معنی مشی
لغت نامه دهخدا
مشی. [م َش ْی ْ](ع مص) رفتن.(منتهی الارب)(آنندراج)(ترجمان علامه ٔ جرجانی). رفتن به نرمی.(غیاث). گذشتن بر روی پایهای خود و رفتن.(ناظم الاطباء). حرکت دادن پایها و نقل آنها از مکانی به مکانی دیگر خواه تند باشد خواه آهسته.(از اقرب الموارد). || خداوند مواشی بسیار گردیدن.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || راه یافتن.(منتهی الارب)(آنندراج)(از اقرب الموارد).راه یافتن. قوله تعالی: نوراً تمشون به. || سخن چینی نمودن.(ناظم الاطباء). ||(اِمص) روش.(مهذب الاسماء). رفتار. روش.(یادداشت مؤلف). روش و رفتن.
- خط مشی، روش کار. مسیر کار و نحوه ٔ اجرای امری.
- مشی کردن، راه رفتن.(ناظم الاطباء).
|| گردش.(یادداشت مؤلف).
مشی. [م َ شی ی](ع ص، اِ) داروی مسهل.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء).
- دواء مشی، کارکن. مسهل.
فرهنگ معین
راه رفتن، روش، رفتار، خط مشی: راهی که در پیش دارند، خط سیر، روش شخصی در زندگی، طریقه. [خوانش: (مَ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
راه رفتن،
رفتار، روش،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
تدبیر، راه، رفتار، روال، روش، سیاست، شیوه، طریقه، رفتن، راهرفتن، رهنوردی، راهپیمایی، مسیر، خطسیر
فارسی به انگلیسی
Tack
فارسی به عربی
عصابه، مسمار، نظره
نام های ایرانی
پسرانه، نام نخستین مرد در فرهنگ ایران باستان برابر با آدم در اسطوره های سامی
عربی به فارسی
راه رفتن , گام زدن , گردش کردن , پیاده رفتن , گردش پیاده , گردشگاه , پیاده رو , پیاده روی , قدم زدن
فرهنگ فارسی هوشیار
روش و رفتن، رفتار، راه، طریق
معادل ابجد
350