معنی مرد شکاری

حل جدول

مرد شکاری

نخجیروال


پرنده شکاری

غلیواج، ترلان، صقر، قرقی، هیلا، باز، شاهین
پرندگان شکاری پرندگانی هستند که غذای خود را از راه شکار کردن به هنگام پرواز به دست می‌آورند. آن‌ها از حس بینایی خود برای پیدا کردن مهره‌داران کوچک و دیگر پرندگان در هوا بهره می‌گیرند. اگرچه بسیاری از پرندگان از جانوران ریزتر از خود تغذیه می‌کنند، تنها بعضی تیره‌های آنان با نام «شکاری» خوانده می‌شوند. این پرندگان دارای چنگال و منقار قوی هستند تا بتوانند گوشت را از هم بدرند. از آنجا که آن‌ها در بالای هرم غذایی قرار می‌گیرند، نگرانی‌های گوناگونی در زمینه حفاظت از بقایشان وجود دارند.


باز شکاری

ترلان، ورکا


پرنده‌ای شکاری

صقر، هیلا

فرهنگ عمید

شکاری

ویژگی آنچه در شکار به کار می‌رود: تفنگ شکاری، پرندۀ شکاری، باز شکاری، سگ شکاری،
شکارکننده،

فرهنگ فارسی هوشیار

شکاری

(صفت) هر چیز منسوب و متعلق و مربوط به شکار آن چه در شکار به کار رود: باز شکاری سگ شکاری اسب شکاری تفنگ شکاری هواپیمای شکاری، قالیی که مناظر شکار گاه روی آن نقش شده.

لغت نامه دهخدا

شکاری

شکاری. [ش ِ] (ص نسبی) هر چیز منسوب و متعلق و مربوط به شکار. آنچه در شکار بکار رود، چون: باز شکاری، سگ شکاری، اسب شکاری، تفنگ شکاری. هر چیز منسوب و متعلق به شکار و نخجیر، مانند سگ و باز و اسب و جز آن. (ناظم الاطباء):
به منبر کی رود هرگز سری کآن نیست مُنقادت
شکاری کی تواند شد سگی کآن هست کهدانی.
مجیرالدین بیلقانی.
که اگر در اجل بود تأخیر
وین شکاری بود شکارپذیر.
نظامی.
- شکاریان، اراجیل. (منتهی الارب). جوارح، جوارح طیور؛ شکاریان از مرغ. (یادداشت مؤلف). کواسب،شکاریان از مرغ و دد. (منتهی الارب).
- باز شکاری، باز شکار. باز که صید و شکار کند پرندگان دیگر را:
که ملکت شکاری است کو را نگیرد
نه شیر درنده نه باز شکاری.
دقیقی.
همه ساله خندان لب جویبار
به هر جای بازی شکاری شکار.
فردوسی.
- جانور شکاری، شکره. جارحه. (یادداشت مؤلف).
- سگ شکاری، تازی. ثمثم. کلب صید. کلب معلَّم: کلاب صید؛ سگان شکاری. (یادداشت مؤلف). سگی که برای صید کردن آموخته شده باشد. تازی. (ناظم الاطباء).
- شیر شکاری، شیر که به شکار پردازد:
نیَم چندان شگرف اندر سواری
که آرم پای با شیر شکاری.
نظامی.
- مرغ شکاری، جارحه. مرغان شکاری، جوارح. مرغی که شکار کند اعم از باز و جزآن. (یادداشت مؤلف):
نیز در بیشه و در دشت همانا نبود
باز را از پی مرغان شکاری شو و آی.
فرخی.
|| شخص شکارکننده. (آنندراج). صیاد و نخجیرگر. (ناظم الاطباء). ماهر در شکار انسان و باز و جز آن. قناص. شکارچی. آنکه صید کند خواه انسان باشد خواه سگ و باز و جز آنها. ناجش. (یادداشت مؤلف). قانص. صائد. قناز. صَیود. صیاد. نجاش. (منتهی الارب) (المنجد). شکره. دد که بدان صید کنند. (یادداشت مؤلف): مسته، چاشنی دادن باشد چنانکه باز را و شکاریها را گوشت دهند و بدان بنوازند. (لغت فرس اسدی). اهل شکار. که شکار و صید کار دارد:
ای شوخ شکاری که به فتراک تو صیدیم
آهسته ترک ران که فکار است دل ما.
رهی شاپوری (از آنندراج).
و رجوع به شکارگر و شکارگیر و صیاد شود.
|| طیور گوشت خوار و حیوانات درنده و سَبُع. (ناظم الاطباء). || لایق شکار. سزاوار شکار. (یادداشت مؤلف). || جانور شکارشده. (آنندراج). صید. (مجمل اللغه). صید و نخجیر. (ناظم الاطباء). صید. قَنَص. قنیصه. شکار. آنچه صید کنند یا صید کردن خواهند از جانوران. (یادداشت مؤلف). قنیص. (منتهی الارب): این ملک مردارهای بسیار از چارپایان کشته و مرده ٔ شکاریها بدان موضع ایشان فرستد تا آنجا بیفکنند و ایشان بخورند. (حدود العالم).
وز کُه ری در نهاله گاه تورانند
روز شکار تو صدهزار شکاری.
فرخی.
هنوز پنج یکی پیش میر برده نبود
از آن شکاری کز تیر میر شد کشتار.
فرخی.
چنین شکار مر او را رسد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ.
فرخی.
از چپ و راست شکاری همی افکند به تیر
تا بیفکند شکاری بی اَندازه و مر.
فرخی.
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری
گرچه ترا شیر مرغزار شکار است.
ناصرخسرو.
سگ اگر جلد بودی و فربه
یک شکاری نماندی اندر ده.
سنایی.
صیاد بدین سخن گزاری
شد دور ز خون آن شکاری.
نظامی.
تا از مسافتی بعید شکاری بسیار بدانجا درآیند و بر این شیوه شکار کنند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش.
حافظ.
پیکان تو را به رغبت دل
چون سبزه ٔ تر خورد شکاری.
طالب آملی (از آنندراج).
درون خانه بود چون نگین سواری تو
ز انتظار نسوزد چرا شکاری تو.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- شکاری انگیز، شکارانگیز. شکاری انگیزان. کسان که صیدها را از اطراف به مرکز آرند تا شاه و بزرگی شکار کند. (از یادداشت مؤلف). شکارگردان. آهوگردان. و رجوع به ماده ٔ شکارانگیزشود.
|| تیری که بر شکاری اندازند. (آنندراج):
زهی گزیده شکاری که بر جگر دارد
شکاریی ز کمانخانه های ابرویت.
ظهوری (از آنندراج).
کمین گشاده ز هر سو هزار حکم انداز
مرا شکاری توفیق بر شکار آمد.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
|| قسمی تفنگ که بدان شکار کنند. || دراصطلاح قالی بافی، قالیی که مناظری از شکارگاه روی آن نقش شده باشد. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین). || نوعی هواپیمای سبک و تیزپوی. || (اِخ) لقب نرسی دوم پادشاه اشکانی. (مفاتیح). رجوع به نرسی شود.

شکاری. [ش َرا] (ع اِ) ج ِ شَکِرَه، به معنی شتر ماده ٔ پرشیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).

شکاری. [ش ِ] (اِخ) تیره ای از ایل باصری (از ایلات خمسه ٔ فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87).


مرغ شکاری

مرغ شکاری. [م ُ غ ِ ش ِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) جارحه. مرغ رباینده. پرنده ای که با شکار سایر پرندگان یا جانوران دیگر زندگانی می کند و منقار و نوکش دارای شکل مناسب و مخصوص جهت گرفتن طعمه ٔ زنده می باشد. و رجوع به مرغان شکاری(ذیل مرغان) شود.


مرد

مرد. [م ِ رَدد](ع ص) رجل مرد؛ کثیرالرد و الکر.(متن اللغه)(اقرب الموارد). رداد. کرار.

فرهنگ معین

شکاری

هر چیز منسوب و مربوط به شکار، قالبی که نقش آن منظره شکارگاه باشد، (ص.) شکار کننده. [خوانش: (~.) (ص نسب.)]

تعبیر خواب

مرد

مرد
ریشو: خشم
مرد شاخدار: ناراحتی بزرگ
مرد پیر: زندگی طولانی
مرد چاق: لحظه های شیرین - لوک اویتنهاو

فارسی به عربی

معادل ابجد

مرد شکاری

775

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری