معنی مستغنی
لغت نامه دهخدا
مستغنی. [م ُ ت َ](ع ص) نعت فاعلی از استغناء. بی نیاز.(دهار). بی نیازشونده.(منتهی الارب). ضد مفتقر.(از اقرب الموارد): ایزد... مرا از تمویهی و تلبیسی کردن مستغنی کرده است.(تاریخ بیهقی).
ای در شاهی ز نعت مستغنی
وی از شاهان به جاه مستثنا.
مسعودسعد.
از اشباع و اطناب مستغنی گردانیدی.(کلیله و دمنه). بی اصل... چون ایمن و مستغنی گشت به تیره کردن آب خیر... گراید.(کلیله و دمنه). اقدام شیر مقرر است و از شرح و بسط مستغنی.(کلیله و دمنه). گفت حسن رای و صدق رعایت پادشاه مرا از مال مستغنی کرده است.(کلیله و دمنه).
هم آخر بنگزیرد از نقد و جنس
که مستغنیم دارد از انتجاعی.
خاقانی.
سفر بیرون از این عالم کن و بالای این عالم
که دل زین هردومستغنی است برترزین و زان دانش.
خاقانی.
چنان دشت مستغنی از ساو و باج
که برداشت از کشور خود خراج.
نظامی.
زینسان که منم بدین نزاری
مستغنیم از طعام خواری.
نظامی.
وصف او از شرح مستغنی بود
رو حکایت کن که بیگه میشود.
مولوی(مثنوی).
نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس.
سعدی(بوستان).
|| توانگر و مالدار و غیرمحتاج. || آنکه دارای حاصل و اندوخته باشد. || شادمان و خوشدل و خشنود.(ناظم الاطباء). || اکتفاکننده به چیزی. || درخواست کننده از خداوند که او را غنی و بی نیاز کند.(از اقرب الموارد). و رجوع به استغناء شود.
فرهنگ معین
(مُ تَ) [ع.] (اِفا.) بی نیاز.
فرهنگ عمید
ثروتمند، توانگر، بینیاز،
حل جدول
ثروتمند، توانگر
مترادف و متضاد زبان فارسی
بینیاز، خودکفا، توانگر، ثروتمند، دارا، غنی،
(متضاد) محتاج، بینیاز
فرهنگ فارسی هوشیار
بی نیاز شونده، بی نیاز
فرهنگ فارسی آزاد
مُستَغنِی، اکتفاء کننده، مسئلت کننده غَناء، درحالت صفتی: غنی، بی نیاز (اسم فعل از اِستِغناء)،
معادل ابجد
1560