخانه، زندان، سجن، سلول، سیاهچال
فارسی به انگلیسی
Jail, Prison
فارسی به ترکی
hapishane
فارسی به عربی
سجن
فرهنگ فارسی هوشیار
کسی که در زندان می اندازد بند کننده، حبس کننده حبس کردن، بازداشت و بند کردن کسی را، زندان
فارسی به آلمانی
Einsperren, Gefängnis (n), Kerker (m)
معادل ابجد
110