معنی معبر
لغت نامه دهخدا
معبر. [م َ ب َ](اِخ) شهری است به کنار دریای هند.(منتهی الارب). قسمت جنوبی ساحل شرقی شبه جزیره ٔ هندوستان که اکنون به نام کرماندل معروف است.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به شدالازار ص 100، 546، 548 و نزههالقلوب ص 262 شود.
معبر. [م َ ب َ](ع اِ) گذرگاه رود.(مهذب الاسماء). جای گذار از کرانه ٔ دریا و جز آن.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). جای گذشتن از دریا.(غیاث). کرانه ٔ رود یا دریا مهیا برای گذشتن.(از اقرب الموارد)(ازمحیطالمحیط). ج، معابر.(ناظم الاطباء):
بسا رودهایی که تو عبره کردی
که آن را نبوده ست پایاب و معبر.
فرخی.
بود آهنگ نعمتها همه ساله به سوی تو
بود آهنگ کشتیها همه ساله به معبرها.
منوچهری.
وز خلق چون تو غرقه بسی کرده ست
این بحر بی کرانه و بی معبر.
ناصرخسرو.
از این دریای بی معبر به حکمت
بباید ای برادر می گذشتن.
ناصرخسرو.
شها چو آید دریای کینه ٔ تو به جوش
ز هیچ روی نبینند معبر آتش و آب.
مسعودسعد(دیوان چ یاسمی ص 24).
بس بس گلاب جود که دریا فشانده ای
غرقه شدم سفینه به معبر نکوتر است.
خاقانی.
بدسگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد.
خاقانی(دیوان چ سجادی ص 125).
|| محل عبور و جای گذار و گذرگاه و راه.(ناظم الاطباء). جای عبور و محل گذر.(غیاث)(آنندراج). گذار. گدار. گذرگاه. جای گذر.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): چون لشکر غز در ایشان رسید روز شده بود وآفتاب طلوع کرده و معبر تافته و عبور متعذر شده.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 227).
- معبر عام، گذرگاه عموم. شارع عام.(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معبر کردن، عبور کردن. گذر کردن:
باز اگر بیگانه ای معبر کند
حمله بر وی همچو شیر نر کند.
مولوی(مثنوی دفتر پنجم ص 188).
معبر.[م ِ ب َ](ع اِ) کشتی و پل و آنچه بدان از دریا و جز آن گذرند.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء).کشتی. آنچه بدان از دریا عبور کنند.(غیاث). آنچه بوسیله ٔ آن بتوان از رودخانه عبور کرد مانند پل یا کشتی.(از اقرب الموارد). آلت گذشتن از آب چون کشتی و امثال آن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
آنکه اندر ژرف دریا راه برده روز و شب
با امید سود از این معبر بدان معبر شود.
فرخی.
کشتیی می داشت ساقی ما به جان لنگر زدیم
گفتی از دریای هستی برگ معبر ساختیم.
خاقانی.
دریای پرعجایب وز اعراب موج زن
از راحله جزیره و از مکه معبرش.
خاقانی.
گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته.(گلستان).
معبر. [م ُ ع َب ْ ب ِ](ع ص) خواب گزار.(زمخشری). کسی که تعبیر خواب می کند.(ناظم الاطباء). خواب گزارنده. آنکه خواب را تفسیر کند.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): بامداد معبری را بخواند و پرسید که تعبیر این خواب چیست.(قابوسنامه). یا سودازده ٔ عشق را که در پرده ٔخواب... معانقه ٔ معشوق خیال بندد معبرش هم مفارقت تأویل نهد.(منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 165). || تعبیرکننده و بیان کننده.(غیاث)(آنندراج).
معبر. [م ُ ع َب ْ ب َ](ع ص) خواب تعبیر کرده شده.(ناظم الاطباء). تعبیر کرده شده.(غیاث)(آنندراج): بگوی به خواب چنان دیدی که از آسمان گوسفند و بره و امثال آن باریدی و این معبر است بدان معنی که در این عهد به فر دولت... جمله ٔ خلایق رنگ موافقت گرفته اند.(مرزبان نامه).
معبر. [م ُ ب َ](ع ص) جمل معبر؛ شتر بسیار پشم.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || سهم معبر؛ تیر بسیار پر و ناپیراسته.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). تیر بسیار پر.(از اقرب الموارد). || غلام معبر؛ کودک مراهق ختنه ناکرده.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). کودک به احتلام نزدیک شده و ختنه نگردیده.(از اقرب الموارد). || قوچی که چند سال پشم او را رها کرده و نچیده باشند.(از اقرب الموارد).
معبر. [م ُ ب ِ](ع ص) آن که فریز می کند پس از یک سال گوسپند را.(ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
(مُ عَ بِّ) [ع.] (اِفا.) کسی که تعبیر خواب می کند.
محل عبور، گذرگاه، پُل و هر آنچه که با آن بتوان از رود عبور کرد، کِشتی، جمع معابر. [خوانش: (مَ بَ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
تعبیرشده، خواب تعبیرشده،
محل عبور گذر، گذرگاه،
آنچه بهوسیلۀ آن از روی نهر عبور کنند، پل،
کسی که تعبیر خواب میکند،
حل جدول
گذرگاه
فرهنگ واژههای فارسی سره
گذرگاه
کلمات بیگانه به فارسی
گذرگاه
فارسی به انگلیسی
Alley, Duct, Gangway, Passage, Passageway
فارسی به ترکی
geçit
فارسی به عربی
طریق، عباره، قطع
عربی به فارسی
قسمت کم عمق رودخانه ای که جهت عبورحیوانات وانسان مناسب باشد , گدار , به اب زدن به گدار زدن
رسا , پرمعنی , حاکی , اشاره کننده , مشعر
فرهنگ فارسی هوشیار
گذرگاه رود، جای گذر از کرانه دریا و جز آن
فرهنگ فارسی آزاد
مُعَبَّر، تعبیر شده، بیان شده،
مَعبَر، کناره دریا یا رود که آماده برای عبور باشد، در فارسی بیشتر به معنای محل عبور و گذرگاه مصطلح است (جمع: مَعابِر)،
مُعَبِّر، تعبیر کننده، کسی که خواب را تعبیر می کند، با کلام و بیان روشن گردیده و شرح داده شده،
فارسی به آلمانی
Abschneiden, Aufschnitt (m), Kürzung (f), Schliff, Schnitt (m), Straße (f), Durchfahrt (f), Verkehrsstraße (f)
معادل ابجد
312