معنی مزه حقیقت

حل جدول

لغت نامه دهخدا

مزه

مزه. [م َ زَ / زِ / م َزْ زَ / زِ](اِ) طَعم.(ناظم الاطباء)(آنندراج)(صحاح الفرس). احساس و ادراکی که پس از تأثیر یک شی ٔ بر روی حس ذائقه حاصل میشود. طعم، و آن چیزی است که دریابند با قوه ٔچشائی. طَعب. انواع مزه ها عبارتند از: شیرین، تلخ، شور، ترش، دِبش، لب ترش، گس، تند، زبان گز، مَلَس، لب شور، شورمزه، ترش و شیرین، میخوش، مُزّ:
رنگ و مزه بوی و شکل هست در این خاک
تا ز درون گونه گون بریزد بیرون.
ناصرخسرو.
چندین هزار بوی و مزه و صورت
بر دهریان بس است گوا ما را.
ناصرخسرو.
چون یافتش مزه ترش و ناخوش
و ان مغز تلخ باز بدوی اندر.
ناصرخسرو(دیوان چ عبدالرسولی ص 504).
وز برای آنکه ماهی بی نمک ندهد مزه
ابر و باد اینک نمکها پیش خوان افشانده اند.
خاقانی.
- بامزه. رجوع به بامزه شود.
- بدمزگی. رجوع به بدمزگی شود.
- بدمزه. رجوع به بدمزه شود.
- بی مزگی.رجوع به بی مزگی شود.
- بی مزه. رجوع به بی مزه شود.
- ترش مزه، که مزه ٔ ترش دارد. دارای طعم ترش.
- تلخ مزه، دارای طعم تلخ. که مزه ٔ تلخ دارد: نخستین قدح به دشخواری خوردم که تلخ مزه بود.(نوروزنامه). و رجوع به تلخ شود.
- تندمزه، دارای طعم تند و تیز.
- خوش مزگی، خوش طعمی. رجوع به خوش مزگی شود.
- خوش مزه، خوش طعم و خوش چاشنی و گوارا و خوش آیند در ذائقه و لذیذ.(ناظم الاطباء). دارای طعم خوش. و رجوع به خوش مزه شود.
- راست مزه. رجوع به راست مزه شود.
- شورمزه، دارای طعم شور.
- شیرین مزه، دارای طعم شیرین.
- مزه ٔ پسین، آخرین مزه ٔ طعام. خُلفه.(منتهی الارب). و رجوع به خلفه شود.
- مزه ٔ دهن کسی را دانستن(فهمیدن) و یا مزه ٔ دهان کسی را چشیدن، فهمیدن نظر و عقیده ٔ او درباره ٔچیزی. نیت او را دریافتن.
- مزه ٔ کاه دادن، کنایه از بی مزه بودن.
- امثال:
آشپز که دو تا شد آش یا شور است یا بی مزه.
|| ذوق.(ناظم الاطباء). حس ذائقه. ذائقه. مذاق. چشش.(یادداشت به خطمرحوم دهخدا):
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را.
ناصرخسرو.
|| طعم خوش. لذات.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد از این سران تا آن سران
زانهمه عیش و خوشیها و مزه
او نبیند غیر قشر خربزه.
مولوی.
- مزه دادن،خوش طعم بودن. خوش مزه بودن. طعم خوش داشتن:
- امثال:
خیزی هرکس به دهان خودش مزه می دهد.
|| نقل [ن ُ / ن َ] که با شراب خورند جهت تغییر ذائقه.مزه ٔ شراب. زاکوسگا. نقل شراب. سپندانی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): سبزیها و دیگر چیزها که مزه را شایست همه را بر باید کند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257).
- امثال:
مزه ٔ لوطی خاک است.
- مزه ساختن، مزه کردن، تنقل.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| لذّه.(منتهی الارب)(دهار). لذت.(ناظم الاطباء)(آنندراج)(صحاح الفرس):
چو فرزند باشد بیابد مزه
ز بهر مزه دور گردد بزه.
فردوسی.
نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایزه.
عنصری.
بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب
بیدار شناسد مزه از منفعت و ضر.
ناصرخسرو.
شما تشنه ٔ آب شهوات و مزه ها می باشید.(معارف بهأولد). ایشان در خوشیهای فسرده ٔ خود مستغرق اند و از خوشیها و مزه های من بی خبرند.(معارف بهأولد).
نیست در کار ز تکرار بزه
لیک آن می برد از کارمزه.
جامی.
نکوهیده ده کار برده گروه
نکوهیده تر نزد دانش پژوه...
دگر دانشومند کو از بزه
نترسد چو چیزی بود بامزه.
؟
- مزه یافتن، التذاد. لذت بردن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| سود. فاید. منفعت: مردمان را منفعت بسیار است در [شراب] ولیکن بزه او از نفع بیشتر است. خردمند باید که چنان خورد که مزه ٔ او بیشتر از بزه بود تا بر او وبال نگردد.(نوروزنامه). || تمتع. بهره.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همی یاد کرد از گناه و بزه
ندانست از آن زندگانی مزه.
فردوسی.
ورا از تن خویش باشد بزه.
بزه کی گزیند کسی بی مزه.
فردوسی.
بوالحسن و بوالعلا نیز آمدند و هم از این طرز جواب بکتغدی بیاوردند و هر دو فرزند پسر و دختر را به امیر سپرده و گفته که او را مزه نمانده است از زندگانی که چشم و دست و پای ندارد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 662). اکنون خود را گویم چون ترا مزه ای نیست از عالم حیوانی از اﷲ بخواه تا این هستیت را محو کند.(معارف بهأولد). مجبور خود نام با خود دارد یعنی بی مراد و بی چاره و عاجز و بی مزه.(معارف بهأولد). آدمی هر چند زیرکتر باشد عیب بین تر باشدلاجرم بی مزه تر باشد و با رنجتر باشد.(معارف بهأولد). || شیرینی. طعم شیرین:
مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر
هر دو از بهر تو مانده ست چنین پنهان.
ناصرخسرو.
|| چاشنی.(ناظم الاطباء). || خوشی. شیرینی. فرح.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): فان گفت مرا اکنون مزه ٔ زندگانی برفت و پادشاهی بکار نیاید.(مجمل التواریخ والقصص). تا مزه ٔ همه چیز را از خود برنگیرم به مزه ٔ تو ای اﷲ نرسم.(معارف بهأولد).
- بامزه، مفرح. خوشی آور. فرحناک:
جیحون خوش است و بامزه و دریا
از ناخوشی و زهر چو طاعون است.
ناصرخسرو.
- بی مزه، ناخوش آیند:
این رهگذری بیقرار و زشت است
زین بی مزه تر مستقر نباشد.
ناصرخسرو.
|| سرور. شادی: و این عشق ها و مزه ها تو میدهی.(معارف بهاء ولد).
- بامزه، مسرور. شادان. خوش:
اگر چه دلم بود از آن بامزه
همی کاشتم تخم رنج و بزه.
فردوسی.
- امثال:
مزه ٔ هر شوخی یکدفعه است.
|| تعجب. شگفتی. غرابت.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): مزه در این جاست که با اینهمه کارهای زشت خود رامستحق ستایش نیز میداند.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || طراوت. زیبائی. خوبی:
چو خورشید آید به برج بُزه
جهان را ز بیرون نماند مزه.
ابوشکور.
|| اجر. پاداش: ادراکات من دست آموزاﷲ است و مزه از اﷲ میگیرم.(معارف بهأولد).

مزه. [م ُ زَ / زِ](اِ) صورتی است از مژه.(صحاح الفرس). رجوع به مژه شود.

مزه. [م َزْه ْ](ع مص) لاغ کردن.(منتهی الارب)(از ناظم الاطباء). مَزح.(اقرب الموارد). مزاح نمودن.(از ناظم الاطباء).


حقیقت

حقیقت. [ح َقی ق َ] (ع اِ) چیزی که بطور قطع و یقین ثابت است. حقیقت اسم است برای چیزی که در محل خود مستقر باشد. (از تعریفات جرجانی). تاء در حقیقت برای تأنیث نیست بلکه برای نقل از صفت به اسم است مانند تاء علامت.
- حقیقت شدن، ثابت شدن. محقق شدن. روشن و واضح و آشکار شدن: طاهر را آن سخن حقیقت شد. (تاریخ سیستان). پس مردمان را مرگ رسول (ص) حقیقت شد و غریو گریستن از آن جمع برخاست. (مجمل التواریخ). و صفت گرزش [گرز مسعودبن محمود] که بغزنین نهاده است، حقیقت میشود که آنچه از پیشینگان بازگفته اند چون... رستم... و دیگران متصور تواند بود. (مجمل التواریخ).
|| آنچه واجب شود برای مردم حمایت آن. (منتهی الارب). || راست. درست. حق. صحیح: حقیقت اینست که بازنمودیم. (تاریخ بیهقی ص 494). پنجم صفر، نامه ای رسید دیگر، که آن خبر دروغ بود و حقیقت چنان بودکه سواری سیصدوپنجاه ترکمان بدان حدود بگذشته بودند. (تاریخ بیهقی ص 515).
- بر حقیقت و بحقیقت، در واقع. در نفس الامر. ج، حقایق:
چو دانا شود مرد بخشنده کف
مر او را رسد بر حقیقت شرف.
ابوشکور.
جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور و بحقیقت من هزیمت نخواهم رفت. اگر مرا فراگزارید شما را بعاقبت روی خداوند می باید دید. (تاریخ بیهقی). علی تکین دشمن است بحقیقت و ماردم کنده. (تاریخ بیهقی). امروز او را [قدرخان را] تربیت باید کرد تا دوستی زیادت گردد. نه آنکه ایشان دوستان بحقیقت باشند اما مجاملت در میان بماند. (تاریخ بیهقی). و هرچه خواهد کرد، بر خرد که دوست بحقیقت اوست، عرضه کند. (تاریخ بیهقی ص 98).
فردا بحقیقت بهار گیرم
امروز بگونه اگر خزانم.
مسعودسعد.
و بحقیقت باید دانست که فائده در فهم است نه در حفظ. (کلیله و دمنه).
|| راستی. درستی.
- بحقیقت، واقعاً. براستی:
بحقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید بزبان آدمیت.
سعدی (کلیات ص 790).
|| مطابق با واقع: ندانیم آنچه بدل ما [مسعود غزنوی] آمده است حقیقت است یا نه. (تاریخ بیهقی). || عین واقع: آنچه گفته آمده حقیقت است. (تاریخ بیهقی).
حقیقت است که در ملک شاه ملک آرای
ز رای اوست ترازوی عدل را شاهین.
سوزنی.
|| باطن. مقابل ِ ظاهر: حقیقت خدای عزوجل داند. (تاریخ بیهقی ص 408). حقیقت ایزدتعالی تواند دانست. (تاریخ بیهقی ص 515). || کنه. ذات. اصل:
صورت جان تو شناختن است
مر فلان را حقیقت از بهمان.
ناصرخسرو.
بحقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید بزبان آدمیت.
سعدی.
خفته ای بر سر تو بیدار است
مرده ای با حقیقت یار است.
اوحدی.
|| استعمال لفظ در معنی موضوع له، در مقابل مجاز که استعمال لفظ در غیر معنی موضوع له است. استعمال لفظ است در معنی موضوع له. خلاف ِ مجاز. (منتهی الارب). حقیقت هرگاه اطلاق شود مراد همان چیزی است که آن راواضع لغت در اصل وضع کرده است، چون نام اسد برای بهیمه در مقابل ِ مجاز و آن چیزی است که در محل خود قرار دارد و مجاز آن است که در غیر محل خود است. (تعریفات).
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد.
سعدی.
|| (اصطلاح اصول) حقیقت هر لفظی است که بر موضوع خود باقی باشد و گفته اند حقیقت هر لفظی است که مردم در تخاطب به آن اصطلاح کنند. (تعریفات). حقیقت در اصطلاح عبارت از کلمه ای است که در ماوضعله بکار رود. در اصطلاحی که تخاطب به آن حاصل شده و به این قیداحتراز میشود از مجازی که در اصطلاح دیگری بغیر از تخاطب در موضوع له استعمال شود، مانند صلوه هرگاه مخاطب آنرا در عرف شرع در دعا بکار برد چه در اینصورت مجاز است، ولی دعا در اصطلاح شرع معنی غیر موضوع له است،زیرا در اصطلاح شرعی صلوه برای ارکان و اذکار ویژه ای وضع شده است با آنکه در اصطلاح لغویین برای دعا وضع گردیده. (تعریفات ص 61). || (اصطلاح اهل شرع و بیان) هر یک از حقیقت و مجاز به اشتراک بر دو معنی بکار میرود، زیرا هریک یا در مفرد است و آن حقیقت و مجاز لغوی نامیده میشود و یا در جمله است و در اینصورت حقیقت و مجاز عقلی خوانده میشود. اصولیان گویند: حقیقت شرعیه وجود دارد ولی قاضی ابوبکر مخالف است.حقیقت شرعی عبارت از: لفظی است که در معنی موضوع له شرعی استعمال شود یعنی شارع لفظ را در معنائی وضع کرده و بدون قرینه آن لفظ بر آن معنی دلالت میکند خواه بین معنای شرعی و لغوی مناسبتی وجود داشته و از آن منقول باشد یا وجود نداشته باشد. معتزلیان حقیقت دینی را نیز اثبات کنند و آن را نوع خاصی از حقیقت شرعی دانند. حقیقت دینی آن است که شارع لفظی را ابتداءً برای معنایی وضع کند بطوری که اهل لغت آن لفظ یا آن معنی یا هر دو را نشناسند. معتزلیان گمان برند که اسماء ذوات، یعنی آنچه مربوط به اصول دین یا متعلق بقلب است چون مؤمن و کافر و ایمان و کفر از قبیل حقیقت دینی است، ولی اسماء افعال، یعنی آنچه مربوط به فروع دین یا آنچه مربوط به جوارح و اعضاء است چون مصلی و مزکی و صلوه و زکوه چنین نیست. و ظاهر آن است که فقط قسم دوم از حقیقت دینی وجود دارد، یعنی حقیقتی که لغویین معنای آنرا نمیدانسته اند. و نزاعی نیست در اینکه الفاظ متداول در زبان اهل شرع که در غیر معانی لغوی استعمال میشود، در آنها حقیقت گردیده اند، نزاع و خلاف در اینست که آیا این حقیقت بوضع و تعیین شارع است تا حقیقت شرعی باشد، چنانکه مذهب ماست یا آنکه شارع خود وضع و تعیین نکرده، بلکه در غلبه استعمال آن الفاظ در این معانی جدید در لسان اهل شرع بصورت حقیقت درآمده است و شارع خود با قرینه استعمال میکرده است و در اینصورت حقیقت شرعیه نیست بلکه حقیقت عرفی خاص است. پس این الفاظ هرگاه در سخنان اهل کلام و فقه و اصول واقع میشوند بدون خلاف بر معانی شرعی حمل میگردند، ولی در سخنان خود شارع در نظر ما نیز مطلقاً برمعانی شرعی حمل میشوند ولی در نظر قاضی ابوبکر در صورت عدم قرینه بر معانی لغوی حمل میگردند، بنابراین بیش از این دو قول در مسئله وجود ندارد، ولی بعضی گمان کرده اند که قاضی عقیده دارد که آن الفاظ هنوز در معانی و حقایق لغوی خود باقی هستند و با وجود قرینه در معانی شرعی بکار میروند و در این صورت در مسئله سه قول وجود پیدا میکند. تفصیل بیشتر این مطلب را در عضدی و حواشی آن میتوانید ببینید. (ترجمه ٔ به اختصاراز کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح ادب) مفهوم مستقل ملحوظ بذات چون مفهوم اسم. این معنی ازاصطلاحات اهل ادبیات عرب است. سیدسند گوید: حقیقت به این معنی گاهی در بعض استعمالات اهل ادب بکار میرود، چنانکه در کتاب اطول در بحث استعاره ٔ تبعی دیده میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || شیخ اجل سعدی در قطعه ٔ ذیل حقیقت را مقابل ِ هوا و هوس آورده است:
حقیقت سرائیست آراسته
هوا و هوس گرد برخاسته
نبینی بجائی که برخاست گرد
نبیند دگر گرچه بیناست مرد!
|| در بعض لغت نامه ها معنی خالص محض نیز بر حقیقت داده اند. || (اصطلاح منطق و فلسفه) حقیقهالشی ٔ چیزی است که قوام شی ٔ بدان است چون حیوان ناطق برای انسان، بخلاف ضاحک و کاتب که تصور انسان بدون آن دو ممکن است. و گفته اند مابه الشی ٔ هوهو به اعتبار تحقق، حقیقت است و به اعتبار تشخص، هویت و با قطع نظر از آن، ماهیت. (تعریفات ص 62). حقیقت، یعنی ماهیت یا بتعبیر دیگر مابه الشی ٔ هوهو که آنرا ذات نیز نامند. حقیقت بدین معنی اعم است از کلیت و جزئیت و موجود و معدوم. باء در «مابه الشی ٔ هوهو» باء سببی است و دو «هوهو» به شی ٔ برمیگردد و معنی آن چنین است: امری که بسبب آن امر شی ٔ شی ٔ است و اگر مابه الشی ٔ هو گفته شود، جمله کوتاهتر خواهد بود. اگر گفته شود که این بر علت فاعلی صدق میکند زیرا انسان مثلاً بسبب فاعل آن، و بوجود آوردن فاعل او را انسان میگردد و از انواع دیگر تمایز پیدا میکند و معدوم انسان نیست و متمایز از غیر نمیباشد گوئیم فاعل چیزی است که بسبب آن شی ٔ وجود خارجی پیدا میکند نه آنکه بسبب آن شی ٔ شی ٔ میشود. بعضی گویند دو ضمیر «هوهو» به موصول برمیگردد و در اینصورت معنی چنین است: امری که بسبب آن شی ٔ آن امر است بدین معنی که در ثبوت این امر برای آن بغیراین امر نیازی نیست. مولوی عصام الدین در حاشیه ٔ شرح عقاید گوید: ضمیر اول ضمیر فصل است و مرجعی ندارد. حقیقت بدین معنی را حکماء و متکلمین و صوفیه بکار میبرند. (نقل به اختصار از کشاف اصطلاحات الفنون). || حقیقت، عبارت است از ماهیت به اعتبار وجود و بنابراین شامل معدوم نمیشود و اطلاق حقیقت به این معنی بیشتر است از اطلاق حقیقت به معنی ماهیت مطلق. شارح طوالع و شارح تجرید گوید: حقیقت و ذات غالباً بر ماهیت به اعتبار وجود خارجی اطلاق میگردد، خواه آن وجود خارجی کلی باشد یا جزئی... بنابراین گفته نمی شود ذات و حقیقت عنقا فلان است، بلکه گفته می شود ماهیت عنقا فلان است. (ترجمه از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح صوفیه) عبدالرحمان جامی در شرح فصوص، فص اول گوید: صوفیه سه حقیقت را قائلند: یکی حقیقت مطلق فعال واجب الوجود و آن حقیقت خدای سبحانه است. دیگر حقیقت مقید منفعل که وجود را از حقیقت واجب بفیض و تجلی میگیرد و آن حقیقت عالم است و سوم حقیقت احدیت جامع بین اطلاق و تقیید و فعل و انفعال و تأثیر و تأثر که از طرفی مطلق و از طرفی مقید، از طرفی فعال و از طرفی منفعل است و این حقیقت احدیت جمع بین حقیقتین است و آنرا مرتبت اولیت و آخریت است، برای آنکه حقیقت فعال مطلق در مقابل حقیقت منفعل مقید است پس ناچار برای آن دو باید اصلی وجود داشته باشد که هر دو در آن، بطور واحد باشند و آن در هر دو، بطور متعددو مفصل و ظاهر این حقیقت همان است که به طبیعت کلی فعال از طرفی و منفعل از طرف دیگر نامیده می شود. آن حقیقت از اسماء الهی متأثر و در موارد آن مؤثر است و هر یک از این حقایق سه گانه حقیقت حقایقی است که در تحت آن مندرج هستند. (ترجمه ٔ به اختصار از کشاف اصطلاحات الفنون). || و نیز در اصطلاح صوفیه، حقیقت نزد صوفیه ظهور ذات حق است بی حجاب تعنیات و محو کثرات موهومه در نور ذات و در مجمع السلوک گوید: حق در اصطلاح مشایخ صوفیه عبارت است از ذات و حقیقت عبارت است از صفات، پس حق اسم ذات و حقیقت اسم صفات است و مراد از ذات و صفات، ذات اقدس الهی و صفات اوست، زیرا مرید هرگاه دنیا را ترک کند و از حدود نفس و هوی درگذرد و در جهان احسان درآید گویند در عالم حقیقت وارد شد و بمقام حقایق واصل گردید اگرچه از عالم صفات و اسماء دور بوده باشد و هرگاه به نور ذات واصل گردید گویند بحق واصل شد و شیخ و مقتدی گردید. و گاهی مراد صوفیه از حقیقت ماسوای عالم ملکوت است که عبارت از عالم جبروت باشد. ملکوت در نظر صوفیه عبارت است از فوق عرش تا تحت الثری و میان آن دو از اجسام و معانی و اعراض و جبروت ماسوای ملکوت. و گویند حقیقت عبارت است از توحید و گویند حقیقت مشاهده ٔ ربوبیت است. (ترجمه ٔ به اختصار از کشاف اصطلاحات الفنون). || آخرین منزل سالک از منازل سه گانه ٔ شریعت و طریقت و حقیقت: سئل کمیل بن زیاد النخعی عن علی (ع): ماالحقیقه؟ قال مالک و الحقیقه؟ قال: او لست صاحب سرک ؟ قال: بلی و لکن ترشح علیک ما یطفح منی. قال: او مثلک تخبب سائلا؟ فقال امیرالمؤمنین: الحقیقه کشف سبحات الجلال من غیر اشاره. قال: زدنی بیاناً. فقال: محوالموهوم مع صحوالمعلوم. قال: زدنی بیاناً. فقال: هتک الستر بغلبهالسر. فقال: زدنی بیاناً. فقال: نور یشرق من صبح الازل فیلوح علی هیاکل التوحید آثاره. قال: اطف ء السراج فقد طلع الصبح.
ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت
وز اخبرنا سیری و با رنج و ملالی.
ناصرخسرو.
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند.
سنائی.
بچین شد پیش پیری مرد هشیار
که ما را از حقیقت کن خبردار.
عطار.
- حقیقت محمدیه، (اصطلاح عرفانی) عبارت از ذات باتعین اول آن است و آن اسم اعظم است. (تعریفات ص 62).

حقیقت. [ح َ قی ق َ] (اِخ) سیدشاه بن سیدعرب شاه. از علما و شعرای متأخر هندوستان است.وفات او در اوائل مائه ٔ سیزدهم بمدرس بوده است. او راست: کتاب تحفهالعجم و کتاب خزینهالامثال و کتاب هشت گلگشت و غیره و بزبان اردو نیز او را دیوانی است.


مزه مزه کردن

مزه مزه کردن. [م َ زَ م َ زَ / م َ زِ م َ زِ ک َ دَ](مص مرکب)تطعم کردن. امتصاص کردن. چشیدن. مزمزه کردن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

فرهنگ عمید

حقیقت

چیزی که دارای وجود خارجی است: رؤیاهایم به حقیقت مبدل شد،
چیزی که با واقعیت سازگار است: من حقیقت را گفتم،
(صفت) سخن درست: حقیقت تلخ است،
اصل و ذات هرچیز،
(اسم مصدر) صدق، راستی، درستی،
(قید) به‌راستی، به‌درستی،
(اسم مصدر) [مقابلِ مجاز] (ادبی) بیان کردن واژه‌ای در معنای حقیقی خود،

گویش مازندرانی

مزه هکاردن

مزه دادن – خوش مزه بودن

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

حقیقت

راستی، درستی، راستینه، راستینگی

کلمات بیگانه به فارسی

حقیقت

راستی - درستی

فارسی به عربی

حقیقت

حقیقه، فعل

فارسی به ایتالیایی

حقیقت

verità

فارسی به آلمانی

حقیقت

Handlung [noun], Tatsache [noun]

واژه پیشنهادی

حقیقت

واقعی بودن

معادل ابجد

مزه حقیقت

670

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری