معنی مرادی

لغت نامه دهخدا

مرادی

مرادی. [م َ دی ی] (ع اِ) ج ِ مُردی ّ. (از اقرب الموارد). رجوع به مُردی ّ شود.

مرادی. [م ُ] (اِخ) تخلص شعری سلطان مرادبن محمد ثالث است، او را دیوانی است ترکی. (یادداشت مؤلف).

مرادی. [م ُ] (اِخ) محمدبن محمد، مکنی به ابوالحسن، شاعری بخارائی عهد سامانیان است. رودکی در مرگ او گوید:
مرد مرادی نه همانا که مرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد.
و این شعر در فرهنگها به نام او آمده است:
آن سرخ عمامه بر سر او
چون آژخ زشت بر سر کیر.
(از یادداشت مؤلف).

مرادی. [م َ] (ع اِ) ج ِ مِرْدی ̍. (منتهی الارب). رجوع به مِردی ̍ شود. || ج ِ مرداء. (متن اللغه). رجوع به مِرداء شود.

مرادی. [م َ] (ع اِ) قوائم الابل والفیل و الخیل. (اقرب الموارد). سپل شتر و پیل. (ناظم الاطباء). || ازارها و شلوارها. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مردی شود.

مرادی. [م ُ] (ص نسبی) منسوب به مراد. موافق میل و خواهش. ارادی و اختیاری و معنوی و مجازی و به طور استعاره. (ناظم الاطباء). شاهدی برای این معانی به دست نیامد. کلمه ٔ مرادی در ترکیب نامرادی ذیل مراد آمده است. رجوع به مراد شود. || (اِ) پول خرد و کوچک. (ناظم الاطباء).

مرادی. [م ُ دی ی] (ع اِ) ج ِ مُردی ّ. (ناظم الاطباء). رجوع به مردی شود. || (ص نسبی) ارادی. اختیاری. (ناظم الاطباء). رجوع به مراد شود.

مرادی. [م ُ] (اِخ) محمدبن منصور، مکنی به ابوجعفر از متکلمین و فقهای زیدیه است او راست: کتاب التفسیر الکبیر، کتاب التفسیرالصغیر احمدبن عیسی، کتاب سیره الائمه العادله، رساله خطاب به حسن بن زید. (یادداشت مؤلف از ابن ندیم).

مرادی. [م ُ] (اِخ) دهی است از دهستان زاویه ٔ بخش شوش شهرستان دزفول، در 18 هزارگزی شمال شرقی شوش و 3هزارگزی شرق راه آهن تهران به اهواز در دشت گرمسیری واقع و دارای 250 تن سکنه است. آبش از رودخانه ٔ دز تأمین می شود و محصولش غلات، برنج، کنجد و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

مرادی. [م ُ] (اِخ) دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار؛ در 18هزارگزی جنوب شرقی حسن آباد سوگند و 3هزارگزی جنوب راه هشتادجفت به حسن آباد، در منطقه ٔکوهستانی سردسیری واقع و دارای یکصد تن سکنه است. آبش از چشمه تأمین می شود و محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه وجاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


قاص مرادی

قاص مرادی. [قاص ْ ص ِ م ُ] (اِخ) مکنی به ابووائل. محدث است. رجوع به ابووائل قاص مرادی شود.


بی مرادی

بی مرادی. [م ُ] (حامص مرکب) ناکامی. نامرادی:... و سببی دیگر آنستکه طبیب را پیوسته سخن درد و بیماری وقی و اسهال... باید شنید و آنرا جواب خوش باید داد.این همه انواع بی مرادی است و کسی را که چندین بی مرادی باید کشید اگر بیمار نشود عجب باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و تشنگان تموز بی مرادی. (سندبادنامه ص 6).
باز خوشیها در فعل و اختیار است دلیل بر آنکه لفظ جبر در بی مرادی مستعمل بود. (کتاب المعارف).
نیست چون کار بر مراد کسی
بی مرادی به از مراد بسی.
نظامی.
گر مرادت را مذاق شکر است
بی مرادی بی مراد دلبر است.
مولوی.
هر که را برگ بی مرادی نیست
گو برو گرد کوی عشق مگرد.
سعدی (بدایع).
بر جوربی مرادی و درویشی و هلاک
آنرا که صبر نیست محبت نه کار اوست.
سعدی.
دل از بی مرادی بفکرت مسوز
شب آبستن است ای برادر بروز.
سعدی (بوستان).


صالح مرادی

صالح مرادی. [ل ِ ح ِ م ُ] (اِخ) رجوع به صالح بن محمد وشقی... شود.

حل جدول

مرادی

از داوران فوتبال کشورمان

فرهنگ فارسی آزاد

مرادی

مَرادِی، پاروها (مفرد: مَردِی)

معادل ابجد

مرادی

255

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری