معنی معلم

لغت نامه دهخدا

معلم

معلم. [م َ ل َ](ع اِ) نشان که در بیابان بود.(مهذب الاسماء). نشان راه.(دهار). نشان که به راه نهند.(منتهی الارب)(آنندراج)(از ناظم الاطباء). آنچه بدان وسیله می توان راه را پیدا کرد مانند نشان و جز آن. ج، معالم.(از اقرب الموارد). اثر راه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): لازالت مضیئه المعلم راسخه العلم.(سندبادنامه ص 10). || زمین برابر که در آن غیرعلامت راه چیزی نباشد.(منتهی الارب)(آنندراج). زمین هموار برابر که در آن جز نشان راه چیزی نباشد. ج، معالم.(ناظم الاطباء). || معلم الشی ٔ؛ جای گمان بردن چیزی که در آنجاست و آنچه بدان استدلال نمایند بر آن.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). جایی که گمان وجود چیزی در آنجا رود. مظنه.(از اقرب الموارد). || جای علم خواندن. مدرس.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

معلم. [م ُ ل َ](ع ص) نقش دار و مخطط، چه عَلَم به معنی نقش و نشان است.(غیاث)(آنندراج). نگارکرده. نگارین. مطرز. منقش(جامه و جز آن).(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ز اشک ابر نیسانی به دیبا شاخ شد معلم
ز بوی باد آذاری به عنبر شاخ شد معجون.
رودکی.
بر لب رودو در باغ امیر از گل نو
گستریده ست تو پنداری وشی معلم.
فرخی(دیوان چ دبیرسیاقی ص 234).
به مروارید و دیبا شادباشد هرکسی جز من
که دیبای بناگوشم به مروارید شد معلم.
ناصرخسرو.
خورشید اهل دین به بقای تو روشن است
دیبای آفرین به ثنای تو معلم است.
سوزنی.
بر دوش فلک قبای کحلی
در چشم قضا نموده معلم.
انوری.
پس به دست خروش بر تن دهر
چاک زن این قبای معلم را.
خاقانی.
چو در سبزپوشان بالا رسیدم
دگر جامه ٔ حرص معلم ندارم.
خاقانی.
ده دهی باشد زر سخنم گرچه مرا
چون نجیبان دگر جامه به زر معلم نیست.
خاقانی.
پای در دامان غم کش کز طراز خوشدلی
آستین دست کس معلم نخواهی یافتن.
خاقانی.
پانصد تا معلم به اسم حسام الدوله ابوالعباس تاش.(تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 48). قبای معلم سبزگار(کذا) روزگار دوخت به خیاطو مقراض محتاج نگشت.(سندبادنامه ص 2). گفت سعدیا چگونه بینی این دیبای معلم را بر این حیوان لایعلم.(گلستان).
عروس زشت زیبا چون توان بود
وگر بر خود کند دیبای معلم.
سعدی.
|| هر چیزی که ممتاز باشد و شناخته شود از نشان و علامت مخصوصی.(ناظم الاطباء). نشاندار. با علامت.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): به شرف نام بزرگ اولاد مرتضوی و اکباد مصطفوی معلم و مطراست.(ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 119). || آگاه کرده شده.(ناظم الاطباء). و رجوع به اعلام شود. || سواری که علامت شجاعان را در جنگ بر خود نصب کرده باشد.(از اقرب الموارد). ||(اِ) موضع تعلیم.(ناظم الاطباء).

معلم. [م ُ ل ِ](ع ص) آگاه کننده.(مهذب الاسماء): بیشتر ایلچیان به نزدیک پادشاه زادگان از برادران و برادرزادگان قاآن روان کرد معلم از احوال و وقوع حادثه.(جهانگشای جوینی). و رجوع به اعلام شود. || آنکه نشان می کند جامه را به نشان مخصوصی.(ناظم الاطباء). و رجوع به اعلام شود. || مشهور در مردانگی و دلیری در کارزار.(ناظم الاطباء). و رجوع به مُعلَم شود.

معلم. [م ُ ع َل ْ ل َ](ع ص) تعلیم داده شده و آداب آموزانیده شده و اکثر استعمال این لفظ در حیوانات است چون سگ معلم و بوزنه ٔ معلم و طوطی معلم و علی هذا القیاس.(غیاث)(آنندراج). آموخته شده و تعلیم شده و پندداده شده و تربیت شده خواه انسان باشد و یا اسب و یا سگ شکاری و یا مرغ شکاری.(ناظم الاطباء):
هرچه آورد به چنگ همه بهره ٔ تو است
وین اندر او نشانی کلب معلم است.
سوزنی.
تا چند روز بینی سگبانش برنهاده
شیرمرا قلاده همچون سگ معلم.
انوری(دیوان چ مدرس رضوی ص 337).
صیادی سگی معلم داشت.(سندبادنامه ص 200). تعلیم رایض در دقایق ریاضت بهیمه را مرتاض می گرداند و معلم و مهذب می کند.(سندبادنامه ص 54). شریفترین انواع آن است که کیاست و ادراک او به حدی رسد که قبول تعلیم و تأدیب کند تا کمالی که در او مفطور نبود، او را حاصل شود مانند اسب مؤدب و باز معلم.(اخلاق ناصری).
از بیم شیر رایت عدلش همیشه گرگ
در حفظگوسفند چو کلب معلم است.
ابن یمین.

معلم. [م ُ ع َل ْ ل ِ](ع ص، اِ) آموزاننده.(غیاث)(آنندراج). آموزنده. تعلیم کننده. مدرس.(ناظم الاطباء). آموزگار. آموزنده. استاد. مدرس. شیخ.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
فرستاده ٔ شاه چون دید زود
همان بانگ و خشم معلم شنود.
فردوسی.
چنانکه طوطی در آینه نگرد و معلمش در پس آینه تلقین می کند.(منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 6).
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز وعتاب و ستمگری آموخت.
سعدی.
همه قبیله ٔ من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت.
سعدی.
به مکتبی نرفته و ابجدی نخوانده، معلم علوم اولین و آخرین بود.(قائم مقام).
- معلم و متعلم، استاد و شاگرد.(ناظم الاطباء).
|| دانشمند و فیلسوفی که جامع علوم عصر خود و واضع بخشی از دانشها باشد.
- معلم اول، کنایه از ارسطو چرا که علم حکمت را اول ارسطو به قید کتابت آورده تعلیم نمود و قبل از ارسطو حکمای سابق حکمت را به شاگردان زبانی تعلیم می نمودند.(غیاث)(آنندراج). لقب ارسطو.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در روضات الجنات گوید سبب معلم اول گفتن ارسطو آنکه وی نخستین واضع علم منطق بوده و نخستین کسی است که مذهب تناسخ را ابطال نمود و مطالب سخیف و موهوم را از میان مطالب حکمت برانداخت و راه دلیل و برهان منطقی را بازنمود.(از ریحانهالادب چ 2 ج 5 ص 345).
- || به اصطلاح اوباشان شیطان باشد.(آنندراج). شیطان.(ناظم الاطباء). و رجوع به معلم الملائک شود.
- || مراد آدم علیه السلام که فرمود: یا آدم انبئهم باسمائهم.(فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی).
- معلم ثالث، صاحب الذریعه چندین جا ابن مسکویه را به وصف معلم ثالث ستوده است.(از ریحانه الادب چ 2 ج 5 ص 345). لقب ابوعلی احمد مسکویه است.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || در بعضی از عبارات میرداماد اشاره به خودش است.(ریحانه الادب چ 2 ج 5 ص 345).
- || گاه لقب معلم ثالث را به ابوعلی حسین بن عبداﷲبن سینا شیخ الرئیس داده اند.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معلم ثانی، کنایه از ابونصر فارابی چرا که کتب حکمت یونانی را که ارسطو و غیره تحریر کرده اند اول ابونصر فارابی آنها را از یونانی به عربی مترجم نموده تعلیم کرد.(غیاث)(آنندراج). لقب ابونصر فارابی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ابونصر فارابی شود.
|| ناخدا و ملاح جهاز را نیز گویند چرا که اوماهر احکام کشتی و جهاز باشد.(غیاث)(آنندراج):
می دود گر جانب گرداب دائم همچو موج
از معلم کشتی ما دارد این تعلیم را.
سلیم(از آنندراج).

فرهنگ معین

معلم

(مَ لَ) [ع.] (اِ.) علایم راهنمایی در کنار راه و جاده. ج. معالم.

(مُ عَ لِّ) [ع.] (اِفا.) آموزنده، تعلیم کننده.

(مُ لَ) [ع.] (اِمف.) نشان دار، شناخته شده.

فرهنگ عمید

معلم

تعلیم‌داده‌شده، آموخته‌شده،

تعلیم‌دهنده، آموزاننده، آموزگار،

چیزی که به‌واسطۀ نشان و علامت مخصوصی ممتاز باشد و شناخته شود، نشان‌دار،

حل جدول

معلم

آموزگار

مربی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

معلم

آموزگار

مترادف و متضاد زبان فارسی

معلم

اسم آموزنده، آموزگار، اتابک، استاد، پرورش‌دهنده، پروراننده، دبیر، لله، مدرس، مربی، هادی،
(متضاد) دانش‌آموز، شاگرد

فارسی به انگلیسی

معلم‌

Educator, Instructor, Mentor, Preceptor, Schoolmaster, Teacher

فارسی به ترکی

معلم‬

öğretmen

فارسی به عربی

معلم

مربی، معلم

عربی به فارسی

معلم

معلم , معلم مذهبی , نشان اختصاصی , نقطه تحول تاریخ , واقعه برجسته , راهنما , ناصح , مربی , مرشد , فرسخ شمار , مرحله مهمی از زندگی , مرحله برجسته , با میل خود شمار نشان گذاری کردن , اموختار , اموزگار , مدرس , دبیر , لله , معلم سرخانه , ناظر درس دانشجویان , درس خصوصی دادن به

فرهنگ فارسی هوشیار

معلم

نقشدار و مخطط، نگار کرده، نگارین، نشاندار آگاه کننده، تعلیم کننده، آموزنده، آموزگار، مدرس تعلیم داده شده و آداب آموزانیده شده، تعلیم وپند داده شده

فرهنگ فارسی آزاد

معلم

مُعَلِّم، تعلیم دهنده، آموزنده،

مَعلَم، هر علامت و نشانه ای که بدان راه یابند، هر محل که تصور رود شیء ای در آنجاست (جمع: مَعالِم)،

فارسی به ایتالیایی

معلم

istruttore

فارسی به آلمانی

معلم

Lehrer (m), Lehrerin (f), Dirigent [noun], Maestro

معادل ابجد

معلم

180

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری