معنی معشوق

لغت نامه دهخدا

معشوق

معشوق. [م َ](ع ص) دوست داشته.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). کسی و یا چیزی که آن را دوست می دارند و آنکه از کسی دلربایی کند و دلبر.(ناظم الاطباء).که بدو شیفته شده باشند. دلبر. دلدار. جانان. جانانه. محبوب.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
دلی کو پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوق درمان بود.
ابوشکور.
آهو مر جفت رابغالد بر خوید
عاشق معشوق را به باغ بغالید.
عماره(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی.
فرخی(یادداشت ایضاً).
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل.
منوچهری.
کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن.
منوچهری.
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
لبیبی(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نباشد یار چون یار نخستین
نه هر معشوق چون معشوق پیشین.
(ویس و رامین).
و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرفند به هر وقتی و...(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250).
معشوق جهانی و ندانی
یک عاشق باسزای درخور.
ناصرخسرو.
بشکفت لاله چون رخ معشوقان
نرگس بسان دیده ٔ شیدا شد.
ناصرخسرو.
اگر در وصال باشی و معشوق بدخوی بود از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی.(قابوسنامه چ نفیسی ص 56). از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود سلطان مسعود او را بغایت دوست داشتی و هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست.(قابوسنامه چ نفیسی ص 59). اما اگر مهمان روی معشوق را با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش.(قابوسنامه چ نفیسی ص 60). کفشگر...بینی زن حجام ببرید و بر دست او نهاد که به نزدیک معشوق تحفه فرست.(کلیله و دمنه).
ابر بر باغ عاشق است ولی
هست معشوق او قرین جفا
این بگرید چو دیده ٔ وامق
و آن بخندد چو چهره ٔ عذرا
گر وفا داشتی نخندیدی
هیچ معشوق را نبوده وفا.
ادیب صابر.
چون به محلت معشوق رسید عشق او را بجنبانید حرکت بدل شد.(چهارمقاله ص 123).
معشوق من است صبح اگر نی
چون خنده ٔ بی دهان زند صبح.
خاقانی.
رای او چون میان معشوق است
کوهی از موی از آن درآویزد.
خاقانی.
نگوید غزل و آفرین هم نخواهد
که معشوق و مالک رقابی نبیند.
خاقانی.
قفل که بر لب نهی از لب معشوق ساز
پای که از سر کنی در صف عشاق نه.
خاقانی.
اگر عشق اوفتد درسینه ٔ سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ.
نظامی.
گفت معشوقم تو بودستی نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان.
مولوی.
عاشقان کشتگان معشوقند
برنیاید ز کشتگان آواز.
(گلستان).
ای سیر ترا نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است.
سعدی.
گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است.
سعدی.
معشوق عیان می گذرد بر تو ولیکن
اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است.
حافظ.
معشوق چون نقاب ز رخ برنمی کشد
هرکس حکایتی به تصور چرا کنند.
حافظ.
هر آن معشوق کز عاشق نفور است
به صورت گرچه نزدیک است دور است.
جامی.
بی وصل نیست عاشق چون رو دهد جدایی
باشد خیال جانان معشوق بینوایی.
شفیع اثر(از آنندراج).
و رجوع به معشوقه شود.
- معشوق پران، کسی که هر روز معشوق نو گیرد و بر این قیاس عاشق پران آنکه عاشق نو گیرد.(آنندراج):
حیف باشد که ز بی مهری تو شکوه کنیم
ما که معشوق پران همچو کبوتربازیم.
سلیم(از آنندراج).
- معشوق تنگدل، کنایه از دنیا و عالم است و به این معنی به جای لفظ «تنگ دل » «سنگ دل » هم بنظر آمده است و سنگدل را به معنی سخت دل گفته اند.(برهان). دنیا و عالم.(ناظم الاطباء).
- معشوق خیالی، معشوق که در خیال موجود باشد و در خارج نه.(آنندراج):
دلبری لایق نمی بیند به دل دادن رفیع
بعد از این دل را به معشوق خیالی می دهد.
حسن رفیع(از آنندراج).
نباشد گر سریاری به ما آن لاابالی را
کسی از دست ما نگرفته معشوق خیالی را.
خان خالص(از آنندراج).
- معشوق سنگدل، دلبر سخت دل.(ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب معشوق تنگدل شود.
||(اصطلاح عرفانی) حق تعالی را گویند از آن جهت که مستحق دوستی از جمیع وجوه اوست که از جلوات انوار وجودیش تمام موجودات حیران و سرگردانند.(از فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی). || معشوقا. رجوع به همین مدخل شود.

معشوق. [م َ](اِخ) کوشکی است به سرمن رأی.(منتهی الارب)(آنندراج). کاخ باشکوهی است در جانب غربی سامرااکنون مسکن برزگران شده.(از معجم البلدان). نام قصری نزدیک سامرا به ساحل دجله در مقابل آن به ساحل دیگر قصر هارونی باشد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

فرهنگ معین

معشوق

(مَ) [ع.] (اِمف.) محبوب، مورد عشق و علاقه قرار گرفته، دوست داشته.

فرهنگ عمید

معشوق

مرد موردعلاقۀ یک زن،
دلبر، محبوبه،
(تصوف) خداوند،
دوست‌داشته‌شده،

حل جدول

معشوق

دلارام

جانان

رایکا

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

معشوق

دلبر، دل دار، دل ربا

مترادف و متضاد زبان فارسی

معشوق

جانان، دلارام، دلبر، دلداده، دل‌ربا، دوست، دوستگان، شاهد، محبوب، محبوبه، نگار، یار، فاسق، رفیقه،
(متضاد) عاشق، رفیق،
(متضاد) معشوقه

فارسی به انگلیسی

معشوق‌

Flame, Beloved, Boyfriend, Fancy Man, Love, Lover, Paramour, Sweetheart, Valentine

فارسی به ترکی

فرهنگ فارسی هوشیار

معشوق

دوست داشته، دلدار، محبوب

فرهنگ فارسی آزاد

معشوق

مَعشُوق، محبوب، مورد عشق و علاقه،

فارسی به ایتالیایی

فارسی به آلمانی

معشوق

Knabe [noun]

واژه پیشنهادی

معشوق

شاهد

کانِ نمک

معادل ابجد

معشوق

516

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری