معنی مشهورترین سلطان سلجوقی

حل جدول

مشهورترین سلطان سلجوقی

سلطان ملکشاه


سلطان ملکشاه

مشهورترین سلطان سلجوقی

فرهنگ فارسی هوشیار

سلجوقی

(صفت) منسوب به سلجوق. هر یک از افراد سلسله سلجوقی و خاندان سلجوقی جمع: سلجوقیان سلاجقه.

لغت نامه دهخدا

سلجوقی

سلجوقی. [س َ] (ص نسبی) منسوب به سلجوق و سلجوقیان و سلاجقه است.


سنجر سلجوقی

سنجر سلجوقی. [س َ ج َ رِس َ] (اِخ) رجوع به سنجر (سلطان) و سلجوقیان شود.


چغری سلجوقی

چغری سلجوقی. [چ ِی ِ س َ] (اِخ) چغری بک سلجوقی. ابوسلیمان داودبن میکائیل بن سلجوق، برادر طغرل سلجوقی و پدر الب ارسلان. امیرجغری. میرجغری. و رجوع به چغربیک و چغری بک شود.


سلطان

سلطان. [س ُ] (ع اِ) ملک. (منتهی الارب). والی. (آنندراج) (غیاث).پادشاه. والی. (ناظم الاطباء). فرمان ده. (مهذب الاسماء): بیکث، قصبه ٔ چاچ است و شهری بزرگ است و آبادان و خرم و مستقر سلطان اندر وی است. (حدود العالم). قرطبه، قصبه ٔ اندلس است و مستقر سلطان است و پادشاه وی امویان راست. (حدود العالم). و [مردم روس] ده ویک همه ٔ غنیمتها و بازرگانی های خویش هر سالی به سلطان دهند. (حدود العالم). از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم. (تاریخ بیهقی). آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویند و پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم ترتیب فرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). من بجای خود بایستادم و علامت چتر سلطان پیش آمد. (تاریخ بیهقی). اصحاب سلطان... همیشه این مراتب را منظور نداشته اند. (کلیله و دمنه). در سه کار اقدام نتوان کرد مگر برفعت همت عمل سلطان. (کلیله و دمنه). لشکر سلطان و اتباع زید بهم فراز آمدند چون روز شداز آن چهل هزار دویست ماندند. (کتاب النقض ص 408).
روبهی میدوید از غم جان
روبهی دیگرش بدید چنان
گفت خیر است بازگوی خبر
گفت خرگیر می کند سلطان.
انوری.
مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن.
خاقانی.
سلطانش امیر خواند و من برجهان فضل
سلطان شناسمس نه به سلطان شناسمش.
خاقانی.
از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح
سلطان چرخ را بغلامی خریده ایم.
خاقانی.
شاه ملت پاسبان را بر فلک
هفت سلطان پاسبان بینی بهم.
خاقانی.
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزارمرغ بسیخ.
سعدی.
او رفت و جانم میرود تن جامه بر خود میدرد
سلطان چو خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم.
سعدی.
|| خلیفه ٔ زمان. (خاندان نوبختی ص 68):
خدای طاعت خویش و رسول و سلطان خواست
نکرد فرق دراین هر سه امر در فرقان.
عنصری.
- سلطان شرع:
سلطان شرع و خادم و لالای او بلال
من سر بپای بوسی لالا برآورم.
خاقانی.
خواهی ره مراد گشادن بهر دو ره
اول گشاد نامه ٔ سلطان شرع گیر.
خاقانی.
|| حجت. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). حجت روشن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59): بسلطان مبین سوگند یاد کرد که این هدهد که بی فرمان غایب شده هرآینه وی را عذاب کنم سخت یا بکشم او را یا حجتی آورد هویدا. (قصص الانبیاء ص 164). || قدرت. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سلطان کل شی ٔ؛ شدت و قوت هرچیزی. (آنندراج) (منتهی الارب). قدرت ملک. (منتهی الارب):
برکت عمر تو و مال تو و جان تو باد
امر امر تو و سلطان همه سلطان تو باد.
منوچهری.
ز من معزول شد سلطان شیطان
ندارم نیز سلطان را بسلطان.
ناصرخسرو.
ترا بر دگر زندگان زمینی
چه گویی ز بهر چه داده ست سلطان.
ناصرخسرو.
آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد
سلطان عشقت ای بت هردو جهان بگیرد.
خاقانی.
|| قهرمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- سلطان الدم، جوشش و هیجان خون. (آنندراج) (منتهی الارب).
|| (اصطلاح نظام) صاحب منصبی که صدتن سپاهی در زیر فرمان وی بود (قاجاریه). در عهد پهلوی این عنوان بدل به «سروان » شد. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). || لقبی بود که ابتدا به محمود غزنوی داده شده است. و کان ابنه [ابن سبکتکین] محمود اول ملقب بالسلطان و لم یلقب احد قبله. (ابن اثیر در وقایع سنه ٔ 187). لقبی است که بار اول امیر خلف آنگاه که در حبس غزنین بود بسلطان محمود غزنوی داد و گفته [محمود سلطان است] و نخست نام سلطنت بر پادشاهان از لفظ امیر خلف ملک سیستان رفت چون محمود او را بگرفت و بغزنین آورد گفت محمود سلطان است و از آن پس این لقب مستعمل شد. (مجمل التواریخ والقصص).
- سلطان شهید، سلطان مسعود: رجوع به سلطان شهید شود.
- سلطان ماضی، منظور سلطان محمود: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355). این علی تکین دشمنی بزرگ است از بیم سلطان ماضی آرمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350).


سلطان سنجر

سلطان سنجر.[س ُ س َ ج َ] (اِخ) ابن ملکشاه سلجوقی از پادشاهان سلجوقی است. رجوع به سلجوق و سلاجقه و سلجوقیان شود.


داود سلجوقی

داود سلجوقی. [وو دِ س َ] (اِخ) رجوع به داودبن محمودبن ملکشاه شود.


مسعود سلجوقی

مسعود سلجوقی. [م َ دِ س َ](اِخ) ابن عزالدین کیکاوس. رجوع به غیاث الدین(مسعود...) شود.


عضدالدین سلجوقی...

عضدالدین سلجوقی. [ع َ ض ُ دُدْ دی ن ِ س َ] (اِخ) الب ارسلان فرزند چغری بیک. رجوع به آلب ارسلان (محمدبن داود) شود.

گویش مازندرانی

سلطان

پادشاه – سلطان

نام های ایرانی

سلطان

پسرانه، پادشاه، به صورت پیشوند و پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند سلطان مراد، سلطانعلی، سکینه سلطان

تعبیر خواب

سلطان

اگر بیند سلطان دست راست وی را ببرید، دلیل است سوگند دهندش. اگر دید سلطان جان همی کند، دلیل که دیوانه شود. اگر بیند سلطان از تخت یا کرسی بیفتاد یا تخت او بشکست یا اسب او را لگد زد یا شمشیر او بشکست یا کسی از وی بستد یا او را کاری سرزد، چنانکه مجروح شد، این جمله، دلیل بر زوال مملکت او کند. اگر بیند سلطان شد و در سلطانی دادگر بود، دلیل است شرف و بزرگی یابد بر قدر آن عدل و داد که کرده بود. اگر بیند سلطان بزرگ بساطی گسترده، دلیل که مال دنیا بر وی فراخ شود وعمرش دراز بود. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر بیند سلطان در سرائی یا در مسجدی یادر دهی شد، دلیل کند که رنجی و مصیبتی به اهل آن مقام رسد. اگر بیند در جنگ و خصومت بر سلطان غلبه کرد، دلیل که حاجتی که دارد روا شود و به مقصود رسد. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

مشهورترین سلطان سلجوقی

1570

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری