معنی محشور
لغت نامه دهخدا
محشور. [م َ] (ع ص) مرد مطاع که مردمان به خدمت وی شتابند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
محشور. [م َ] (ع ص) حشر کرده شده. برانگیخته شده. (ناظم الاطباء). روز قیامت برانگیخته شده. (غیاث) (آنندراج).
- محشور شدن، حشر کرده شدن.
- || گرد آمدن. آمیزش یافتن. معاشر شدن. رفت و آمد پیدا کردن. گرد آمدن با کسی یا با کسانی در روز قیامت.
- محشور کردن، گرد آوردن (روز قیامت).
- || جمع کردن. همنشین کردن: خدا او را با پیغمبر محشور کند.
|| تیر بهم پیوسته پر. (منتهی الارب). (ناظم الاطباء). || گرد کرده و فراهم آورده. || کلان و بزرگ. || استوار. (ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
(مَ) [ع.] (اِمف.) برانگیخته شده، گردهم جمع شده.
فرهنگ عمید
ویژگی آنکه در روز قیامت با کسی در یکجا گرد آید،
همدم، همراه، همصحبت،
حل جدول
گرد هم جمع شدن
مترادف و متضاد زبان فارسی
جلیس، قرین، مانوس، مصاحب، معاشر، مقترن، مقرب، ندیم، همنشین
فرهنگ فارسی هوشیار
حاشیه کرده، حاشیه نوشته شده
فرهنگ فارسی آزاد
مَحشُور، گرد هم جمع شده، برانگیخته شده، در فارسی به معنای مُعاشر و هم صحبت نیز مصطلح است،
معادل ابجد
554