معنی مردى که در غبار گم شد

حل جدول

مردى که در غبار گم شد

رمان نصرت رحمانى


جوان مردى

فتوت

لغت نامه دهخدا

گم گم

گم گم. [گ ُ گ ُ] (اِ صوت) آواز کندیدن نقب. (غیاث اللغات) (آنندراج).


غبار

غبار. [غ ُ] (ع اِ) گرد. (منتهی الارب). رَنْد. (لغت محلی شوشتر). تم. مؤلف آنندراج آرد: بمعنی گرد، و مهتاب از تشبیهات اوست و بالفظ ریختن و زدن و نشستن و خواستن و گرفتن و افشاندن و رفتن و شستن و زدودن و ستردن و داشتن و برباد دادن و بلند شدن و شکستن مستعمل و پسین استعاره به کنایه است چرا که غبار چیزی نیست که توان آن را شکست:
عشق حیرانم غبارم را کجا خواهد شکست
یک قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز.
بیدل.
- انتهی. گرد بسیار نرمی که بواسطه ٔ هوا پراکنده شود. عَجاج. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). هَباء. نقع. قَتام. ریغ. عُنان. عَکوب. عاکوب. طرمیاء. هلال. قَسطَل. قسطال. قسطلان. طیسل. جول. خباط. خیضعه. خراشاء. موق. هَوْزَن، گرد و غبار. قمع؛ غبارمانندی که از هوا بالا برآید. بخار؛ غباری که از خاک نمناک برآید. سفساف، غبار آرد که وقت بیختن بلند شود و از غربال پرد. هنبغه، بسیار گردیدن گرد و غبار. شیطی ّ؛ غبار بالارفته. غَیایه؛ غبار که آسمان را فرو پوشد و سایه افکند. هبوّ؛ بلند برآمدن غبار. عصره، عصار؛ غبار بسیار. قضاع، غبار دقیق. مُسطار؛ غبار بلندرفته. صیق، غبار بالارفته. سرادِق، غبار بلندرفته. سافیاء؛ غبار باد برده. سِختیت، غبار بلندرفته. شَخیت و شِخّیت و شِختیت، غبار بالاآمده. هیرعه، غبار معرکه. کوثر؛ غبار بسیار برهم نشسته. (منتهی الارب):
کرا برکشد گردش روزگار
که روزی ز گردش نیابد غبار.
فردوسی.
از آن رو دگر آینه از غبار
برون آمد و شد جهان زرنگار.
فردوسی.
بر آن امید که بر خاک پات بوسه دهد
به سوی چرخ برد باد سال و ماه غبار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278 و چ فیاض ص 277).
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد
گرچه دل چون قارتو پر گرد و غبار است.
ناصرخسرو.
فضل بر دود ندانی که بسی دارد
نور اگر چند همی زیر غبار آید.
ناصرخسرو.
اندر حصار من ز سر گرد روزگار
چشم زمانه خیره شد اندر غبار من.
ناصرخسرو.
چون حمله برم به جمله خصمان
گمراه شوند در غبارم.
ناصرخسرو.
وآتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز
کی هوا ایدون پر دود و غبارستی.
ناصرخسرو.
ورنه می لشکر نوروز فراز آید
کی هوا یکسره پر گرد و غبارستی.
ناصرخسرو.
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است.
خیام.
منت خدای را که زمانه بکام ماست
و امروز روز دولت ما را غبار نیست.
؟
اما بعد از تأمل غبار شبهت و حجاب ریبت برخیزد. (کلیله ودمنه). حقیقت غدر از غبار شبهت بیرون آید. (کلیله ودمنه).
به جفا میل کند گر بود از نار نبات
وز وفا دور شود گر بود از آب غبار.
ابوالمعالی رازی.
یا غبار صیدگاه شاه کز تعظیم هست
زآهوان مشک ده صد تبتش در یک فضا.
خاقانی.
برداریش ز خاک و رسانیش بر فلک
هرکو به دامن تو زند چون غبار دست.
خاقانی.
در پس زانو چو سگ نشینم کایام
بر دل سگجان مرا غبار برافکند.
خاقانی.
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
کآخر از این خاک جز غبار نیابی.
خاقانی.
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
حاصل از این خاک جز غبار چه خیزد.
خاقانی.
به چشم من نکند هیچکار سرمه ٔ نور
غبار تازه از این رهگذر دریغ مدار.
خاقانی.
میخواهد آسمان که رسد بر زمین سرش
تا برچند به دیده ز دامان تو غبار.
خاقانی.
که چشم من ز جهان آن زمان بود روشن
کزآستانه ٔ شه بسترم ز چهره غبار.
ظهیر فاریابی.
درکف این ملک یساری نبود
در ره این خاک غباری نبود.
نظامی.
پس بگوئی خواجه جاروبی بیار
تا بجویم زرّ خود را از غبار.
مولوی.
زمین را از آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار. (گلستان).
تو نه رنج آزموده ای نه حصار
نه بیابان و گرد و باد و غبار.
سعدی (گلستان).
اگرچه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت مرساد.
حافظ.
دگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست.
حافظ.
ریحان تو کجا و خط سبزش
او تازه و تو غبار داری.
حافظ.
سینه صافان را غبار کینه نیست
گل نباشد چشمه ٔ خورشید را.
الهی.
خیزداز جلوه گهش شب چو غبار مهتاب
سوزش چشم چراغم پر پروانه شود.
عبداللطیف خان تنها (از آنندراج).
هر که غباردوئی زآینه ٔ جان زدود
در دل مرآت وصل صورت حرمان شکست.
حسین ثنائی (از آنندراج).
راحتی گر هست در آغوش ترک مطلب است
این غبار وهم را در دامن صحرا زنید.
بیدل.
غبارم زحمت آن آستان دارد گرانجانی
بگو تا ناله اش بردارد و جائی دگر ریزد.
بیدل.
به خاکساری من نیست هیچکس در عشق
به چشم آینه عکسم غبار میریزد.
صائب.
|| بیماری در چشم. سفیدی که بر روی چشم پیدا شود:
برو چندین چه گردی گرد این ره
که چشمت کور گردد از غباری.
عطار.
از تیره غبار چشمه ٔ روشن
تاریک شود چو چشم نابینا.
؟
- تکانیدن غبار کفش، مؤلف قاموس مقدس در مورد این عادت که از عادات دیرین یهود است، شرحی نوشته است. رجوع بدان کتاب ذیل این لغت شود.
|| نام نشانه هایی است که بر اعداد دلالت میکند. (از اقرب الموارد). و رجوع به حروف غبار وص 4 مقدمه ٔ ابن خلدون شود. و احمدبن عکی... را حاشیه ای بر نزههالنظار فی علم الغبار فی الحساب است. (سلک الدر ج 1 ص 153).
- خطغبار یا قلم غبار، یکی از هفت قلم جدید است.خطی با قلمی سخت ریز چنانکه بزحمت توان دید:
به مشک سوده ٔ محلول در عرق ماند
که بر حریر نویسد کسی به خط غبار.
سعدی.
و رجوع به غبارالحلبه شود.
|| مجازاً کنایه از ریش و خط:
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یارب
حیات جاودانش ده که حسن جاودان دارد.
حافظ.
خواهد چنین بلند شدن گر غبار خط
آخر میان ما و تودیوار میکشد.
صائب.
غبار نیست که بر گرد عارض ترش است این
گذشته پادشه حسن و گرد لشکرش است این.
شاطرعباس.

غبار. [غ ِ] (اِ) و غباره را در بعضی لغت نامه ها بمعنی چوبی که بدان گاو رانند، آورده اند ولی صحیح غباز است. رجوع به غباره و غباز شود.


گم

گم. [گ ُ] (ص) گیلکی گوم. مفقود. غایب و ناپدید. آواره. سرگشته (بابودن و شدن و کردن و گشتن صرف شود). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). مفقود. (آنندراج). گمراه:
گمراه گشته ای ز پس رهبران کور
گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی.
ناصرخسرو.
شه راه مردمی است سبیل الرشاد تو
زآن مردمی تو کز ره نامردمی گمی.
سوزنی.
عالم که کامرانی و تن پروری کند
او خویشتن گم است که را رهبری کند.
سعدی (گلستان).
چه شبها نشستم درین فکر گم
که دهشت گرفت آستینم که قم.
سعدی (بوستان).
گنهکارتر چیز مردم بود
که از کین و آزش خرد گم بود
کجا هفت دریا عدم مردم است
که در قطره ٔ هستی خود گم است.
امیرخسرو.
و رجوع به گم شدن و گم کردن شود. || خَله. هرزه. یافه. (یادداشت مؤلف).


گم شدن

گم شدن. [گ ُ ش ُ دَ] (مص مرکب) یاوه شدن. ضایع شدن. ناپدید گشتن. دور شدن. از دست رفتن. جدا شدن. نیست شدن:
چنان نامور گم شد از انجمن
چو از باد سرو سهی از چمن.
فردوسی.
ندیدی تو بدهای افراسیاب
که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
نام آن لشکر به گیتی گم شود کز بهر جنگ
چاکری از چاکرانش پیش آن لشکر شود.
فرخی.
چون بیاشفت بر کلنگ در ابر
گم شود راه بر پرنده کلنگ.
ناصرخسرو.
زآن هر دو خرلاشه یکی گم شد ناگاه
آمد خبر مرگش خر مرد و خبر ماند.
سوزنی.
وآن جفت که امشبش بجوید
از گم شدنش ترا چه گوید.
نظامی.
همچنین درویشی در قاع بسیط گم شده بود. (گلستان چ یوسفی ص 115).
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد.
سعدی.
به بازیچه مشغول مردم شدم
در انبوه خلق از پدر گم شدم.
سعدی.
اینقدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود.
مولوی.
گویند به بلاساغون، ترکی دو کمان دارد
ور زآن دو یکی گم شد ما را چه زیان دارد.
مولوی.
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور آن رنگها روپوش تو.
مولوی.
دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده است
رفت تا گیرد سر خود، هان و هان حاضر شوید.
حافظ.
- گم شو، برو! دور شو! دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را میخواهند.

فارسی به عربی

غبار

سحب، غبار، فلم

فرهنگ فارسی هوشیار

غبار

گرد، خاک نرم، گرد و غبار


گم گم

(اسم) آواز کندن نقب.

فرهنگ عمید

گم

چیزی که از نظر انسان دور و ناپیدا شده باشد، پنهان، ناپیدا، ناپدید، مفقود،
کسی که به بیراهه رفته باشد،
* گم شدن: (مصدر لازم)
ناپدید شدن،
از راه خود منحرف شدن، به بیراهه افتادن،
* گم کردن: (مصدر متعدی)
مفقود کردن،
از دست ‌دادن،
[قدیمی] نابود ‌کردن،
* گم گشتن: (مصدر لازم) گم شدن، ناپدید شدن،


غبار

خاک نرم، گَرد،
[مجاز] آزردگی،
* غبار خاستن: (مصدر لازم) [قدیمی]
بلند شدن گَرد،
[مجاز] به‌وجود آمدن آزردگی،

عربی به فارسی

غبار

خاک , گرد وخاک , غبار , خاکه , ذره , گردگیری کردن , گردگرفتن از , ریختن , پاشیدن (مثل گرد) , تراب

تعبیر خواب

غبار

اگر بیند روی او پرغبار بود، دلیل که وی عقوبتی رسد. اگر در خواب بیند غبار را در زمین و ملک خود بیند، دلیل که به قدر آن مال حاصل کند - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی


گم شدن

اگر کسی بیند گم شد، دلیل که در آن موضع ضایع بماند و قدر او را ندانند. اگر بیند فرزند یا عیالش گم شد، دلیل زیان بود. اگر بیند چیزی از او گم شد، اگر آن چیز به تاویل نیک بود، غم است. اگر بد بود، کارش به نظام شود. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

مردى که در غبار گم شد

2040

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری