معنی ملعبه

فرهنگ فارسی هوشیار

ملعبه

ملعبه در فارسی باریچه (اسم) آنچه که با آن بازی کنند ملعب بازیچه. یا ملعبه دست کسی شدن. بازیچه دست وی شدن تا هر طور که بخواهد با شخص رفتار کند توضیح درتداول بفتح اول گویند.


دست انداختن

(مصدر) مسخره کردن ریشخند کردن ملعبه قرار دادن، شنا کردن سباحت.

لغت نامه دهخدا

ملعبه

ملعبه. [م ِ ع َ ب َ / ب ِ](ع اِ) بازیچه. آنچه با آن بازی کنند. ج، ملاعب.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملعبه:
بازیگر است این فلک گردان
امروز کرد ملعبه تلقینم.
ناصرخسرو(دیوان چ تهران ص 270).
- ملعبه ٔ دست کسی شدن،دستخوش او شدن. دستکش او شدن. بازیچه ٔ دست او شدن چنانکه هر طور خواهد رفتار کند.(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آلت دست او شدن.
|| کاری. حراره. قول. تصنیف. زجل. کخ کخ. موشح. موشحه. شرقی. کان و کان. عروض البلد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

فرهنگ معین

ملعبه

پیراهن بی آستین که کودکان هنگام بازی می پوشند، بازیچه، ء دست کسی شدن بازیچه دست وی شدن تا هرطور بخواهد با شخص رفتار کند. [خوانش: (مَ عَ بِ) [ع. ملعبه] (اِ.)]

فرهنگ عمید

ملعبه

وسیلۀ بازی، بازیچه،
[قدیمی] پیراهن بی‌آستین که کودکان هنگام بازی کردن می‌پوشند،

حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

ملعبه

آلت‌دست، بازیچه، ملعب، مسخره، مضحکه


آلت‌دست

بازیچه، ملعبه


عروسک

بازیچه، لعبت، ملعبه


بازیچه

اسباب‌بازی، عروسک، لعبت، ملعبه، آلت دست، مسخره، مضحکه

انگلیسی به فارسی

victimization

آلت ملعبه سازی

سوئدی به فارسی

diskriminering

تمیز، فرق گذاری، تبعیض، الت ملعبه سازی،

معادل ابجد

ملعبه

147

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری