معنی مرتب ساختن و تنظیم

فرهنگ فارسی هوشیار

مرتب ساختن

به سامان داشتن سامان دادن (مصدر) مرتب کردن. . . و دو جانبش دو دروازه گشاده و همه را شرفه و کنگره و سنگ انداز مرتب ساخته که حقا اتمام آن کار از دست سلاطین. . بیک ساا دشوار آید.

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

مرتب

آنچه اجزای آن در جای خود گذاشته شده، بانظم،
(قید) دائماً، همیشه،
منسجم، استوار،
(اسم، صفت) [قدیمی] آن‌که راتبه و مواجب می‌گرفته است،
* مرتب کردن (ساختن): (مصدر متعدی) نظم‌وترتیب دادن،


تنظیم

نظم دادن،
مرتب کردن کارها،
به رشته کشیدن جواهر،
به نظم‌وترتیب درآوردن سخن،

تعبیر خواب

مرتب

منزل خود را مرتب می کنید: خواسته های شما برآورده نخواهند شد.
وسائل و اسباب فامیل رامرتب می کنید: کارسخت برای شما پول خوبی بهمراه خواهد آورد.
وسائل شخصی خودتان را مرتب میکنید: نارضایتی
لباسهایتان را مرتب می کنید: یک ملاقات غیره منتظره در پیش است.
اسباب و وسائل را برای مسافرت مرتب می کنید: از پرگوئی دوستان بهراسید.
دیگران چیزها را مرتب می کنند: منفعت - کتاب سرزمین رویاها

لغت نامه دهخدا

مرتب

مرتب. [م ُ رَت ْ ت َ](ع ص) در جای خود قرار داده شده. در مرتبه ٔ خود قرار گرفته.(از اقرب الموارد)(از متن اللغه). ترتیب داده شده.(آنندراج). راست و درست کرده شده و درجه به درجه در مرتبه و مقام هر کدام آورده شده.(غیاث اللغات). متسق. منتظم.بسامان.(یادداشت مرحوم دهخدا). پیاپی. پی در پی.
- مرتب ساختن، منظم کردن. نظم و ترتیب دادن.
- || ترتیب دادن. تعبیه کردن: دو جانبش دو دروازه گشاده و همه را شرفه و کنگره و سنگ اندازمرتب ساخته.(ظفرنامه ٔ یزدی، از فرهنگ فارسی معین).
- مرتب شدن، منظم شدن. به ترتیب قرار گرفتن. به جای خود قرار گرفتن: تا بر هر طرفی مردان کار دیده تجربت یافته مرتب شوند.(جوامعالحکایات، از فرهنگ فارسی معین).
- مرتب کردن و مرتب گرداندن، منظم کردن. در صف و ردیف و رده قرار دادن. به خطقرار دادن. به جای خود قرار دادن: حجاج بن یوسف از روی دیگر درآمد با لشکر بسیار و ایشان را مرتب می کرد.(تاریخ بیهقی ص 188). ده انگشت مرتب کرد بر کف.(گلستان).
- || آماده و بسیجیده کردن. آراستن و رو به راه کردن: اسب وی به کنیت خواستار و بتعجیل مرتب کردند و باز گشت.(تاریخ بیهقی ص 380).
- || تدوین کردن. ترتیب دادن: و مثال می دهیم که در اصل کتاب مرتب کرده شود.(کلیله و دمنه)... وخلاصه آن فن باشد مرتب گرداند.(اوصاف الاشراف، از فرهنگ فارسی معین):
به دل دارم ز برق شعله های آه سامانی
مرتب کرده ام از مصرع برجسته دیوانی.
میرزا بیدل(آنندراج).
|| ثابت و استوار گردانیده شده.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد)(از متن اللغه). برقرار. پابرجا. استوار:
نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهیا.
خاقانی.
|| مدون. تدوین شده. رجوع به مرتب کردن شود. || در تداول، کامل. || ملازم. گمارده: و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده پیرامن انوشروان مرتب بودند.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 90).
- مرتب گردانیدن، گماردن: منذر او را [بهرام گور را] تربیت نیکو می کرد و پسرش نعمان بن المنذر را در خدمت او مرتب گردانید و چون پنج شش ساله شد...(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 75).
|| جایگیر. گمارده. منصوب: و نقیبان با آن قوم تاختند سوی احمد و ساقه و مقدمان که بر لب رود مرتب بودند.(تاریخ بیهقی ص 352). هر چند کمین هاچند بار قصد کرده بودند خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتب بودند احتیاطها کرده بودند.(تاریخ بیهقی ص 353). || راتبه بگیر. موظف.(فرهنگ فارسی معین).
- پیک مرتب یا سواران مرتب، که در فواصل معینی بین ولایات گمارده می شدند تا نامه یا پیغام را دست به دست کرده و به مقصد برسانند:
خود بدویدی بسان پیک مرتب
خدمت او را گرفته چامه به دندان.
رودکی.
متواتر شده ست نامه ٔ فتح
گشته ره پر مرتب و جماز.
فرخی(دیوان چ دبیرسیاقی ص 202).
خبر به زودی به بندگان رسید که سواران مرتب ایستانیده بودند بر راه سرخس آوردن اخبار را.(تاریخ بیهقی). و بوسهل و سوری سواران مرتب داشته اند بر راه سرخس تا به نشابور.(تاریخ بیهقی).
|| پرورده: بصل مرتب، سرکه پیاز.(یادداشت مرحوم دهخدا). ||(اِ) راتبه. وظیفه. مقرری.(دزی ج 1 ص 508 از فرهنگ فارسی معین): گفت ای جوانمرد این مسجد را مؤذنانند قدیم و هر یک را پنج دینار مرتب داشته ام.(گلستان).

مرتب. [م ُ رَت ْ ت ِ](ع ص) منظم کننده. ترتیب دهنده. در ترتیب و نظم آورنده.(ناظم الاطباء). || مرتبه دار. این گونه کسان در مجلس شاهان جائی معین داشتند که در آنجا می نشستند و یا می ایستادند.(فرهنگ فارسی معین): دبیری معروف مرتب بودی در درگاه کی مرتبت هاء مردم نگاه داشتی از فرزندان تا اصفهبدان تا سرهنگان تا حاجبان.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 49). و اینها مرتب خدمت بودند و آینده و رونده بسیار بودند همه از او مرزوق و محفوظ.(چهار مقاله). ایاز را بخواند و آن زلفین بریده بدید سپاه پشیمانی بر دل او تاختن آورد... و از مقربان و مرتبان کس را زهره ٔ آن نبود که پرسیدی که سبب چیست.(چهارمقاله). || کسی که صنوف مرتب سازد.(از سمعانی). || ثابت کننده. استوارکننده.(ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ترتیب. رجوع به ترتیب شود.

عربی به فارسی

مرتب

تر وتمیز , مرتب , بطور تر وتمیز , بطورمنظم , پاکیزه , منظم کردن , اراستن , مرتب کردن


تنظیم

تنظیم , تعدیل , قاعده , دستور , قانون , ایین نامه

فارسی به عربی

مرتب

انیق، بنظام، جوهری، مرتب، هاله


تنظیم

تعدیل، تنظیم

معادل ابجد

مرتب ساختن و تنظیم

3159

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری