معنی مسابقات پرتاب وزنه

حل جدول

فرهنگ معین

وزنه

سنگ ترازو، صفحه های گرد و گوی های فلزی در ورزش - های وزنه برداری و پرتاب وزنه، شخص دارای نفوذ و قدرت: وزنه سیاسی، وزنه اقتصادی. [خوانش: (وَ نِ) [ع. وزنه] (اِ.)]


وزنه برداری

برداشتن وزنه، نوعی ورزش که در آن ورزشکاران با بلند کردن وزنه هایی در وزن های مختلف با هم رقابت می کنند. [خوانش: (~. بَ) [ع.] (حامص.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

وزنه

وزنه در فارسی سنگ سنگه (اسم) سنگی یا فلزی که بدان چیزی را در ترازو می سنجند سنگ، ظرف بلوری درجه داری که مایعات را درآن می سنجند.


پرتاب

تیر پرتاب، نوعی تیر که آن را بسیار دور توان انداخت

لغت نامه دهخدا

وزنه

وزنه. [وَ ن َ / ن ِ] (اِ مرکب) هر سنگ یا فلز که برای سنجیدن به کار است. سنگ وزن. سنگ ترازو. سنگی که بدان چیزی را در ترازو می سنجند. (ناظم الاطباء). سنگی یا فلزی که بدان چیزی را در ترازو می سنجند. (فرهنگ فارسی معین). || ظرف بلوری درجه داری که در آن مایعات را وزن می کنند. (ناظم الاطباء).
- وزنه دار، ظرف درجه داری که درآن هر چیز مایعی را به دقت می سنجند. (ناظم الاطباء).

وزنه. [وَ ن َ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش سلدوز شهرستان ارومیه واقع در 10 هزارگزی باختر شوسه ٔ نقده به ارومیه دارای 140 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


پرتاب

پرتاب. [پ ُ] (ص مرکب) پرپیچ. بسیار پیچاپیچ. شکن برشکن. پرشکن. مقابل کم تاب:
حلقه ٔ جعدش پرتاب و گره
حلقه ٔ زلفش از آن تافته تر.
فرخی.
ز گل کنده شمشاد پرتاب را
بدو رسته در خسته عناب را.
اسدی.
|| پرگره.پرچین:
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او.
فردوسی.
ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی بروهای پرتاب اوی.
فردوسی.
|| بسیارتاب. که سخت تافته شده است. مقابل کم تاب: نخی یا ابریشمی پرتاب. || خشمگین. خشمناک. غضبناک. برافروخته. پرخشم:
چو بشنید این شاه پرتاب شد
از اندوه بی خورد و بی خواب شد.
فردوسی.
جهاندار پرخشم و پرتاب بود
همی خواست کآید بدان ده فرود.
فردوسی.
|| پرمکر و فریب. پر از ترفند و دروغ:
سپهبد بکژّی نگیرد فروغ
روان خیره پرتاب و دل پردروغ.
فردوسی.
- پرتاب کردن رخساره و روی، پرتاب گشتن رخساره و روی، سرخ شدن، شادمان شدن:
شهنشاه رخساره پرتاب کرد
دهانش پر از درّ خوشاب کرد.
فردوسی.
چو آن دلو در چاه پرآب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت.
فردوسی.
|| در عبارت ذیل معنی برای ما معلوم نشد: لعبت حدقه پرتاب کرده بود و لشکر تفکر تاختن آورده. (راحهالصدور راوندی).

پرتاب. [پ َ] (اِ) تیر پرتاب. نوعی تیر که آنرا بسیار دور توان انداخت. (برهان). مرّیخ. تیرپرتاب. (ملخص اللغات حسن خطیب) (دهّار):
اگر خوانند آرش را کمانگیر
که ازساری بمرو انداخت او تیر
تو اندازی بجان من ز گوراب
همی هر ساعتی صد تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند
یک حمله ٔ تو برکند بنیاد صد حصن حصین.
جوهری زرگر.
آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب
شیرکرد [کذا]ازکشتن خصمانش چون عناب ناب.
قطران.
|| مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. مسیر سهم. غلوه:
میان دو لشکر دو پرتاب ماند
بخاک اندرون مار بیخواب ماند.
فردوسی.
سپه دید بر هفت فرسنگ دشت
کز ایشان همی آسمان خیره گشت
یکی کنده کرده بگرد اندرون
به پهنا ز پرتاب تیری فزون.
فردوسی.
طلایه به بهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر.
فردوسی.
آماج تو از بست بود تا به سپیجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین.
فرخی.
بلندیش بگذشته از چرخ پیر
فزون سایه از نیم پرتاب تیر.
اسدی.
ز نخجیر کز گرد او مرده بود
دو پرتاب ره چرم گسترده بود.
اسدی.
ز دیبا یکی فرش زیبای او
دو پرتاب بالا و پهنای او.
اسدی.
و بدین معنی گاه تیر پرتاب هم آمده است: غلوه، یک تیر پرتاب. (منتهی الارب):
دگر گنج پر درّ خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان.
فردوسی.
رجوع به تیر پرتاب شود.
- پرتاب شده، رها کرده.گشاد داده. افکنده:
مکن در ره درنگ و زود بشتاب
چو سنگ منجنیق و تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ای تن تو زحرص و آز در تاب مباش
پیوسته روان چو تیر پرتاب مباش
در رفتن این راه که داری در پیش
ماننده ٔ شاگرد رسن تاب مباش.
؟ (از جوامعالحکایات عوفی).
|| گشاد دادن. رمی. رها کردن.افکندن:
کس آهنگ پرتاب او درنیافت
ز گردان کسی گرز او برنتافت.
اسدی.
|| سَیر. پَرِش:
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی.
منوچهری.
بگفت این و براه افتاد شبگیر
کمان شد مرو و دایه رفت چون تیر
چنان تیری که باشد سخت پرتاب
ز مرو شاهجان تا شهر گوراب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شده رامین چو تیری دور پرتاب
کمان بر جای و تیرآلوده خوناب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ترا که یارد دیدن بگاه رزم دلیر
که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب.
مسعودسعد.
همیشه اسب مراد تو هست در ناورد
همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب.
معزی.
|| پرتو؟ تلالؤ؟:
عصیر جوانه هنوز از قدح
همی زد بتعجیل پرتابها
منجم ببام آمد از نورمی
گرفت ارتفاع صطرلابها.
منوچهری.
- پرتاب کردن، پرت کردن. بدور انداختن. افکندن. بقوت دور افکندن:
مرا دولت ز خود پرتاب میکرد
تنم پر تب دلم پرتاب میکرد.
اوحدی.
- || (در تیر)، گشاد دادن آن. رها کردن آن. رمی:
نظر کن چو سوفارداری به شست
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست.
- پرتاب تیر، تیر پرتاب. پرتاب. مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. غلوه:
کسی کو ببیند ز پرتاب تیر
نماند شگفت اندرو تیزویر.
فردوسی.
کدیور بدو گفت کین آبگیر
ندیدی فزون از دو پرتاب تیر.
فردوسی.
بهر گوشه ای چشمه و آبگیر
ببالا و پهنای پرتاب تیر.
فردوسی.
طلایه به بهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر.
فردوسی.
بودجای رختم سه پرتاب تیر
گله خود نگنجد همی در ضمیر.
فردوسی.
مصالحه رفت بر آنکه بر یک پرتاب تیر ملک که منوچهر را مسلم دارد. (تاریخ طبرستان).

فرهنگ عمید

پرتاب

انداختن و پرت کردن چیزی از جایی به جای دیگر،
[قدیمی] پرش،
(اسم) [قدیمی] مسافتی که تیر از محل رها شدن تا افتادن بپیماید، پرتاب‌ تیر، تیر پرتاب: یکی کنده کرده به گرد اندرون / به پهنایْ پرتاب تیری فزون (فردوسی: ۵/۲۰۳)،
* پرتاب کردن: (مصدر متعدی)
پرت کردن،
دور افکندن، دور انداختن،


وزنه

سنگ ترازو،
گلولۀ بزرگ فلزی که ورزشکاران در ورزش وزنه‌پرانی یا وزنه‌برداری به کار می‌برند،
[مجاز] آن‌که نفوذ و قدرت دارد،

ترکی به فارسی

وزنه

صندوق

گویش مازندرانی

وزنه

مقیاس اندازه گیری باروت

مترادف و متضاد زبان فارسی

مسابقات

مسابقه‌ها، آزمون‌ها، امتحانات، آزمایش‌ها، کنکورها، سبقت‌گیری‌ها

فارسی به ایتالیایی

مسابقات

campionato

معادل ابجد

مسابقات پرتاب وزنه

1277

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری