معنی مشی
لغت نامه دهخدا
مشی. [م َ شی ی](ع ص، اِ) داروی مسهل.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء).
- دواء مشی، کارکن. مسهل.
مشی. [م َش ْی ْ](ع مص) رفتن.(منتهی الارب)(آنندراج)(ترجمان علامه ٔ جرجانی). رفتن به نرمی.(غیاث). گذشتن بر روی پایهای خود و رفتن.(ناظم الاطباء). حرکت دادن پایها و نقل آنها از مکانی به مکانی دیگر خواه تند باشد خواه آهسته.(از اقرب الموارد). || خداوند مواشی بسیار گردیدن.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || راه یافتن.(منتهی الارب)(آنندراج)(از اقرب الموارد).راه یافتن. قوله تعالی: نوراً تمشون به. || سخن چینی نمودن.(ناظم الاطباء). ||(اِمص) روش.(مهذب الاسماء). رفتار. روش.(یادداشت مؤلف). روش و رفتن.
- خط مشی، روش کار. مسیر کار و نحوه ٔ اجرای امری.
- مشی کردن، راه رفتن.(ناظم الاطباء).
|| گردش.(یادداشت مؤلف).
مشی فک
مشی فک. [م ِ ف ِ](اِ مرکب) نوعی از بید(بیدمشک) است که در آمل آن را مشی فک میخوانند.(جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 194). رجوع به مشک فیک شود.
خط مشی
خط مشی. [خ َطْ طِ م َش ْی ْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از روش کار. طریقه. (یادداشت بخط مؤلف).
فارسی به انگلیسی
Tack
فرهنگ معین
راه رفتن، روش، رفتار، خط مشی: راهی که در پیش دارند، خط سیر، روش شخصی در زندگی، طریقه. [خوانش: (مَ) [ع.] (اِ.)]
حل جدول
عربی به فارسی
راه رفتن , گام زدن , گردش کردن , پیاده رفتن , گردش پیاده , گردشگاه , پیاده رو , پیاده روی , قدم زدن
فرهنگ عمید
راه رفتن،
رفتار، روش،
مترادف و متضاد زبان فارسی
تدبیر، راه، رفتار، روال، روش، سیاست، شیوه، طریقه، رفتن، راهرفتن، رهنوردی، راهپیمایی، مسیر، خطسیر
نام های ایرانی
پسرانه، نام نخستین مرد در فرهنگ ایران باستان برابر با آدم در اسطوره های سامی
فرهنگ فارسی هوشیار
روش و رفتن، رفتار، راه، طریق
فارسی به آلمانی
Grundsatz (m), Police (f), Politik (f)
معادل ابجد
350