معنی مله
لغت نامه دهخدا
مله. [م َل ْ ل َ](ع اِ) خاکستر گرم. ریگ گرم.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مَلّه. رجوع به مله شود.
- نان مله، خبزالمله: و بفرمود تا به پیش خربنداد نان مله که به شیر سرشته بودند و... آوردند.(تاریخ قم ص 247). و رجوع به ترکیب خبزالمله، ذیل ملّه شود.
مله. [م َل ْ ل َ / ل ِ م َ ل َ / ل ِ](اِ) قسمی پارچه شبیه به کرباس. نسیجی از پنبه شبیه به کرباس.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام قسمی پارچه ٔ خاکی رنگ بوده.(از فرهنگ فارسی معین)(از فرهنگ نظام): خود رنگ و مله ٔ نائینی در این روزگار بی نظیر است.(تذکره ٔ دولتشاه در ترجمه ٔ عبدالقادر نائینی).
از همه رختی به بر می کنی مله
هیچ رنگی به ز رنگ خاک نیست.
نظام قاری(از فرهنگ نظام).
مله را آستر حنقی و والا نرسد
همه کس را به جهان منصب والا نرسد.
نظام قاری(ایضاً).
به صوف ارچه بود رشک خاکسار مله
سموریقه و گوی طلا خداداد است.
نظام قاری(دیوان ص 40).
چشمهای الجه باز به روی مله ای است
همچو عاشق که کند دیده به روی دلدار.
نظام قاری(دیوان ص 14).
اطلس ماویت آب است روان وین دریاب
مله ٔ خاک که آن است لباس ابرار.
نظام قاری(دیوان ص 11).
ارمک و قطنی و عین البقر و رومی باف
مله ٔ میلک و لالایی بی حد و شمار.
نظام قاری(دیوان ص 15).
|| سفید خودرنگ. کِرِم.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): خشینه... به معنی سفید و خودرنگ هم به نظر آمده است که آن را مَلّه گویند.(برهان، ذیل خشینه). || قسمی از پنبه که زرد خودرنگ است.(ناظم الاطباء).
مله. [م َ ل َ / ل ِ](اِ) قسمی حشره که چون بگزد تبهای طولانی صعب العلاج ایجاد کند. نوعی حشره که چون بگزد در گزیده بیماری دراز پدید آرد. قسمی غریب گز. غریب گز.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مله. [م َ ل َ](اِخ) دهی از دهستان بیشه سر بخش مرکزی شهرستان شاهی است و 635 تن سکنه دارد.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
مله. [م ِ ل َ](اِخ) دهی از دهستان خورخوره است که در بخش دیواندره ٔ شهرستان سنندج واقع است و 287 تن سکنه دارد.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مله. [م ِ ل ِ](اِخ) دهی از دهستان ییلاق است که در بخش حومه ٔ شهرستان سنندج واقع است و 120 تن سکنه دارد.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
فرهنگ عمید
نوعی پنبۀ زردرنگ،
نوعی پارچۀ خاکیرنگ،
حل جدول
خاکستر گرم
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
کیش، دین، شریعت
معادل ابجد
75