معنی محموم
لغت نامه دهخدا
محموم. [م َ] (ع ص) تب گرفته. (مهذب الاسماء). تب دار. (یادداشت مرحوم دهخدا): خطی چون دستگاه کفشگران پریشان عبارتی چون هذیان محموم نامفهوم. (از نفثه المصدور زیدری).
چنان سوزم که خامانم نبینند
نداند تندرست احوال محموم.
سعدی.
|| مقدر. تقدیرشده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
تپ گرفته
تپ گرفته. [ت َ گ ِ رِ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) محموم. (اشتینگاس). تب گرفته. که به بیماری تب مبتلی باشد. رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود.
صبار
صبار. [ص ُ] (ع اِ) صُبّار. تمرهندی است:
مرا کرد محموم صداع خمار
رسان ساقیا آن شراب صبار.
میرنظمی (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 160).
رجوع به تمر هندی شود.
تب گرفته
تب گرفته. [ت َ گ ِ رِ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) تب دار. محموم. کسی که گرفتار تب شده باشد:
گر خلافش به کوه درفکنی
کوه گیرد چو تب گرفته گداز.
فرخی.
|| لرزان از تب. (ناظم الاطباء).
ممغوث
ممغوث. [م َ] (ع ص) تب زده. (منتهی الارب). تب زده و گرفتار تب. (ناظم الاطباء). محموم. (از اقرب الموارد). || گیاه بر زمین افتاده از شدت باران. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گیاهی که بر اثر باران بر زمین افتد و رنگ و طعم آن دگرگون گردد. (از اقرب الموارد).
فرهنگ فارسی هوشیار
تب کرده تبدار (اسم) تب کرده تب دار: عبارتی چون هذیان محموم نا مفهوم. . .
فرهنگ معین
(مَ) [ع.] (اِمف.) تب کرده، تب دار.
فرهنگ فارسی آزاد
مَحمُوم، تب دار، تب کرده،
فرهنگ عمید
تبکرده، تبدار،
عربی به فارسی
دارای تب لا زم , بیقرار , گیج کننده
فارسی به عربی
معادل ابجد
134