معنی مرز بان

حل جدول

فرهنگ عمید

بان

بام۱: سر فروکردم دمی از بان چرخ / تا زنم من چرخ‌ها بر سان چرخ (مولوی: مجمع‌الفرس: بان)،

لغت نامه دهخدا

بان

بان. (اِ) (فرهنگ اسدی نخجوانی). صوت. آوا.

بان. (اِخ) قریه ای است از قرای مصر. (معجم البلدان).

بان. (هندی، اِ) تیر. (آنندراج). || چیزی است که به باروت پرکرده بمدد آتش بر فوج مخالف اندازند و آن بشکل هوائی باشد که آتشبازی معروف است، ظاهراً نامش اگن بان است، چه بان در هندی تیر را گویند و اگن بمعنی آتش. (آنندراج) (غیاث اللغات). تیر هوایی آهنی که در جنگ بکار می برند. (ناظم الاطباء). احتمال میتوان داد که بان اسم صوت باشد، صوتی که از خالی شدن تیر یا آتش گرفتن باروت حاصل میشود و اگر چنین باشد بان مخفف بانگ فارسی است که نزد هندوان متداول شده است: چهکرهایی که مملو از بان بود از رسیدن شرار اخگر به یکبار آتش گرفته چندین هزار بان در آن مکان به جولان درآمده از آتش او باروت توپخانه هم شعله ور گشته هزار نفر از غازیان ایرانی و افغان را سوخته. (از مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه).
- بان انداز، تیرانداز: میان زاغان و بوتیماران جنگ شد چنانچه زاغان بوتیماران را تا یک بان انداز زده می بردند. (از جامع مفیدی ص 860).

بان. (اِ) سقف خانه از بیرون سو. بمعنی بام است که طرف بیرونی سقف خانه باشد. (برهان قاطع). بام. (فرهنگ شعوری). سقف خانه و پشت بام. (لغت محلی شوشتر). تبدیل بام است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (از فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری):
سر فروکن یک دمی از بان چرخ
تا زنم من چرخها برسان چرخ.
مولوی.
شواهد از تداولات عامه: زمستان آمد لب بان، گفت: سلام علیکم بر همگان.
کفتر پرانی، بالای بانی... نودیدیم نوزمان دیدیم هفت ساله عروس لب بان دیدیم.
- نردبان، نردبام. و رجوع به بام شود.

بان. (اِ) ظاهراً مبدل بام است که صورتی از فام بمعنی رنگ باشد. رنگ. لون. (آنندراج). فام. وام.

بان. (اِ) مخفف بانگ. (فرهنگ رشیدی). بانگ. (فرهنگ اسدی). فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع). مخفف بانگ است. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء):
موکشان بر لب چه آرد زود
نیز نه بان کند نه ویل و نه وای.
خسروی.

بان.[ن َ] (اِخ) نام طائفه ای در شمال هند (برحسب آنچه در باج پران آمده است). (از ماللهند بیرونی ص 152).

بان. (اِ) رئیس. || (پساوند) دارنده. دارا. (یادداشت مؤلف). خداوند، و استعمال آن مرکب است. (شرفنامه ٔ منیری). صاحب. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). صاحب. خداوند. بزرگ. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). دارنده ٔ چیزی. (فرهنگ رشیدی). در پهلوی پان و در اوستا و سانسکریت پانه بمعنی محافظ و نگهبان ازمصدر پا بمعنی پاییدن است. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بان سواران، رئیس سواران، در فردوسی آمده است. (یادداشت مؤلف). || حرف حفظ و حراست است. (شمس قیس رازی). حارس. پاینده. نگاهبان. مراقب. محافظت کننده. نگاه دارنده. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181). پاسدارنده. حافظ. خادم. (از نشوء اللغه ص 90). || افاده ٔ معنی فاعل و عامل می کند. مثل: نخجیربان. (از انجمن آرای ناصری). چنانکه از متنها و لغت نامه ها معلوم شد کلمه ٔ بان پساوند است و بتنهایی بکار نمی رود و هنگام ترکیب باکلمه ٔ دیگر بمعانی حافظ و حارس (از پاییدن) و دارنده و فاعل و عامل کار یا چیزی استعمال میشود و اینک برخی از کلمه هایی را که «بان » به آخر آنها پیوسته است با شواهدی که در دسترس بود بترتیب الفبا می آوریم:
- آتربان، آذربان، آتشبان، محافظ آتش.
- آس بان، آسیابان، نگهبان آسیا.
- استربان، نگاه دارنده ٔ استر. قاطرچی.
- آسیابان، که آسیا را نگاهدارد. آسیادار: نفس حضرت خواجه را به آسیابان رسانیدم. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه مؤلف ص 97).
- بادبان، نگهدارنده ٔ باد:
در ورطه ٔ هلاک فتد کشتی وجود
نیز از عمل بماند و بی بادبان شود.
سعدی.
- باژبان، عامل باژ.
- باغبان، محافظ باغ. پاینده ٔ باغ. که باغ را نگاه دارد. گل پیرای:
همان باغبان نیست در باغ کس
رمه نیز چوپان ندارد ز پس.
نظامی.
چو گل رفت از چمن با باغبان گفت از وفاداری
که تا بلبل بباغ آید نگهدار آشیانش را.
کلیم.
و رجوع به باغبان شود.
- بستان بان، بوستان بان. رجوع به بستان بان شود.
- بوستان بان، باغبان. گل پیرا:
بوستان بانا حال و خبر بستان چیست.
منوچهری.
بوستان بانا امروز به بستان بده ای ؟
منوچهری.
ندیم را که تمنای بوستان باشد
ضرورتست تحمل ز بوستانبانش.
سعدی.
تا کی ای بوستان روحانی
گله از دست بوستان بانت.
سعدی (بدایع).
برد بوستان بان به ایوان شاه
به تحفه ثمر هم ز بستان شاه.
سعدی (بوستان).
- بیماربان، نگهبان بیمار.
- پاسبان، که پاس دارد. نگهبان. حافظ. شبگرد. عسس:
وگرنه تو خود شاهی و شهریار
ترا با سگ پاسبانان چه کار.
نظامی.
این سگی بود پاسبان گله
من بدو کرده کار خویش یله.
نظامی.
بگفتن درآمد سگ پاسبان....
نظامی.
چه داند سبب پاسبان چون گذشت...
سعدی.
شنیدم که طغرل شبی در خزان
گذر کرد بر هندوئی پاسبان.
سعدی.
رجوع به پاسبان شود.
- پالیزبان، فالیزبان، نگاهدارنده ٔ کشتزار خصوصاً خربزه زار. رجوع به پالیزبان شود.
- پشتیبان، یار و یاور و مددکار:
چه غم دیوار امت راکه دارد چون توپشتیبان.
سعدی.
رجوع به پشتیبان شود.
- پیلبان، که پیل را نگاهدارد. که پیل را راه برد:
چو هندی زنم بر سرژنده پیل
زند پیلبان جامه در خم نیل.
نظامی.
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای درخورد پیل.
سعدی.
رجوع به پیلبان شود.
- تکه بان، تیاس. (یادداشت مؤلف).
- جالیزبان، نگهدارنده ٔ خربزه زار. پالیزبان.
- جنگلبان، محافظ جنگل.
- جهانبان، نگهبان جهان. خداوند.
- || بمجاز پادشاه:
جهان تو دار و جهانبان تو باش و فتح تو کن
ظفر تو یاب و ولایت تو گیر و کام تو ران.
فرخی.
جهانبان دین پرور دادگر.
سعدی.
تهیدست غم بهرنانی خورد
جهانبان بقدر جهانی خورد.
سعدی (بوستان).
رجوع به جهانبان شود.
- خربان، چارپادار. چاروادار. مکاری.
- خُربان، مخفف خوربان (خورشید بان) بمعنی حربای عربی. چلپاسه. (از المعرب جوالیقی ص 118).
- خلبان، خله بان. پاروزن. (یادداشت مؤلف). اصطلاحاً راننده و مکانیک هواپیما.
- خوک بان، محافظ خو». خوک چران.
- خیل بان، نگهبان خیل.
- دجله بان، نگهبان دجله.
- دخمه بان، حافظ دخمه.
- دربان، حاجب. محافظ در: از دربان و خدم و حشم واعیان... (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی ص 134).
بجان شو پذیرنده ٔ بزم خاص
که تن را ز دربان نبینی خلاص.
نظامی.
ز دربانی آدمی رسته به...
نظامی.
سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن.
سعدی.
رجوع به دربان شود.
- دروازه بان، حافظ دروازه.
- دریابان، نگهدار دریا.
- دزبان، دژبان:
بدزبان براز وی درود آمدی.
نظامی.
- دژبان، قلعه بان. نگهبان دژ:
کس آمد که دژبان این کوهسار
ستاده ست بردر به امید بار.
نظامی.
- دشتبان، نگهبان دشت زراعتی:
برآورده با دشتبانان سرود.
نظامی.
پی گور کز دشتبانان گم است
ز نامردمی های این مردم است.
نظامی.
رجوع به دشتبان شود.
- دوستاق بان، محافظ زندان تاریک. محافظ سیاه چال.
- دولبان، حافظ دلو یا دول در تداول عامه.
- دیده بان، طلیعه. (الازهری). مرکب از دیده و بان. (از المعرب جوالیقی ص 141). دیده. پاسبانی که بربلندی نشسته از دورحالات دشمن و غیره را میپاید. (فرهنگ نظام):
بدان تا بود دیده بان گاه و تخت
بر او دیده بانان بیدار بخت.
نظامی.
رجوع به دیده و دیده بان شود.
- دیوان بان، محافظ دیوان.
- رازبان، صاحب السر. (یادداشت مؤلف مستنبط از فردوسی).
- راهبان، حافظ راه. نگهدارنده ٔ راه. رجوع به راهبان شود.
- رباطبان، کاروانسرادار. نگهدار رباط.
- رزبان، حافظ رز. دارنده و نگهدارنده ٔ باغ انگور. محافظ تاکستان:
رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی.
منوچهری.
رجوع به رزبان شود.
- رصدبان، نگهبان رصد: و با رصدبانان خیانت مکن. (منتخب قابوسنامه ص 182). رجوع به رصدبان شود.
- رمه بان، شبان. چوپان:
ما را رمه بانست نه زو در رمه آشوب.
منوچهری.
رجوع به رمه بان شود.
- رودبان، حافظ رود.
- روزبان، میرغضب. (یادداشت مؤلف):
بر روزبانان مردم کشان.
فردوسی.
رجوع به روزبان شود.
- زندان بان، نگهدار زندان. حافظ زندانیان. محافظ محبس.
- ساربان، نگهدار سار. شتربان. اشتربان:
الا یا ساربان محمل فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل.
منوچهری.
چو آمد برمردم کاروان
شنیدم که می گفت با ساربان.
سعدی (بوستان).
فرو کوفت طبل شترساربان
به منزل رسید اول از کاروان.
سعدی (بوستان).
رجوع به ساربان شود.
- سایه بان، سایبان، نگهدار سایه. که سایه را نگهدارد.که مانع تابش آفتاب شود. جای سایه. مظله:
گرفتند یک ماه آنجا قرار
که هم سایه بان بود و هم چشمه سار.
نظامی.
خداوندان عقل این طرفه بینند
که خورشیدی میان سایبانست.
سعدی.
بچند روز اگر آفتاب گرم شده ست
مقر عیش بود سایبان و سایه ٔ بان.
سعدی.
رجوع به سایبان شود.
- سپه بان، حافظ سپاه.
- ستوربان، نگهبان ستور.
- سرایبان، نگهبان سرای. حافظ خانه. سرایدار.
- سگبان، حافظ سگ.
- سوزن بان، در مواضع انشعاب بچند خط راه آهن سر یکی از دو ریل آهن آزاد است و با متصل ساختن آن سر آزاد به سرآزاد ریل دیگر خط آهن از مسیری بمسیر دیگر رود. این کار بکمک اهرمی انجام گیرد و مأمور این کار را اصطلاحاً سوزن بان نامند.
- سیمبان، آنکه سیم های برق یا تلفن و تلگراف را محاظت کند. تعمیرکار سیم های مخابراتی.
- شبان، چوپان:
نبی دید کز دور میزد شبان
شد آن مرز شوریده بر مرزبان.
نظامی.
رجوع به شبان شود.
- شتربان،ساربان. اشتربان:
تبیره زن بزد طبل نخستین
شتربانان همی بندند محمل.
منوچهری.
به آب زر این نکته باید نوشت
شتربان درود آنچه خربنده کشت.
نظامی.
بفرمود شه تا از آن خاک زرد
شتربان صد اشتر گرانبار کرد.
نظامی.
شتربانی آمد به هول و ستیز
زمام شتر برسرم زد که خیز.
سعدی (بوستان).
شتربان را گفتم دست از من بدار... (گلستان).
رجوع به شتربان شود.
- شهربان، حافظ شهر. ساتراپ.
- شیربان، که شیر را نگهدارد. مأمور نگاهداری شیرها در باغ وحش و سایر اماکن.
- فالیزبان، پالیزبان. حافظ خربزه زار.
- فیل بان، که فیل را هدایت کند. که فیل را نگاهدارد. پیلبان.
- فلک بان، حافظ فلک:
وگر دانی که این کار فلک نیست
فلکبانی ترا شد لازم ایدر.
ناصرخسرو.
- قلعه بان، دژبان. کوتوال.
- کاربان، وکیل. (یادداشت مؤلف). کاردان.
- کرجی بان، قایق ران.
- کشتیبان، ناخدا. ملوان. و نخست کشتیبان دست هرثمه بگرفت. (ترجمه طبری بلعمی):
چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آنرا که باشد نوح کشتیبان.
سعدی.
- کعبه بان، حافظ کعبه.
- گاوبان، که گاو نگهدارد. چراننده ٔ گاو. گوبان.
- گذربان، راهبان. راهدار. محافظ گدار.
- گرزبان، حافظ گرز.
- گرمابه بان، حمامی. گلخنی. گرمابه دار.
- گروهبان، گروه بان، سرپرست گروه. حافظ گروه.
- || در درجات نظامی ارتش ایران مقامی است بالاتر از جوخه بان (سرجوخه) و کمتر ازاستوار.
- گریبان، قسمی از جامه که گلورا حفظ کند.
- گلخن بان، نگهدار گلخن. تون تاب.
- گله بان، چوپان. شبان گوسفنددار: چوبی بزرگ برسم گله بانان به دست گرفته. (انیس الطالبین ص 34).
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش.
سعدی.
رجوع به گله بان شود.
- گنجبان، گنجور.محافظ گنج.
- گوبان، گاوبان.
- گوربان، حافظ گور.
- گوزبان، نگهدار گوز، حافظ درخت گردو.
- گوبان، نگهدارنده گله ٔگاو. گاوچران.
- گوگل بان، نگهبان گله ٔ گاو.
- گیتی بان، حافظ گیتی. جهانبان، خداوند که گیتی را نگاهدارد. مجازاً شاه.
- مرزبان، مرزدار. کنارنگ. طرف دار. سرحددار. به عربی مرزُبان، رئیس الفرس. (المعرب جوالیقی ص 317). جمع آن مرازبه و مرازب است و تفسیر آن به عربی حافظ حد و مرز است. (از المعرب ص 317):
عجب مهربان بود بر مرزبان
دل مرزبان هم بدو مهربان.
نظامی.
نباشد بخود برکسی مرزبان
که گوید هرآنچ آیدش برزبان.
نظامی.
یکی مرزبان ستمکار بود...
سعدی.
رجوع به مرزبان شود.
- ملک بان، حافظ ملک. پادشاه:
ملک بانان را نشاید روز و شب
گاهی اندر خمرو گاهی در خمار.
سعدی.
- مهربان، دارنده ٔ مهر.دوستدار:
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزا ای نگار مهرچهر مهربان.
مسعودسعد.
که آن مهربان ماه خسروپرست
به اقبال شه عطسه ای داد و رست.
نظامی.
رجوع به مهربان شود.
- میزبان، مهماندار. صاحبخانه:
از این خوان خوب آن خورد نان و نعمت
که بشناسد آن مهربان میزبان را.
ناصرخسرو.
در آن بساط که منظور میزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول.
سعدی (طیبات).
رجوع به میزبان شود.
ناوبان، ناخدا. کشتی بان بخصوص در کشتی جنگی.
- نخجیربان، نحجیروان. نخجیروال:
در این دشت نخجیربانی کنیم
برسم ددان زندگانی کنیم.
نظامی.
- || قرق چی.میرشکار. شکارچی.
- نگاهبان، نگهبان. محافظ. مراقب:
نخست آفرینش مر او را شناس
نگهبان جان است زو دان سپاس.
فردوسی.
نگهبان برانگیزد آن راه را
کندبرخود ایمن گذرگاه را.
نظامی.
فرستید و خوانید بقراط را
نگهبان ترکیب و اخلاط را.
نظامی.
نگهبان این ماه پیکر درفش
زراندود بر پرنیان بنفش.
نظامی.
بیا اگر همه بد کرد هرکه نیکت باد
دعای نیکان از چشم بدنگهبانت.
سعدی (طیبات).
رجوع به نگهبان شود.
- یخچال بان، محافظ یخچال. مراقب یخدان.
- || یخ فروش.
- یوزبان، که یوز نگهدارد. یوزدار.
|| برحسب یادداشت مؤلف کلمه ٔ بان در شواهد ذیل بصورت مزید مؤخر امکنه آمده است: اسفیدبان. اشگندبان. البان. باغنابان. ثربان. ثقبان. جرجنبان. جوبان. جرزبان. خذابان. خاربان. دوبان. رغبان. زغربان. زرده بان. زله بان. سربان. سیسبان. شهرابان. طوبان. طابان. فادوسبان. کشکیبان. کرزبان. کوبان. گرزبان. مالبان. مرغابان. مرغبان. نمذبان. نمک بان. در کلمه های بالابان بمعنی یکی از پرندگان شکاری و بِرازبان که در برهان نیز آمده است معلوم نشد «بان » پساوند است یا جزء کلمه و مجموع کلمه ٔ بسیط است. رجوع به هر یک از کلمه های مذکوردر جای خود شود.

بان. (اِخ) از قرای نیشابور و در جزو دیه های ارغیان است. (از مرآت البلدان ج 1 ص 162). دهی است در نیشابور. (از معجم البلدان).

بان. (اِ) درختی است. (شرفنامه ٔ منیری). درخت حب البان خوانند و در فارسی تخم غالیه گویند و آن مانند پسته می باشد لیکن زود می شکند و عربان فستق الهاویه خوانند. (برهان قاطع). درختی است که بر آن خوشبو است. اما در پارسی بانک خوانند با فتح نون. (انجمن آرای ناصری). درختی است نازک و خوش نما که از تخم آن روغن گیرند و بسیار نافعو خوشبو باشد و آن درخت در عرب روید. آنچه بعضی نوشته اند که بان بمعنی درخت سهجنه است و بعضی گویند که درخت بکاین را نامند این هردو غلط است. (از آنندراج) (غیاث اللغات). درختی است که بر آن خوشبو بود و به پارسی بانِک نامند. (فرهنگ رشیدی). درختی است خوشبوی که بر آن خوشبوی شود و آن را حب بان گویند و در دواها بکار برند و بپارسی بانِک نامند. (از فرهنگ جهانگیری) درختی است شبیه بدرخت آمله که از آن حسن لبه استخراج میکنند و این درخت در عربستان فراوان است. (ناظم الاطباء). مأخوذ از هندی بهن است بقول ابوحنیفه و دیسقوریدس درخت بان شبیه به اثل مشرقی و بلند و مرتفع است و چوب آن نرم و شاخه های وی سبز و لطیف است. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ظاهراً کلمه ٔ بنان کوتاه شده و بصورت بان درآمده است و آن درختی است که دانه های آن از حمص کمی بزرگتر است و این دانه روغنی بسیار معطر دارد که به دهن البان معروف است و هر درخت آنرا بانه گویند و فرانسویان آنرا بن نوشته اند. (از نشوء اللغه ص 52). در ناحیه ٔ تهامه نام درختی است که میوه ٔ آن به اندازه ٔ فندق است و سه پهلو دارد و در عربی آنرا فستق البان گویند. (از فرهنگ شعوری ص 181). درختی است در ناحیت تهامه و جهینه، و این درخت را دانه ایست بزرگتر از نخود، او را بسریانی بستقی گویند، از بهر آنکه مانند پسته است لکن پسته را دو پهلو است و او را سه پهلو است و مغز او هم سه پهلو است و مغز پسته به دو پاره است و مغز او یک پاره است و سپید است و طلخ و گرم است بدرجه ٔ سیم و خشک بدرجه ٔ دوم و روغن او از قبضی خالی نیست و مغز او روغن زداینده است کلف را و خالها را که بروی پدید آید و نشان ریش ببرد و اگر اندر مرهم کنند آماسهاء سخت و گندمه را نافع بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). عادت عرب آن است که بان را مجرد ذکر نکند بلکه شاخ او را یا روغن او را در وقت ذکر به او اضافه کنند چنانکه گویند قضیب البان و دهن البان، دانه ٔ او را روغنی باشد خوشبوی و چون او را ببرند بوی او زیاد شود و مشک و عنبر و انواع عطرها بر وی افکنند و نیکوترین انواع آن بود که انواع عطر درو کرده باشند و او را عرب «بان منشوش » گوید یعنی با عطر آمیخته،... و نامنشوش را عرب اصل گوید و رازی گوید عرب روغن او را بیش از آنکه در انواع پرورده باشد سبیخه گوید و چون در انواع عطر پرورده شود و روغن از عطر جداکند و صافی شود او را منشوش خوانند...و درخت او را شوع گویند... ساق درخت بان دراز باشد و بی تفاوت و ساق او راست بود و برگها تافته بود و چوب او سبک باشد و سست و نیکوسبز باشد،... و بار او به غلاف لوبیا ماند و چنانچه لوبیا در غلاف باشد. دانه های آن دو نوع است سفید و بزرگ بمقدار پسته و سیاه و خرد به اندازه ٔ نخود، هردونوع در مزه و شکل یکسانند... در سیستان از تخم درخت گز روغنی سازند و به انواع او را پرورند و آن شبیه بود در رنگ و بوی به روغن بان و اهل سیستان او را گزروغن گویند، و حمزه اهل سیستان را تکذیب کرده است در این قول. (از ترجمه ٔ صیدله ٔ ابوریحان بیرونی). و رجوع به ابن بیطار ترجمه ٔ فرانسه ج 1 ص 190 و 191 شود.
- حب البان، پسته ٔ ذغالیه. (ریاض الادویه).
- درخت بان، شوع. (منتهی الارب).
- دهن البان، روغن بان و آن روغنی است شبیه به روغن زیتون. (از نشوء اللغه ص 49).
- شجرالبان، شوع. (منتهی الارب).
|| چیزی است خوشبوی مثل عود. (شرفنامه ٔ منیری). نام خوشبوئی. (غیاث اللغات). بمعنی لادن و نوعی از عنبر و مشمومات باشد که بعربی حصین البان گویند. (برهان قاطع). حسن لبه. مهضومه؛ خوشبوی که از مشک وبان آمیزند. (منتهی الارب). غالیه که از روغن بان سازند، بدین صفت: عنبر خام یک مثقال، مسک اذفر نه مثقال، روغن بادام ده مثقال روغن را با عنبر بیامیزند و مشک، را صلایه کرده در آن ریزند و بهم برآرند. و در ظروف عاج نگاه دارند، بعضی صندل و عود و غیر آن داخل میکنند. (از ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی):
از زلف تو بوی عنبر و بان آید
زآن تنگ دهان هزار چندان آید.
رودکی.
ورش ببویی گمان بری که گل سرخ
بوش بدو داد و مشک و عنبر با بان.
رودکی.
دگر بویهای خوش آورد باز...
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب.
فردوسی.
مردمی و آزادطبعی زو همی بوید بطبع
همچنان کز کلبه ٔ عطار بوید مشک و بان.
فرخی.
زخوش رنگی چو گل گشتم ز خوشبویی چو بان گشتم.
ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم.
فرخی.
به زلفش اندر تاب و بتابش اندر مشک
به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان.
فرخی.
بشکفت لاله ها چو عقیقین پیاله ها
وآنگه پیاله ها همه آکنده مشک و بان.
منوچهری.
جان را نبود بوی خوش و بوی خوش او
چون بوی خوش غالیه و عنبر بان است.
منوچهری.
ز خلق خوش تست شرمنده دائم
چه مشک طرازی، چه بان حجازی.
سوزنی.
آهو بسر سبزه سبز مگر نافه بینداخت
کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را.
انوری.
با بان آهوان که گزیند پلنگمشک
برشان انگبین که گزیند ترنجبین.
خاقانی.
پس در آن مجمر که در تربیع منقل کرده اند
اولین تثلیت مشک و عود و بان افشانده اند.
خاقانی.


مرز

مرز. [م َ](اِ) سرحد.(لغت فرس اسدی)(برهان قاطع)(انجمن آرا)(رشیدی).دربند. ثغر. حد. خط فاصل میان دو کشور:
بیایید یکسر به درگاه من
که بر مرز بگذشت بدخواه من.
دقیقی.
بر مرز بنشاند یک مرزبان
بدان تا نسازند کس را زیان.
دقیقی.
بدو گفت تا مرز ایرانیان
نگهدار و مگشای بند از میان.
فردوسی.
چو بر داشت لشکر از آن تازه بوم
به تندی همی راند تا مرز روم.
فردوسی.
شهنشاه ایران و زابلستان
ز قنوج تا مرز کابلستان.
فردوسی.
مرز خراسان به مرز روم رساند
لشکر شرق از عراق درگذراند.
منوچهری.
بدو داد پیوسته تا مرز سند
نبشته همین عهدها بر پرند.
اسدی.
بدو داد تا مرز قزوین و ری
یکی عهد برنامش افکند پی.
اسدی.
بشد تا سر مرز کابلستان
به کین جستن شاه زابلستان.
اسدی.
یک فوج قوی لاجرم بدان مرز
از لشکر یأجوج مرزبان است.
ناصرخسرو.
بپیمودم سراسر مرز آن بوم
سواد آن طرف تا سر حد روم.
نظامی.
|| اراضی سرحدی. قسمتی از مملکت. آبادیهائی که در اطراف سرحدهای کشوری واقع شده است:
یکی مرد فرزانه ٔ کاردان
بر آن مردم مرز بد مرزبان.
فردوسی.
تو هم پای در مرز ایران منه
چو خواهی که مه باشی وروزبه.
فردوسی.
از ایشان فراوان بکشتند نیز
گرفتند از مرز بسیار چیز.
فردوسی.
در آن مرزکان مرد هشیار بود
یکی مرزبان ستمکار بود.
سعدی.
شدند از مرز موغان سوی شهرود
بنا کردند شهری از می و رود.
نظامی.
- مرز و بوم، از اتباع است به معنی ملک و مملکت.(یادداشت مرحوم دهخدا):
بر آن نامه عنوان بد از شاه روم
جهاندار و سالار هر مرز و بوم.
فردوسی.
خروشی برآمد ز هر مرز و بوم
ز قیدافه برگشته شد تا بروم.
فردوسی.
چو بگذاشت خواهی همی مرز و بوم
از ایران برو تازیان تا بروم.
فردوسی.
بدوگفت بهرام کای روزبه
ترا دادم این مرز و این بوم و ده.
فردوسی.
ز توران زمین تا به سقلاب و روم
ندیدند یک مرزآباد و بوم.
فردوسی.
|| حاشیه. هامش. مقابل متن. مقابل بوم. هامش در کتاب.(یادداشت مرحوم دهخدا). || زمینی که مربع سازند و کنارهای آن را بلند کنند و در میانش چیزها بکارند.(برهان قاطع). کشت زار. مزرعه. کرت. کرد. قطعه ٔ کوچکی از زمین زراعتی. رجوع به معنی بعدی شود:
یکی مرد دهقانم ای پاک رای
خداوند این مرز و کشت و سرای.
فردوسی.
تیغهای کوه از او پر لاله و پر سوسن است
مرزهای باغ از او پر سنبل و سیسنبر است.
فرخی(انجمن آرا).
عروسانند پنداری به گرد مرز پوشیده
همه کف ها به ساغرها همه سرها به افسرها.
منوچهری.
به باغ ار گل بکشتی فرخت باد
زمرزش بر مکن آزاد شمشاد.
فخرالدین اسعد.
از مرزهای سنبل و سوسن زمانه را
امروز خط و روی بتان مانده یادگار.
عمادی شهریاری(از انجمن آرا).
چو قحط کرم دید در مرز دهر
علی وار تخم کرم کاشتش.
خاقانی.
روضه ٔ رضوان بهشت از آن مرزی و دهقان فلک در آن کشت ورزی.(ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 10).
به نان جوین و لب مرز خو کن
که یک جو نیرزد خود این مرزبانی.
شیبانی کاشانی(از انجمن آرا).
|| زمین شیارکرده و کاشته شده، ضد بوم یعنی زمین ناکشته و ناساخته که در آن خانه و جز آن سازند و گاهی به معنی مطلق زمین نیز استعمال کنند و تحقیق آن است که مرز حد هر چیزاست و بوم زمین کاشته و زراعت کرده و مرز کناره های او و سرحدهای ولایات را از این رو مرز گویند.(رشیدی). بوم مطلقاً به معنی زمین و خاک است و محل سکونت... در محاورات متعارف است که گویند فلان مرد غریب است یابومی است یعنی از اهل این شهر و این قریه یا خارج است و مرز و بوم مرادف یکدیگرند و به معنی بلند و پستند، بلی در زمینی که زراعت و باغ کنند آن برآمدگی و بلندی را مرز گویند و آن را به فارسی نیز کرزه خوانند، فرخی در صفت بهار گفته: تیغهای کوه... معلوم شد که مرز زمین بر آمده تر و ساخته شده باغ و فالیز است در آن گل و سبزی کارند.(از انجمن آرا). زمین آبادان و قابل زراعت.(غیاث اللغات). || برآمدگی ساخته در طرف کرد تا آب بیرون نشود. حاشیه ٔ برآمده بر قطعه ای از قطعات زمین مزروع. کناره های کَرد. برجستگی های اطراف کرد.(یادداشت مرحوم دهخدا). لبه های برآمده گرداگرد کرتها و قطعات کوچک زمین زراعتی. کرز. کرزه. || خیابان.(غیاث اللغات). رجوع به معنی قبلی شود. || زمین.(انجمن آرا)(غیاث اللغات)(جهانگیری). دشت:
همه سنگ و خار است آن کوه و مرز
تهی یکسر از میوه و کشت و ورز.
اسدی(از انجمن آرا).
|| سرزمین. توسعاً مملکت. ملک. کشور. شهر. ناحیه. دیار:
همی خلعت خسروی دادشان
به شاهی به مرزی فرستادشان.
فردوسی.
به چشم تو خوار است گنج و سپاه
همان مرز ایران و هم تخت و گاه.
فردوسی.
به جائی شوم کم نیابند نیز
به لهر اسب مانم همه مرز و چیز.
فردوسی.
پس آنگه سپاهان به گودرز داد
وراگاه و فرمان آن مرز داد.
فردوسی.
سوی غزنین ز پی مدح تو تا زنده شوند
مدح گویان زمین یمن و مرز حجاز.
فرخی.
محمد ولی عهد سلطان عالم
خداوند هر مرز و هر مرزبانی.
فرخی.
ز هر شهری سپهداران و شاهان
ز هر مرزی پری رویان و ماهان.
(یوسف و زلیخا).
هر مرز کافری که سپاه اندرو بری
از خون بت پرستان پر جویبار باد.
مسعودسعد.
مرز عراق ملک تو نی غلطم عراق چه
کز شجره به هفت جد وارث هفت کشوری.
خاقانی.
گویند که مرز تور و ایران
چون رستم پهلوان ندیده ست.
خاقانی.
اشترانش ز مرز بیگانه
می کشیدند نو به نو دانه.
نظامی.
همه مرزی ز مهربانی تو
به تمنای مرزبانی تو.
نظامی.
شنیدم که در مرزی از باختر
برادر دو بودند از یک پدر.
سعدی.
فراخی در آن مرز و کشور مخواه.
که دلتنگ بینی رعیت ز شاه.
سعدی.
|| محل. جای. مکان:
سوی شارسانها گشاده ست راه
چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه.
فردوسی.
من از بهر ایشان [اسرا] یکی شارسان
برآرم به مرزی که بدخارسان.
فردوسی.
|| ساحل. کنار. کناره.
- مرز دریا، ساحل دریا:
اگر دید بر مرز دریای ژرف
یکی گرد کوه از سپیدی چو برف.
اسدی.
چنین تا به نزدیک طنجه رسید
همه مرز دریا سپه گسترید.
اسدی.
|| حد. اندازه:
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر پایه و ارز خویش.
فردوسی.
|| در علم احکام نجوم، حد.(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به حد شود. || مجازاً اهل و مردم.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همه مرز توران شکسته دلند
ز تیمار دلها همی بگسلند.
فردوسی.
|| بوزه. شرابی است که از گندم و گاورس و جو سازند.(برهان قاطع): خمر آن بودکه از انگور گیرند و سکر از خرما و نقیع از انگبین و مرز از گاورس و غبیرا از گندم.(تفسیر ابی الفتوح چ 1 ج 3 ص 280). و || موش را گویند.(برهان قاطع)(انجمن آرا). و لهذا گیاه دوائی خوشبوی را که به گوش موش شباهت دارد آن را مرزنگوش گویند.(جهانگیری). اما رشیدی گوید به معنی موش مرزه درست است نه مرز ظاهراً صحیح به این معنی گرزه(به معنی موش در دارالمرز) است.(حاشیه ٔ دکتر معین بر برهان قاطع). رجوع به مرز و مرزن و مرزنگوش شود. || مقعد. نشستگاه مخرج سفلی.(برهان قاطع). رجوع به مُرز شود. اِست.(حاشیه ٔ دکتر معین بر برهان قاطع).

مرز. [م ُ](اِ) مقعد.(برهان قاطع)(رشیدی)(انجمن آرا). نشستگاه.(اوبهی)(برهان قاطع). سوراخ مقعد.(غیاث اللغات). مخرج سفلی. سوراخ کون از انسان و حیوانات.(برهان قاطع). آلست. دبر:
مرزش اندرخورد کیر لیوکی
معاشری(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی).
از باغ وقف کرده بر آن مرزت
کیر خر و مناره ٔ اسکندر.
طیان.
جغد که با باز و با کلنگ بکوشد
بشکندش پر و مرز گرددلت لت.
عسجدی.
ای مرز ترادریده مردی
زان مرد بتو رسیده دردی.
سوزنی(دیوان چ شاه حسینی چ 1 ص 412).
سوزنی از ابلهی درید بسی مرز
کفت بسی مغز کون بخرزه ٔ چون گرز.
سوزنی.
ای ملک او را چو رفتن آید از این دهر
با این مشتی دریده مرز بیامرز.
سوزنی.
از خوبی بسیار تو آمد به همه حال
بر مرز و میان ران تو آن زشتی بسیار.
سوزنی.
چند کوبد زخم های گرزشان
بر سر هر ژاژخای و مرزشان.
مولوی.
||(اِمص) مباشرت. مجامعت.(برهان قاطع)(جهانگیری)(از غیاث اللغات). رجوع به معنی قبلی و حواشی مربوط به آن شود. ||(نف) در ترکیب به معنی مرزنده یعنی جماع کننده آید؛ کون مرز.(فرهنگ فارسی معین).

فرهنگ معین

بان

[په.] (پس.) در آخر کلمه افزوده می شود و معنی حفاظت و نگاهبانی را رساند: باغبان، دربان، دیده بان.

معادل ابجد

مرز بان

300

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری