معنی مرایی

فرهنگ عمید

مرایی

ریاکار،

حل جدول

مرایی

ریاکار


ریایی

منسوب به ریا، مکار و ریاکار، مرایی

مترادف و متضاد زبان فارسی

مرایی، مرائی

ریاکار، مزور، دورو، متظاهر

لغت نامه دهخدا

گمراه گردیدن

گمراه گردیدن. [گ ُ گ َ دی دَ] (مص مرکب) بیره شدن. روگردان شدن. (ناظم الاطباء):
به دشتی که گمراه گردی مپوی.
اسدی.
گمراه گردم از خود تا تو رهم نمایی
از من مرا چه خیزد دوا کنون که تو مرایی.
خاقانی.
و رجوع به گمراه و گمراه شدن و گمراه گشتن شود.


سبکدل

سبکدل. [س َ ب ُ دِ] (ص مرکب) کنایه از ظریف. (آنندراج):
امروزمرایی شد و گشته ست سبکدل
سالار سبکدل نشود میر مرایی.
منوچهری.
ای شاعر سبکدل با من چو اوفتادت
پنداشتم که زینت بیش است هوشیاری.
منوچهری.
گرانی ببردم ز درگاهش ایرا
مرید سبکدل گرانجان نباشد.
خاقانی.
ور کسی را دل سبک باشدز رنج روزگار
آن سبکدل را نخستین می گران باید کشید.
صائب (از آنندراج).


ریاکار

ریاکار. (ص مرکب) مُرائی. (منتهی الارب). مکار و کسی که در کارها مکر و غدر و نفاق می کند. مزور. (ناظم الاطباء). مکار. دورو. منافق. مرایی. (آنندراج). شخصی است که همچو بازیگر حرکات و تشبیهات او را حقیقتی نیست و لقبی است از برای آنان که صورهً و ظاهراً دین دارند و حال آنکه حقیقهً و باطناً، ابداً بویی از دینداری نداشته و ندارند. ریاکاران بر چهار دسته اند: اول، ریاکار دنیوی که محض مقاصد شخصی و دنیوی متدین به دین شود. دوم، ریاکار شرعی و قانونی است بمحض اینکه بهشت را به مزد بگیرد، اطاعت می کند و متدین می شود. سوم، ریاکار انجیلی است و آنان اشخاصی هستند که از مرگ مسیح که محض گناهان ایشان بود، مسرور و خوشحالند و در افعال ایشان مطلبی که حقیقت ایمان ایشان را ثابت کند، دیده نمی شود. چهارم، ریاکار غیور است یعنی متوکل به حالات و احساسات روح می باشد و متوجه ثمرات روحانی نیست. (از قاموس کتاب مقدس). آنکه کارهای خوب چشم دیدی کند. سالوس.مرایی. (یادداشت مؤلف). || جفاکار. خیانتکار. (یادداشت مؤلف). رجوع به ریاء و مرائی شود.


خوبروی

خوبروی. (ص مرکب) جمیل. آنکه چهره اش نیکو باشد. خوش صورت. زیبا. خوشگل. (ناظم الاطباء). صبیح. نیکوروی. خوش سیما. خوب رخسار. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خوبرویان:
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی
گرچه هر روز اندکی برداردش
با ندم روزی بپایان آردش.
رودکی.
پسر بود او را گزیده چهار
همه خوب روی و نبرده سوار.
دقیقی.
ای خورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه میاوری.
خسروی.
شبستان همه پیش باز آمدند
بدیدار او بزمسازآمدند
شبستان بهشتی بد آراسته
پر از خوبرویان و پرخواسته.
فردوسی.
چنین گفت بیدار شاه رمه
که اسپان و این خوبرویان همه.
فردوسی.
چنین داد مهراب پاسخ بدوی
که ای سرو سیمین بر خوبروی.
فردوسی.
بیامدبرادرْش با خواسته
بسی خوبرویان آراسته.
فردوسی.
بت ترک خوبروی گرفته بچنگ چنگ
همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ
قد و تنْش سرو و سیم رخ و زلف روز و شب
لب و غمزه نوش و زهر بر او دل پرند و سنگ.
؟ (از ترجمان البلاغه ٔ رادویانی ص 32).
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم
شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی.
فرخی.
باده اندر دست و خوبان پیش روی
خوبرویانی بخوبی داستان.
فرخی.
آمد آن مشکبوی مشکین موی
آمد آن خوبروی ماه عذار.
فرخی.
ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای.
فرخی.
تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد.
منوچهری.
تا گل خودروی بود خوبروی
تا شکن زلف بود مشکبوی.
منوچهری.
خوبروی از فعل خوبست ای برادر جبرئیل
زشت سوی مردمان از فعل زشتست اهرمن.
ناصرخسرو.
صدهزاران خوبرویانند نیز
هر یکی گویی که ماه انور است.
ناصرخسرو.
خوبرویی و خوبرویان را
عهد با روی کی بود درخور؟
مسعودسعد.
و از قطره ٔ مأمعین بنده ٔ خوبروی پدید آوردم. (قصص الانبیاء).
یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد برنایی اندر راه پیش روی وی آمد خوبروی. (تاریخ بخارا).
خوبرویان نشاط می کردند
رقص کردند وباده میخوردند.
نظامی.
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را در دیده جویان.
نظامی.
چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی
بکرد آن خوبروی از خوبروئی...
نظامی.
گرم هست بر خوبرویان شتاب
بخوارزم روشن تر است آفتاب.
نظامی.
چو چنگ از خجالت سر خوبروی
نگونسار و در پیش افتاده موی.
سعدی (بوستان).
تهیدست در خوبرویان مپیچ
که بی سیم مردم نیرزد بهیچ.
سعدی (بوستان).
یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که گر خوبرویست بارش بکش.
سعدی (بوستان).
سیُم خوبرویی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند. (گلستان).
بوی پیاز از دهن خوبروی
خوبتر آید که گل از دست زشت.
سعدی (گلستان).
عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان
وآنکه منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد.
سعدی (طیبات).
اگربا خوبرویان می نشینی
بساط نیکنامی درنوردی.
سعدی (طیبات).
گرفتار کمند خوبرویان
نه از مدحش خبر باشد نه از ذم.
سعدی (بدایع).
سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمیتوان رست.
سعدی (خواتیم).
تا دل ندهی بخوبرویان
کز غصه تلف شوی و رنجه.
سعدی (هزلیات).
خوبرویان چو رخ نمی پوشند
عاشقان در طلب نمی کوشند.
اوحدی.
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید.
حافظ.
اشعریان یاران و انصار منند و تازه رویان و خوبرویانند. (تاریخ قم ص 275).


شایستن

شایستن. [ی ِ ت َ] (مص) لایق و درخور بودن. (بهار عجم). سزاوار بودن. لایق و متناسب بودن. لیاقت داشتن. ارزیدن. (ناظم الاطباء). روا بودن. مشتقات این مصدر چنانکه در حاشیه ٔ مربوط به لغت «شاید» یادآور شدیم گاه بصورت وجه مصدری آید و جمله ٔ مرکب سازد و گاه بصورت فعل تام بمعنی سزاوار ولایق بودن و اینک شواهد گونه ٔ دوم را می آوریم و سپس شواهد نوع اول را با تصریح در موضع خود:
اندی که امیر ما باز آمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید.
رودکی.
هرگز تو بهیچ کس نشایی
بر سرت دو شوله خاک و سرگین.
شهید.
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و ریش چوپاغنده ٔ حلاج.
ابوالعباس.
کابوک را نشاید شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.
بوشکور (شاعران بی دیوان ص 84).
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس.
کسائی.
و مزغ (مغز) آن خوردن را شاید چون گردوک و فندق... و آنچه بدان ماند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
که شاید که اندیشه ٔ پهلوان
کنم آشکارا بروشن روان.
فردوسی.
ترا گر بزرگی بیفزایدی
خرد بیشتر گر بدی شایدی.
فردوسی.
نشاید نگه کردن آسان بدوی
که یارد شدن پیش او جنگجوی.
فردوسی.
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم
شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی.
فرخی.
تو بدین از همه شایسته تری
همچنین باش و همه ساله تو شای.
فرخی.
امیر زیبی و شائی به تخت و ملک و بتاج
همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای.
فرخی.
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی.
فرخی.
ای آنکه ملک هرگز بر تو بدل نجوید
ای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی.
فرخی.
رادمردان را هنگام عصیر
شاید ار می نبود صافی و ناب.
منوچهری.
چون ایزد شاید ملک هفت سماوات
بر هفت زمین بر، ملک و شاه تو شایی.
منوچهری.
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکارست و چه شاید.
منوچهری.
گفتند [غلامان] ما میراث خداوندیم بنده ٔ اوییم اگر خدمت را شاییم بدارد، اگرنه بفروشد. (تاریخ سیستان).
کنون تو پادشاهی جست بایی
کجا جز پادشاهی را نشایی.
(ویس و رامین).
امیر گفت رای درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). بوسهل زوزنی هیچ شغل را اندک و بسیار نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاهدارند و آنچه نشایند درباب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235).
دو صد گنج شاید بگفتار داد
که نتوان یکی زان بکردار داد.
اسدی.
عروس است می شادی آیین او
که شاید خرد داد کابین او.
اسدی.
وگر مر خویشتن را از محن بی بهره بپسندی
مراگر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید.
ناصرخسرو.
تا مذهب تو این بود و سنت
جز مر جحیم را تو کجا شایی.
ناصرخسرو.
بجای خویش بد کردی چه بد کردی
کرا شایی چو مر خود را نشایستی.
ناصرخسرو.
یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا.
ناصرخسرو.
ندارد سود اگر حاضرنیایی
چو حاضر نیستی حق را نشایی.
ناصرخسرو.
در بیت المقدس جایی طلب کرد که آن را شاید حایطی یابید. (قصص الانبیاء ص 174). این ها همه سردباشد و مردم محرور را شاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). شاپور گفت پس چون تو بپدر نشایستی کجا ترا برین سان پرورید و بدیگری چگونه شایی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 62). شراب مست کننده نشاید کودکان را که سخت گرم مزاج باشند. (نوروزنامه). شراب سپید و تنک مردمان گرم مزاج را بشاید. (نوروزنامه). دبیران دیوان را شاید که قلم بقوت رانند. (نوروزنامه). با فرزندان ملوک یمن فساد کردی تا پادشاهی را نشایند و این عادت ایشان بود که هر که با وی کاری زشت کنند پادشاهی را نشاید. (مجمل التواریخ). و یزدجرد را کس نبود که حرب را شایستی. (مجمل التواریخ). و چون زن حسن بن علی (ع) بیامد که حسن را زهر داده بود... تو فرزند پیغامبر را نشایستی مرا نیز نشایی. (مجمل التواریخ). گفتم اگر این مال امروز نتواند داد مهتری وثیقه و پایندان بستانم شاید؟ - گفت نه. (تاریخ بخارا). و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه).
پاک بودم دم دنیا نزدم
کو جنب بود و نشایست مرا.
خاقانی.
سرور عقل و تاجدار هنر
دردسر بیند و چنین شاید.
خاقانی.
او بدی گوید و او را شاید
من نکو گویم و آن را شایم.
خاقانی.
گرچه ملک الغرب تویی تاابد اما
بر تخت خراسان ملک الشرق تو شایی.
خاقانی.
قلم درکش بحرف دست سایم
که دست حرف گیران را نشایم.
نظامی.
چو بخت خفته یاری رانشایی
چو دوران سازگاری را نشایی.
نظامی.
گفتم که سر عدوش نشاید چو گردنی
گفتا بپای حادثه شاید که بسپری.
؟ (لباب الالباب ج 2 ص 420).
شکر بدست ترشروی خادمم مفرست
اگر بدست خودم زهر میدهی شاید.
سعدی.
ملک گفتا هر آینه ما را خردمندی کافی باید تا تدبیر مملکت را شاید. (سعدی).
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت
شاید که خنده ٔ شکرآمیز میکنی.
سعدی.
|| امکان داشتن ممکن بودن. روا بودن:
جهاندار از ایران سپاهی ببرد
که گفتند کان را نشاید شمرد.
فردوسی.
برفتند و جستند راهی نبود
کز آن راه شایست بالا نمود.
فردوسی.
چو گشتاسب آن تخت را دید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت.
فردوسی.
ببالا چو سرو و بدیدار ماه
نشایست کردن بدو در نگاه.
فردوسی.
اما روزی چند میهمان ما باش تا بدوستان نیز مشورت کنم. گفت: شاید. بعد از چند روز او را وداع کرد. (قصص الانبیاء ص 172).
چو غرواشه ریش بسرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
لبیبی.
از او رسید بتو نقد صد هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید شاید یال.
عنصری.
و قلعه ٔ او نمی شایست ستدن. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 62). حیوانی که در او نفع... باشد چگونه بی انتفاع شاید... گذاشت. (کلیله و دمنه).
دلا تا بزرگی نیاری بدست
بجای بزرگان نشاید نشست.
نظامی.
شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن.
سعدی.
|| یاری کردن و مدد نمودن. || تلف شدن و نابود گشتن. || لازم و واجب بودن. (ناظم الاطباء).
- شاید و باید، سزاوار و ضروری. لایق و بایا. شایسته و بایسته.
- هر چه شاید و باید گفتن، چیزی فروگذار نکردن.


بازار

بازار. (اِ) در پهلوی واچار (در هوجستان واچار = سوق الاهواز. رجوع شود به خوزستان) در پارسی باستان آباکاری مرکب از: آبا در سانسکریت سبها. بمعنی محل اجتماع و جزو دوم مصدر کاری، بمعنی چریدن (دارمستتر، تتبعات ایرانی ج 2 ص 129، 131). گیلکی واچار. (نیز: بازار. م) فریزندی ویرنی بازار. نطنزی واچار (1 ص 290). سمنانی وازهار. سنگسری وزر. سرخه ای، لاسگردی و شهمیرزادی بازار. (2 ص 188).استی بزر. (استی 114)، محل خرید و فروش کالا و خوراک و پوشاک. لغت فرانسه ٔ بازار از پرتقالی گرفته شده و پرتقالیان نیز از ایرانیان گرفته اند. (نداب 3: 3-4 فرامرزی) و رک: دایره المعارف فرانسه. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ج 1 ص 218). اعراب در آن تصرف کرده الف را به «یا» بدل کرده بیزار گفته و بیازره بر آن جمع بسته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 161 شود. دورسته از دکان های بسیار در برابر یکدیگر که غالباً سقفی آن دو رسته را بیکدیگر می پیوندد. میدان داد و ستد.کوی سوداگران. مغازه. دکان. دکه.: بازار صحافها. بازار بزازها. بازار کفاشها. بازار خیاطها. بازار سراجها و غیره. بازار عطرفروشان، لَطِمَه. (منتهی الارب).ج، لطایم. سوق. (دهار) (ترجمان القرآن). ج، اسواق. قَسیمه. (منتهی الارب). تیم. رجوع به دزی ج 1 ص 48 شود.
در قاموس کتاب مقدس آمده: (انجیل لوقا 7: 32) بازار: معروف است و در آنجا هر گونه متاع بفروش میرودو گاهی کوچه های درازی ترتیب داده در طرفینش دکانها میساختند چنانکه حال نیز معمول است و گاهی این لفظ دلالت بر محل وسیعی مینماید که در میان شهر قرار داده خریدار و فروشنده در آنجا جمع میشدند و متاعهای خود را بفروش میرساندند و بتدریج احکام و مباحثات و مسائل مشکله ٔ فلسفیه و سیاسیه را در آنجا گفتگو مینمودند. (کتاب اعمال رسولان 16:19 و 17:17). و اهالی دهات وقضات و صاحب منصبان در آنجا فراهم میشدند لذا فرمایش مسیح در انجیل مرقس 12:38 میفرماید که ایشان سلام رادر بازارها دوست میدارند صحیح میباشد و اطفال و اشخاص بیکاره نیز در آنجا جمع می شدند و چون خداوند ما مسیح خواست که فریسیان را توبیخ و سرزنش نماید چون که اعمال عجیبه در میان ایشان بجا آورده و با وجود آن او را ترک کرده رد نمودند و یوحنا را قبول کردند و حال آنکه اعمال عجیبه بجا نیاورد ایشان اشخاصی را که متابعت والدین خود مینمایند تشبیه فرمود و باید دانست که عمله هائی که طالب کار بودند در میان بازار فراهم میشدند تا هر کسی که خواهد ایشان را کار فرماید چنانکه در این روزها نیز معمول است. (قاموس کتاب مقدس):
بگفت این سخن پس ببازارشد
بساز دگرگون خریدار شد.
فردوسی.
براهی که لشکر همی برگذشت
در و دشت یکسر چو بازار گشت.
فردوسی.
چو خورشید گیتی بیاراستی
بدان کلبه بازار برخاستی.
فردوسی.
ز پاکیزگی شهر و از خرمی ده
روان گشت بازار بازارگانی.
فرخی.
دفتر بدبستان بود و نقل ببازار
وین نرد بجایی که خرابات خرابست.
منوچهری.
پس از سه روز مردمان ببازارها بازآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291).
گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین
چو تو خود مینگری من نکنم قصه دراز.
ناصرخسرو.
چو خلق جمله ببازار جهل میرفتند
همی ز بیم نیارم گشاد دکان را.
ناصرخسرو.
بسیار دیدی در دلم بازار عشق آراسته
آن چیست کانگه دیده ای بازار عشق اکنون نگر.
خاقانی.
بر سر بازار عشق آبت برفت
پای زان بازار نگسستی هنوز.
خاقانی.
در سر بازارعشق از جان و جان گفتن بس است
کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
ای تهی دست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار.
سعدی.
|| دکان های موقت بی ترتیب در زیر چادرها و سقف هایی از پارچه که هفته ای یکبار در بعض قری کنند، و بیشتر در نواحی شمالی ایران معمول است. بازارهای موقت که سالی یکبار در بعض شهرها تشکیل شود برای عرض کالاها بمشتریان که از شهرها یا ممالک دیگر بدانجا آیند مانند بازارمکاره و سوق عکاظ در میان تازیان جاهلیت و غیره: پنج شنبه بازار، اردوبازار، جمعه بازار، چهارشنبه بازار، دوشنبه بازار، سه شنبه بازار، شنبه بازار، یکشنبه بازار. عرضگاه یا نمایشگاه که در بعض ممالک چند سال یکبار برپا کنند: طواویس، شهرکیست از بخارا... و اندر وی هر سالی یک روز بازار است که خلق بسیار اندر وی گرد آیند. (حدودالعالم). و اندر مرسمنده، در هر سالی یکی روز بازار بود که گویند آن روز در آن بازار افزون از صد هزار دینار بازرگانی کنند. (حدود العالم).
- بازار عکاظ، مشهورترین بازارهای عرب در زمان جاهلیت. بازار عکاظ واقع میان طایف و نخله بوده است و موقعی که اعراب قصد حج داشتند از اول ذی القعده تا بیستم در بازار عکاظ اقامت میکردند، سپس از عکاظ بمکه رفته مراسم حج بجا می آوردند و بخانه های خود بازمیگشتند. معمولاً بزرگ هر قبیله ای ببازار قبیله ٔ خود میرفت ولی تمام بزرگان عرب بلا استثناء ببازار عکاظ می آمدند. هرکس اسیری داشت برای دادرسی بعکاظ می آمد و نزد داوران که از قبیله ٔ بنی تمیم بودند دادخواهی میکرد و هر کس خونخواهی میخواست و طرف خود را نمیشناخت برای پیدا کردن گمشده ٔ خود بعکاظ می آمد. هر کس شهرت طلب بود و در پی تحصیل شهرت میگشت برای نیل بمقصود بعکاظ می آمد، هر کس میخواست با کسی مباهات کندو مفاخر خود را بگوید در فصل عکاظ به آن محل میشتافت و عربها در این قسمت بقدری مقید بودند که در بزرگی و سنگینی مصیبت ها بر یکدیگر مباهات میکردند و یکی از آن موارد مفاخره ٔ خنساء و هند است... عربها از تأسیس بازار مکاره و اجتماع قبیله ها استفاده ٔ فرصت میکردند و مجلس مناظره و مباحثه و سخنوری و مشاعره تشکیل میدادند. شعراء شعر میخواندند، خطیبان خطابه سرایی میکردند و دانشمندانی از آن میان انتخاب میشدند که بهترین و برترین گفتارها را تشخیص داده اعلام نمایند وهر گاه که نابغه ٔ ذبیانی ببازار عکاظ می آمد سراپرده ای از چرم قرمز برای او می افراشتند و شاعران اشعار خود را در محضر او میخواندند و هر شعری که از همه بهتر بود آن را با آب طلا نوشته در عکاظ و یا در کعبه می آویختند که معلقات سبع نیز از آن اشعار میباشد. اتفاقاً این کار عرب ها بکار یونانیان قدیم شبیه است، چه آنها نیز در محلی موسوم به گیمنازیوم برای ورزش های بدنی و بازی های پهلوانی حاضر میشدند و فیلسوفان و دانشمندان از آن اجتماع استفاده کرده بمباحثه و مناظره مشغول می شدند و عیناً عملیات عربها در بازار عکاظ درآنجا نیز معمول میشد. بدیهی است که در نتیجه ٔ چنین اجتماعاتی حقایق بسیاری کشف میشد و قریحه ٔ هوشمندان و باذوقان بکار می افتاد، بعلاوه زبان آنان رشد و نمو میکرد و از پاره ای معایب تصفیه میشد. مثلاً قریش که ببازار عکاظ می آمدند لغات سایر قبایل را نیز میشنیدندو آنچه را که نیکو بود برمیگزیدند و در لغت خود بکار میبردند و در نتیجه لغت قریش فصیح ترین لغت های عرب شد و از پاره ای عیوب و کلمات رکیک ناپسند تصفیه شد وچیزهایی مانند کشکشه و کسکسه و عنعنه و فخفخه و کم ووهم و عجعجه و استنطاء و شنشنه و عیوب دیگر که در سایر لهجه ها یافت میشد از آن لهجه خارج گشت. (ترجمه ٔ تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان چ 1333 امیرکبیر ج 3 صص 43-46).
- بازارهای عرب، عرب ها در زمان جاهلیت سالی چند بار بازارهایی دایر میکردند و در فصل های معین مردم از دور و نزدیک به آنجا می آمدند و همین که از این بازار فارغ میشدند ببازار دیگری میرفتند، به این ترتیب که از روز اول ماه ربیع الاول در دومهالجندل از نواحی مرتفع نجد برای خرید و فروش و داد و ستد بازارهایی ترتیب میدادند و سپس از آنجا به هجر میرفتند و یک ماه در آن بازار بودند آنگاه از هجر به عمان منتقل میشدند و از عمان بحضرموت و عدن کوچ میکردند و بعضی به صنعاء عزیمت مینمودند و در آنجا بازار دایر میکردند. بعد در ماه های حرام بازار عکاظ که از بازارهای مشهور عرب بود دایر میشد، علاوه بر آن بازارهایی در نواحی موسوم به شحر، صحاری، مخنه، حباشه، مشقر و غیره دایر میکردند. (ترجمه ٔ تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان چ 1333 امیرکبیر ج 3 ص 43).
- امثال:
بازار خودفروشی از آنسوی دیگر است
(که...) بازار چندانکه آکنده تر، تهیدست را دل پراکنده تر
سعدی (امثال و حکم دهخدا).
بی سیم ز بازار تهی آید مرد
«دارم مثلی بحال خویش اندر خورد...»
(از قابوسنامه).
مثل بازار شام.
محتسب در بازار است.
|| بمجاز، اعتبار. بها. حرمت. محبوبیت. اهمیت. قدرت. ارزش. شایستگی:
سپهبد چو آگه شد از کارشان
ز رای جهان جوی و بازارشان.
فردوسی.
چو آن نامه بشنید و گفتار او
بزرگی و مردی و بازار او.
فردوسی.
حسد برد بدگوی در کار من
تبه شد بر شاه بازار من.
فردوسی.
پس از ما هر آنکس که گفتار ما
بخوانند، دانند بازار ما.
فردوسی.
مقاتوره بشنید گفتار اوی
سرش گشت پرکین ز بازار اوی.
فردوسی.
بر من آن بت بازار نیکوان بشکست
کجا چنان بت باشد کرا بود بازار؟
فرخی.
یاران تو همچون تو بُتانند ولیکن
نزدیک من امروز تو داری همه بازار.
فرخی.
اندر این ایام ما بازار هزل است و فسوس
کار بوبکر ربابی دارد و طنز جحی.
منوچهری.
کردم سرخمتان بگل و ایمن گشتم
به انگشت خطی گرد گل اندر بنوشتم
گفتم که شما را نبود زین پس بازار.
منوچهری.
همی که نبینم مرعلم خویش را بازار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
حکمت آموز و کم آزار و نکو گوی و بدانک
روز حشر این همه را قیمت و بازار و بهاست.
ناصرخسرو.
مرد دانا راستکار و چرخ نادان بدکنش
نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست.
ناصرخسرو.
سود از تو بدان جویم کز مایه ٔ طبعم
خود را بر تو دیده ام این حرمت و بازار.
سنایی.
پس از این عبادت اصنام را بازاری نباشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
یوسف دلها پدیدار آمده ست
عاشقی را روز بازار آمده ست.
خاقانی.
کهتر ز دکان شعر برخاست
چون بازاری در آن ندیده ست.
خاقانی.
- روز بازار کسی بودن، روز محبوبیت و قدرت و اعتبار او بودن.
|| بمجاز بمعنی رونق و رواج نیز آمده. (غیاث) (انجمن آرا). بازار و روز بازار بمعنی رونق است. (انجمن آرا) (آنندراج). درَّ؛ گرمی بازار و روانی آن. (منتهی الارب). درود؛ روز بازار، روان و گرم گردیدن آن. (منتهی الارب). نَفاق، روایی. رواج:
دگر نخواهم گفتن همی سرود و غزل
که رفت یک رهه بازار و قیمت سرواد.
لبیبی.
چنین داد پاسخ که کردار نیک
بیابد بهر جای بازار نیک.
فردوسی.
یکی گوید ز شاهی نام بردی
که رادی را بدو بفزود بازار.
فرخی.
وقت عیش و طرب و بستان است
روز بازار گل و ریحان است.
انوری.
|| بمجاز، رفتار. روش. کردار. وضع. معامله. ترتیب:
سیاوش ندانست بازار اوی
همی راست پنداشت گفتار اوی.
فردوسی.
بدانست کان جادویی کار اوست
بدو بد رسیدن ز بازار اوست.
فردوسی.
چو دستور با لشکر آمدش پیش
بگفت آنچه آمد ز بازار خویش.
فردوسی.
همان لهو و نشاط اندیشه کردند
همان بازار پیشین پیشه کردند.
نظامی.
با همه نامهربانی بیوفا خواندی مرا
کافرم گر در قیامت با تو این بازار نیست.
قراری گیلانی (از آنندراج).
|| تشویش. اضطراب:
سر بابک از خواب بیدار شد
روان دلش پر ز بازار شد.
فردوسی.
ابا بار و با نامه و تخت نرد
دلش پر زبازار ننگ و نبرد.
فردوسی.
|| تاجر و سوداگر. (انجمن آرا). || قیمت کالا: روی شش تومان بازارش بازی می کند، یعنی نوسان دارد. نرخ در حدود شش تومان است، بازارش پنج تومان است، یعنی قیمتش نرخش، پنج تومان است. || بمعنی سود و معامله و سودا. (غیاث) (آنندراج). || تجارت. داد و ستد. معامله. خرید و فروش. معامله و سودا را نیز بازار گویند. (آنندراج):
نیست سودی که زیانش نبود در دنبال
بار می بندم از آن شهر که بازاری نیست.
میرصیدی (از آنندراج).
|| قرار. عهد و پیمان:
کند بار همراه با یار ما
بر این است پیمان و بازار ما.
فردوسی.
- بازار آراستن، بازار ترتیب دادن. (آنندراج). آرایش دادن بازار و نهادن متاع و کالا جهت فروش. (ناظم الاطباء: بازار).
- || زمینه سازی کردن. تمهید مقدماتی برای رسیدن به غرضی. توطئه:
چو زینگونه بازاری آراستند
بخون از سکندر امان خواستند.
فردوسی.
چو بازار من بی من آراستی
به آن رسم و آیین که میخواستی
ز رونق مبر نقش آرایشم
نصیبی ده از گنج بخشایشم.
نظامی (از آنندراج).
- بازار آشفته، کنایه از جای پرازدحام. بازار شلوغ، بی نظم، پر جمعیت که کس بکس نباشد.
- امثال:
دزد دنبال بازار آشفته میگردد.
- بازار آهنگران، محلی که آهنگران در آنجا بساختن ابزار آهنی و فروختن آنها سرگرم باشند:
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز سازند ما را گران
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
ببازار آهنگران تافتند.
فردوسی.
- بازار امکان و بازار جهان، کنایه از دنیا باشد:
ای برده ببازار این جهان عمر
بازارتو یکسر همه زیان است.
ناصرخسرو.
گنج بی مار و گل بی خار نیست
شادی بی غم در این بازار نیست.
مولوی.
هیچ قفلی نیست در بازار امکان بی کلید.
صائب.
- بازار اول یوسف، قیمتی که برادران یوسف علیه السلام نزد تاجر بعد برآمدنش از چاه به آن فروختندو کمیت آن بنا بر اختلاف روایت هشت درم، پانزده درم یا هفده درم است و بدین معنی قیمت اول یوسف نیز آمده و بازار دوم وقت بیع که در مصر بدست زلیخاست.
دکان حُسن فروشی اگر بیارایی
غنیمتی شمرد یوسف اولین بازار.
ظهوری (از آنندراج).
میگرفتم بقیمت اول
مفت یوسف که در زمان تو نیست.
ظهوری (از آنندراج).
- بازار برچیدن، بمعنی بازار برداشتن. (آنندراج). بستن بازار و ترک خرید و فروش کردن. (ناظم الاطباء):
چار بازار عناصر بر مکرر گشته است
وقت آن آمد که برچینند این بازارها.
صائب (از آنندراج).
- بازار بی رواج، بازار کساد. بازار بی رونق. بازار کم مشتری. بازار کم معامله.
- بازار بی رونق، بازار کاسد، بی مشتری. بازار کساد.بازار کم معامله:
کسانی که مردان راه حقند
خریدار بازار بی رونقند.
سعدی.
- بازار تبه شدن، یا بازار کسی نزد دیگری تبه شدن، از محبوبیت واحترام افتادن:
حسد برد بدگوی در کار من
تبه شد بر شاه [سلطان محمود] بازار من.
فردوسی.
- بازار تیره، کنایه از وضع نابسامان:
چو خواهید کایزد بود یارتان
کند روشن این تیره بازارتان...
فردوسی.
چو بشنید بهرام گفتار اوی
بخندید از این تیره بازار اوی.
فردوسی.
- بازار تیره دانستن، وضع خود را نابسامان دانستن:
پشیمان شد از کشتن یار خویش
کز آن تیره دانست بازار خویش.
فردوسی.
پشیمان شد از رای و کردار خویش
همه تیره دانست بازار خویش.
فردوسی.
- بازار تیز داشتن، بازار بارونق داشتن. بازار بارواج داشتن.
- بازار تیز شدن، رونق یافتن. بسامان شدن:
پشت اهل ادب است او و خریدار ادب
زین همی تیز شود اهل ادب را بازار.
فرخی.
تیزتر گشت جهل را بازار
سوی جهال صد ره از الماس.
ناصرخسرو.
- بازار تیز کردن، رواج دادن بازار. رونق دادن بازار. رونق دادن و بسامان کردن کار:
به زرمهر دادش یکی بدگهر
که کین پدر زو بجوید مگر
نگه کرد زرمهر و کس را ندید
که با تاج بر تخت ایران سزید
از او بند برداشت تا کار خویش
بجوید، کند تیز بازار خویش.
فردوسی.
شتر بار بنهاد و خود رفت پیش
که تا چون کند تیزبازار خویش.
فردوسی.
مشو تیز تاچاره ٔ کار تو
بسازم، کنم تیز بازار تو.
فردوسی.
دیدار می نمایی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی.
سعدی (گلستان).
هر کجا تیغ تو بازار اجل تیز کند
جان خصمت که گرانست چه ارزان باشد.
سلمان (از آنندراج).
خوانی غزلی دورامش انگیز
بازار گذشته را کنی تیز.
نظامی.
- بازار تیز گشتن، رونق یافتن. به سامان شدن:
خبردهی به بر خسرو آمد و گفتا
که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار.
فرخی.
- بازار تیز و گرم و رایج، از صفات بازار است. مقابل اینها بازار کند و افسرده و شکسته و بسته و غیررایج. (غیاث). و تیز و گرم و روا کنایه از بازار رایج بود مقابل بازار کند و افسرده و شکسته و بسته که کنایه از بازار غیر رایج است و برین قیاس است بازار تیز کردن و شکستن.
- || بمجاز، بمعنی گزافه گویی و لاف زدن:
چو بشنید بهرام گفتار اوی
بخندید از آن تیزبازار اوی.
فردوسی.
چو آگاه شد خسرو از کار او
غمی گشت ازآن تیزبازار او.
فردوسی.
همه گوش دارید گفتار من
ببینید این تیزبازار من.
فردوسی.
ز هر سو فراوان خریدار خاست
بدان کلبه بر تیزبازار خاست.
فردوسی.
رونده بدانگه بود کار من
برافروخته تیزبازار من.
فردوسی.
- امثال:
بر سر بازار تیز کور شود مشتری، بمجاز بمعنی گزافه گویی و لاف زدن.
- بازار جدال و قتال، کنایه از جنگ و پیکار. (ناظم الاطباء: بازار).
- بازار چیزی تیز بودن، رونق و رواج داشتن. (از آنندراج). و بمجاز کار کسی رونق داشتن. وضع کسی بسامان بودن:
گر امروز تیزست بازار من
ببینی پس از مرگ آثار من.
فردوسی.
آنرا که ترا گوید تو خدمت او کن
آنرا بر تو تیزتر است از همه بازار.
فرخی.
کنونکه خنجر بیداد یارخونریز است
کجاست مرد که بازار امتحان تیز است.
محتشم کاشی (از آنندراج).
و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 187 شود.
- بازار زد و خورد، روز ستیزه و منازعه و جنگ. (ناظم الاطباء: بازار).
- بازار ساختن، بمجاز ایجاد هرج و مرج و شلوغی و آشوب بقصد استفاده: قاید منجوق را تعبیه کرده و از وی بازاری ساخته [بوسهل]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). حاتمی از آن بازار ساخته است که سزای خویش بدیدو مالش یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
- || کنایه از خود را جلوه دادن. نمودن خود را:
یک شهر همی بینم بی دانش و بی عقل
افراخته از کبر سر و ساخته بازار.
مسعود سعد.
- بازار شاداب، بازار باطراوات، پر رونق:
فروماند مانی ز گفتار اوی
بپژمرد شاداب بازار اوی.
فردوسی.
- بازار شام، اشاره به ورود اهل بیت امام حسین (ع) پس از واقعه ٔ کربلا بشام باشد: تعزیه ٔ بازار شام. و در فارسی کنایه از بازار پر جمعیت و پر از ازدحام باشد: بازار شام است.
- بازار کاسد، بازار کم خریدار. بازار بی رواج. بازار ناروا. بی رونق. بازار کساد. بازار کم مشتری. بازار کم دادوستد. کم معامله. عُفر. مَعفور. (منتهی الارب).
- بازار کاسد بودن، بی رونق، بی مشتری، بی خریدار بودن: اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه میباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277).
- بازار کاسد شدن، بی رونق شدن. بی مشتری و خریدار گردیدن. کاسد گشتن:
بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی
کاسد شد از دو زلفش بازار شاه بوی.
رودکی.
بازار زهد کاسد سوق فسوق رایج
افکنده خوار دانش گشته روان مرایی.
ناصرخسرو.
- بازار کسی برافروختن یا بفروختن، کار وی رونق و رواج یافتن. وضع او روشن شدن. روبراه شدن کار کسی. اعتبار و اهمیت یافتن کسی:
همانا خوش آمدش گفتار اوی
برافروخت زین کار بازار اوی.
فردوسی.
هر آن کس که ایمن شد از کار خویش
بر ما برافروخت بازار خویش.
فردوسی.
حدیث جنگ تو با دشمنان و قصه ٔ تو
محدثان را بفروخت ای شها، بازار.
فرخی.
- بازار کسی را تیره کردن، وضع او را نابسامان آوردن:
بد آید جهان را از این کار من
چنین تیره کو کرد بازار من.
فردوسی.
چو خواهید کایزد بود یارتان
کند روشن این تیره بازارتان،
کم آزار باشید و هم کم زیان
بدی را مبندید هرگز میان.
فردوسی.
اگر داد بینی همی کار من
مگردان همی تیره بازار من.
فردوسی.
- بازار کسی کاسد شدن، ناموفق گردیدن: دشمنان... مقرر گردد ایشان را که بازار آنها کاسد خواهد بود. (تاریخ بیهقی).
- بازار کسی گرم بودن وماندن، مراد تیز بودن و تیز ماندن است:
بدانید کامد بسر کار گرم
گذشت اختر و روز بازار گرم.
فردوسی.
ای زبردست زیردست آزار
گرم تا کی بماند این بازار؟
سعدی.
- بازار گرم داشتن، بازار با رونق داشتن.بازار بسیارمعامله و پرخریدار داشتن.
- بازارگرمی، کالای خودرا محاسن گفتن. توصیف فروشنده خوبی متاع را. کالای خود را ستودن نزد مشتری. جلب مشتری کردن بزبان فریب.
- بازار ناروا، بازار کساد. بازار بی رونق.
- بازار ناروا شدن، اکساد. (تاج المصادر بیهقی). کساد شدن بازار. بی مشتری، بی خریدار شدن.
- بازار ناروان، سوق کاسد. سوق اکسد. (منتهی الارب).
- بر سر بازار بودن، کنایه از برملا و آشکار بودن:
عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست.
سعدی.
- خر بازار، کنایه از بیحسابی و بی ترتیبی.
- دزدبازار، کنایه از هرج و مرج و بی نظمی و گرانی بازار.
- راسته بازار، بازار اصلی و راست.
- روز بازار کسی بودن، روز روایی متاع او بودن. روز رواجی کالای او بودن: روز بازار گل و نسرین است. (از انجمن آرا) (آنندراج).
- شلوغ بازار، کنایه از شلوغی و بی نظمی.
- کسی را با دیگری بازار بودن، بمجاز سر و کار داشتن با چیزی یا کسی. معامله کردن. آمیزش و رفت و آمد داشتن:
بسیار زبونیها بر خویش روا دارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد.
سعدی (طیبات).
- مست بازار، کنایه از بی نظمی و بی ترتیبی.
- میانجی دیدن بازار کسی را، وضع او را میانه و متوسط دیدن، چنانکه نه بازار او تیز باشد و نه بیرونق:
چو بهرام بشنید گفتار اوی
میانجی همی دید بازار اوی.
فردوسی.
- امثال:
هر دکانی راست بازار دگر.
مولوی.

معادل ابجد

مرایی

261

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری