معنی مرواریدها

حل جدول

مرواریدها

درر


درر

مرواریدها

فرهنگ فارسی آزاد

لئالی

لَئالِی، مرواریدها (مفرد: لُؤلُؤ)،

فرهنگ فارسی هوشیار

درر

(تک: در) مرواریدها، مهایک ها بلورها (اسم) جمع در درها مرواریدها. یا درر دراری مرواریدهای درخشان.


مروارید دوز

(صفت) آنکه مرواریدها را بر پارچه دوزد، پارچه ای که ک مرواریدها را روی آن دوخته باشند هفت زری مرواریددوز پا انداز شب عروسیش باشد.


لالی

لال بودن گنگی بی زبانی. (اسم) جمع لولو مرواریدها: چنانکه در کتاب محکم و کلام قدیم لالی این سه اسم متعالی را در یک سلک نظم قرار داده است. . . گنگی، بی زبانی، گفتن نتوانستن

فرهنگ معین

لالی

(لَ لِ) [ع.] (اِ.) جِ لؤلؤ؛ مرواریدها.


درر

(دُ رَ) [ع.] (اِ.) جِ دُرُ؛ درها، مرواریدها.

تعبیر خواب

مروارید

مرواریدها را نخ می کنید: یک شخص ثروتمند به شما کمک مالی می کند.
مروارید می خرید: دوستان بد به دور شما می آیند
مرواریدها را می پاشید و پراکنده می کنید: خوشنامی خود را ازدست می دهید.
مرواریدها را می شمارید: شادی بسیار بزرگی در انتظار شماست.
مروارید پیدا می کنید: بی پولی و غمگینی
مروارید می فروشید: مراقب دوستان دروغگو باشید.
صدفهای مرواریددار: محرومیت - کتاب سرزمین رویاها

لغت نامه دهخدا

مضنت

مضنت. [م َ ض َن ْ ن َ](ع اِ) چیز نفیسی که بر آن بخل میشود: فرمود که این مرواریدها بدو باید داد چون این دانه ها جای مضنت بود.(جهانگشای جوینی).


شادروان مروارید

شادروان مروارید. [دُ ن ِ م ُ] (اِ مرکب) نام صوتی است از مصنفات باربد مطرب و وجه تسمیه اش این است که روزی باربد مطرب بشادروان خسروپرویز نشسته آن صوت را نواخت و آن را شادروان نام نهاد و خسرو فرمود که طبقی پر از مروارید نثار باربد کردند و آن را شادروان مروارید خواندند. (فرهنگ جهانگیری). نام لحن دوازدهم است از سی لحن باربد، و آن اول شادروان نام داشت بواسطه ٔ آنکه در زیر شادروان این تصنیف را ساخته بود. روزی باربد همین تصنیف را بجهت خسرو می نواخت خسرو را بسیار خوش آمد، فرمود طبقی مروارید بر سر باربد نثار کردند، بعد از آن شادروان مروارید نام نهاد. (برهان قاطع):
چوشادروان مروارید گفتی
لبش گفتی که مروارید سفتی.
نظامی.
نوا را نام شادروان بره بود
که آن پرده ز شادروان شه بود
چو مرواریدها بروی فشاندند
که شادروان مروارید خواندند.
امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ جهانگیری).


ناظم

ناظم. [ظِ] (ع ص، اِ) شاعر. آنکه سخن را موزون کند. (ناظم الاطباء). درکشنده ٔ سخن در وزن. (آنندراج). شعرگوینده. (ناظم الاطباء). مقابل ناثر. || کسی که مروارید را به رشته کشد. (ناظم الاطباء). به رشته کشنده ٔ مرواریدها و جز آنها. (فرهنگ نظام). || چیزی را به چیزی ضم کننده. (آنندراج). جمعکننده. (ناظم الاطباء). جمعکننده ٔ میان چیزها. (فرهنگ نظام). || آراینده. (آنندراج). آرایش کننده. (ناظم الاطباء). || ترتیب دهنده. (آنندراج).نظم دهنده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). نسق دهنده.
- ناظم جلسه، آنکه نظم و ترتیب مجلس به عهده ٔ اوست. که مجلس را منظم می دارد.
|| بند و بست کننده. || حاکم. فرمانروا. (ناظم الاطباء). || دجاجه ناظم، مرغی که خایه دارد. (مهذب الاسماء). ماکیان که تخم در شکم دارد. (منتهی الارب): ذوالدجاج را دجاجه ٔ ناظم شمارد. (دره ٔ نادره چ سیدجعفر شهیدی ص 69). || نام صاحب یک رتبه ٔ دولتی است که به اختلاف زمان فرق می کرده و با لفظ دیگر جفت شده لقب دولتی می ساخته مثل ناظم دفتر و ناظم الدوله. (فرهنگ نظام). || در مدارس، معاون رئیس و مدیر دبستان یا دبیرستان. مرتبه ای دون مدیر در مدارس. || ماهی یا سوسماری که دارای دو خط نظام باشد. (ناظم الاطباء): نظمت الضبه بیضها فی بطنها؛ صار فیه البیض نظامین فهی، ناظم. (معجم متن اللغه). نظم السمکه و الضبه؛ اتت بانظومتین، فهی ناظم. (اقرب الموارد). || آلتی از آلات لکوموتیو.


شبانروز

شبانروز. [ش َ] (اِ مرکب، ق مرکب) شباروز. روزان و شبان. الاّیام بلیالیها. (التفهیم مقدمه ص قسط). شب و روز. مدت 24 ساعت. شبانه روز. (فرهنگ فارسی معین):
شبانروز مادر ز می خفته بود
ز می خفته و دل ز هش رفته بود.
فردوسی.
بدی ده شبانروز بر پشت زین
کشیده به بدخواه بر تیغ کین.
فردوسی.
مسلمانان که آغاز شبانروز از فروشدن آفتاب همی گیرند. (التفهیم ص 69 چ همائی).
به یک شبانروز از پای قلعه ٔ سربل
برود راهت شد تازیان به یک هنجار.
فرخی.
به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر
سیصدوشصت شبانروز همی تاخت براه.
فرخی.
از بند شبانروزی بیرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاک به یکبار.
منوچهری.
هفت شبانروز بود به درد فرزند محمد مشغول بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 489).
یک شبانروز اندر آن خانه
گاه چامه سرود گه چانه.
(از لغت فرس اسدی).
بر لفظ زمانه هر شبانروزی
بسیار شنیده مر کلامش را.
ناصرخسرو.
بر در تسعین کنند جنگ شبانروز
در گه عشرین زجنگ هر دو معافست.
خاقانی.
در سفرش مونس و یار آمده
چند شبانروز بکار آمده.
نظامی.
شبانروزی به ترک خواب گفتند
به مرواریدها یاقوت سفتند.
نظامی.
شبانروزی دگر خفتند مدهوش
بنفشه در بر و نسرین در آغوش.
نظامی.
بودند بر او چو دایه دلسوز
تا رفت بر این یکی شبانروز.
نظامی.
اسبی دارم که نعره واری
طی می نکند به یک شبانروز.
نزاری.
روز خوابش گریبان گرفت و در آب انداخت بعد شبانروزی دگر بر کنار افتاد. (گلستان سعدی).


نطف

نطف. [ن َ طَ] (ع اِ) عیب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد). عیب و فساد. (متن اللغه). || بدی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شر. (اقرب الموارد) (المنجد). شر و فساد. (متن اللغه). || تباهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فساد. (اقرب الموارد) (المنجد). || زخم پشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دبره. (اقرب الموارد). || بیمارئی که مردم را جهت آن داغ کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). هر بیماری مر مردم را که جهت دفع آن داغ کنند. (ناظم الاطباء). || آنکه بدین بیماری مبتلاست. (از متن اللغه). || آلودگی به عیب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند: هم اهل الریب و النطف. (منتهی الارب). || شکستگی سر به طرف درون و تباه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مرواریدها. (فرهنگ خطی). گوشوارها. (فرهنگ خطی). نُطَف. مروارید صافی اللون یا مرواریدهای کوچک یا قرطه، واحد آن نطفه است. (از متن اللغه). || (مص) متهم گردیدن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). به ریبه و تهمتی متهم گشتن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). به ریبه و فجور متهم شدن. (از المنجد). نطافه. نطوفه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). || آلوده شدن به عیب. (تاج المصادر بیهقی) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه). آلوده گشتن. (از ناظم الاطباء). || تباه شدن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تباه شدن چیزی. (از تاج المصادر بیهقی) فاسد شدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه). نطوفه. (آنندراج). || بستوه آمدن کسی از خوردن و جز آن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از المنجد) (از اقرب الموارد). ناگوار شدن. (آنندراج). نطافه.نطوفه. (المنجد). || پشت ریش شدن شتر یا غده برآوردن در شکم و مشرف گشتن زخم پشت به طرف درون چنانکه در دل آن سوراخی پیدا شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). و در این مورد شتر نر را نَطِف و ناقه را نَطِفَه گویند. (از متن اللغه). || خیس شدن گوشهای چهارپا و آب چکیدن از آن. (از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

کشیدن

حمل کردن،
چیزی یا کسی را با فشار و زور به طرفی بردن: طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف / گر بکشم زهی طرب ور بکُشد زهی شرف (حافظ: ۵۹۶)،
خارج کردن غذا از دیگ یا دیس و گذاشتن آن در بشقاب: برایم زرشک پلو کشید،
خالی کردن، تهی کردن،
جذب کردن به ویژه جذب مایعات،
بیرون آوردن اسلحه، شمشیر، کارد، و مانند آن به قصد حمله یا تهدید: به روی هم شمشیر کشیدند،
پوشاندن با پارچه، پرده، و مانند آن: بفرمود تا دیبه خسروان / کشیدند بر روی پور جوان (فردوسی۲: ۱/۵۳۶)،
کنار زدن: صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست / فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید؟ (حافظ: ۴۶۴)،
کش دادن، دراز کردن،
مادۀ چیزی را استخراج کردن،
۱۱. دود کردن: سیگار کشید،
۱۲. سنجیدن، وزن کردن،
۱۳. نقاشی کردن، ترسیم کردن،
۱۴. [مجاز] تحمل کردن،
۱۵. گذراندن نخ، سیخ، و مانند آن از چیزی: مرواریدها را به رشته کشید،
۱۶. (مصدر لازم) درآوردن، کندن: دندانش را کشید،
۱۷. گسترده شدن، امتداد یافتن،
۱۸. به طول انجامیدن، طول کشیدن،
۱۹. میل داشتن: دل ضعیفم از آن می‌کشد به طرف چمن / که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد (حافظ: ۲۶۶)،
۲۰. منجر شدن، انجامیدن، رسیدن: به سام نریمان کشیدش نژاد / بسی داشتی رزم رستم به یاد (فردوسی۲: ۳/۱۷۲۷)،
۲۱. [قدیمی] سوق دادن، راندن: تهمتن سپه را به هامون کشید/ سپهبد سوی کوه بیرون کشید (فردوسی۲: ۴/۲۷۳)،
۲۲. [قدیمی] بالا بردن، افراختن: هر که را خوابگه آخر نه که مشتی خاک است / گو چه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را (حافظ: ۳۴ حاشیه)،
۲۳. (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] آشامیدن، نوشیدن: تو را گاه بزم است و آوای رود / کشیدن می و پهلوانی‌سرود (فردوسی۲: ۱/۳۰۱)،
۲۴. [قدیمی] رفتن، روان شدن، حرکت کردن: ز ره سوی ایوان کشیدند شاد / همه رنج‌ها پهلوان کرد یاد (اسدی: ۱۹۲)،

معادل ابجد

مرواریدها

467

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری