معنی مشار
لغت نامه دهخدا
مشار. [م َ](ع اِ) خانه ٔ زنبور که از وی عسل گیرند.(ناظم الاطباء). خلیه.(اقرب الموارد)(محیط المحیط).
مشار. [م َ](ع مص) انگبین چیدن از خانه ٔ زنبور عسل.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد)(از محیط المحیط). شور.(ناظم الاطباء). و رجوع به شور و شیار و مشاره شود.
مشار. [م ُ](ع ص) اشارت کرده شده.(غیاث)(آنندراج). اشاره کرده شده.(ناظم الاطباء)(از محیط المحیط). راهنمائی شده.(از اقرب الموارد):
خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم و به حس
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار.
ناصرخسرو.
پیشروم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنین مشار مرا.
ناصرخسرو.
خیل سخن را رهی و بنده ٔ من کرد
آن که ز یزدان به علم و عدل مشار است.
ناصرخسرو.
- مشارٌالیه، ترجمه ٔ این لفظ اشارت کرده شده بسوی او، یعنی انگشت نما.(غیاث)(آنندراج). اشاره شده.نشان داده شده.(از ناظم الاطباء). مشهور و معروف و زبانزد و مورد اشاره ٔ خاص و عام:
بهر گناه مشارالیه خلق شدم
از آن که وسوسه ٔدیو بد مشیر مرا.
سوزنی.
در صناعت بی نظیر و در براعت عبارت مشارالیه.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 283).
- || کنایه از معتبر... و در خیابان و غیره نوشته که چون شخصی ذی عزت را مردم به یکدیگر به اشاره نمایند، لهذا به معنی کسی که به جاه و جلال رسد و مردم بسوی او به انگشت اشاره کنند.(غیاث)(آنندراج). صاحب عزت و خداوند جاه و جلال.(ناظم الاطباء).
- || کنکاش کرده شده از او.(ناظم الاطباء). مورد مشورت. مورد اعتماد. که از او نظرخواهند: همچنین نظم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت سلطان و مشارالیه و معتمد علیه گشت.(گلستان). به انواع علوم و فنون کمالات آراسته و مشارالیه و قاضی القضاه...(تاریخ غازانی ص 242).
- || اشاره شده. نشان داده شده.(از ناظم الاطباء):
چه مولانا مشارالیه ادام اﷲ قدرته در فنون آداب و... عدیم النظیر و... است.(تاریخ قم ص 4).
|| ماذی مشار؛ شهد سپید که در گرفتن آن اعانت کرده شود.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء). عسل مشار؛ عسلی که در چیدن آن(گرفتن ازکندو) کمک شده باشد.(از اقرب الموارد). || که مورد اطمینان است و طرف شور و مشورت قرار می گیرد. طرف مشاوره. رای زننده:
چنانکه کرد همی اقتضا سیاست ملک
سها به جای قمر بود چندگاه مشار.
ابوحنیفه(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280).
ترا بدانچه کنی رای پیر و بخت جوان
به حل و عقد ممالک مشیر باد و مشار.
مسعودسعد.
تا عقل گه مشیر بود گه مشار باد
اقبال و دولت تو مشیر و مشار ملک.
مسعودسعد.
فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار
دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر.
سنائی.
فرهنگ معین
(مُ) [ع.] (اِمف.) اشاره شده، آنچه به آن اشاره شده.
فرهنگ عمید
طرف شور و مشورت،
[قدیمی] اشارهشده، آنچه به آن اشاره شده،
حل جدول
طرف رایزنی
مترادف و متضاد زبان فارسی
مستشار، مشاور، ندیم، رایزن
فرهنگ فارسی هوشیار
اشارت کرده شده، راهنمائی شده
فرهنگ فارسی آزاد
مُشار، اِشاره شده، مورد اشاره، نصیحت و راهنمائی شده، به صلاح و صواب دلالت گردیده،
معادل ابجد
541