معنی ملک مشترک بین چند نفر

فارسی به انگلیسی

فرهنگ عمید

مشترک

ویژگی چیزی که مال چند نفر باشد، آنچه چند نفر در آن سهم داشته باشند و همه از آن بهره ببرند،

عربی به فارسی

مشترک بین الحزبین

دوحزبی , دودستگی


مشترک

مشترک روزنامه وغیره , امضا کننده

لغت نامه دهخدا

مشترک

مشترک. [م ُ ت َ رَ](ع ص) شریک داشته شده. عام: طریق مشترک، راه عام. دارای شریک. شریک دار.(ناظم الاطباء). آنچه بین یکی ودیگری سهمی و حصه ای باشد خواه حسی و خواه معنوی، مانند: طریق مشترک. امر مشترک. رای مشترک.(از اقرب الموارد). آنچه متعلق به چند تن باشد. آنچه میان چند تن به مشارکت و انبازی باشد: مراتب میان اصحاب مروت... مشترک و متنازع است.(کلیله و دمنه). چنانکه دو مرد در چاهی افتند یکی بینا و یکی نابینا، اگرچه هلاک میان هر دو مشترک است، اما عذر نابینا به نزدیک اهل خرد و بصر مقبولتر باشد.(کلیله و دمنه).
خداوندیش با کس مشترک نیست
همه حمال فرمانند و شک نیست.
نظامی.
- حروف مشترک، آنهائی هستندکه هم بر اسم و هم بر فعل و هم بر حرف داخل می شوند، مانند حروف استفهام و حروف عطف.(از محیط المحیط).
- حس مشترک، یکی از حواس خمسه ٔ باطن است و نزد علمای قدیم علم النفس جای آن دراول دماغ است، و هر چیز که از حواس ظاهر معلوم شود اول بدو رسد و بعد از آن به حواس دیگر از حواس باطن.و نیز هر چیز که از باطن به ظاهر خواهد آمد، اول ازحواس باطن بدو رسد بعد از آن به حواس ظاهر.(از یادداشت مرحوم دهخدا). آن حماسه ای که در میان حواس ظاهرو حواس باطن واقع شود.(ناظم الاطباء). بنطاسیا.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی): و حس مشترک چون دریایی است که هرچند از جویهای مختلف آب درآید در آنجا یکی شود.(مرآه المحققین شیخ محمود شبستری). و رجوع به حس مشترک شود.
- قدر مشترک، ما به الاشتراک میان افراد. مفهوم کلی که در افراد خود مشترک باشد:
در عجب ماندم، بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک یابم نشان.
مولوی.
و رجوع به مدخل قدر مشترک شود.
- لفظ مشترک،(اصطلاح منطق و اصول) به اصطلاح منطقیان و اصولیان، لفظی که دو یا زیاده از دو معنی دارد و آن لفظ را برای هر معنی وضع کرده باشند و علاقه ای از علاقه های مجاز در آن یافت نشود، چنانکه جاریه که به معنی کنیز و آفتاب و کشتی و از همین قبیل لفظ عین که برای بسیار معنی است.(از غیاث)(از آنندراج). قسمی از لغت که برای زیاده از یک معنی وضع شده باشد چون جاریه برای کشتی و کنیزک و عین برای چشم و چشمه و غیر آن و رجاء به معنی ترس و امید. هر کلمه که دو و بیشتر معنی اصلی دارد. لفظ مشترک، عکس لفظ مترادف یعنی لفظ یکی و معنی متعدد باشد، مانند «بار» و «دست » در فارسی و عین و عجوز در عربی و این نوع را مشترک لفظی نامند و نوعی دیگر لفظ مشترک است که آن را مشترک معنوی خوانند و لفظ مشترک معنوی همان لفظ کلی است مانند جانور که بر پرنده و چرنده و خزنده و جز اینها اطلاق شود و بر دو قسم است متواطئی و مشکک. و رجوع به متواطئی و مشکک شود.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مشترک المنافع، دُوَل مشترک المنافع. گروه کشورهائی که با کشور انگلستان اتحادیه ٔ اقتصادی و مالی و جز اینها دارند و انگلستان را به عنوان رئیس این اتحادیه پذیرفته اند.
||(اصطلاح پزشکی) نزد پزشکان لقب رگی است که به اکحل معروف است. گویند این همان است که در امراض سر و بدن جمیعاً آن را فصد کنند. برخلاف رگ قیفال و باسلیق که اولی را فقط برای امراض سر و دومی را منحصراً برای امراض بدن فصد کنند.(از اقرب الموارد)(از محیط المحیط). || مرد دودله ٔ اندوهناک. یقال:رأیت فلاناً مشترکاً؛ با خودش از شدت هم ّ و غم سخن میگفت.(منتهی الارب). رجل مشترک، مرد دودله ٔ اندوهناک.(از اقرب الموارد)(ازناظم الاطباء)(از منتهی الارب): رأیت فلاناً مشترکاً؛ اذا کان یحدث نفسه کالمهموم.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء).


نفر

نفر. [ن َ ف َ] (ع اِ) در فارسی: تن. کس. شخص. (یادداشت مؤلف). فارسیان بر یک کس اطلاق کنند. (غیاث اللغات). کس. فردفرد از هر جمعیتی و گروهی و از سپاهی. (از ناظم الاطباء). واحد شمارش انسان است:
از زایر و از سائل و خدمتگر و مداح
هر روز بدان درگه چندین نفرآید.
فرخی.
ز کافران که شدندی به سومنات به حج
همی گسسته نگشتی به ره نفر ز نفر.
فرخی.
غلامان نیرو کردند و آن دو نفر دیگر را از اسب بگردانیدند. (تاریخ بیهقی). پنج نفر غلام ترک قیمتی. (تاریخ بیهقی ص 296).
برنیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرمشان نخست از یکدگر.
مولوی.
|| واحد شمارش شتر است. گویند یکی نفر شتر: زنبورکچی باشی را امر نمود که شتران زنبورک که هفتصد نفر بودند... زانوی آنها را بسته. (مجمل التواریخ گلستانه). || واحد شمارش دندان است، گویند: چهار نفر از دندانهایم را کشیده ام. || گروه مردم از سه تا ده. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء). گروه مردم از سه تا ده یا تا هفت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نَفَر. (از منتهی الارب). رهط. و آن بر کمتر از ده تن از مردم (یا مردان به استثنای زنان) اطلاق شود از سه نفر تا ده یا تا هفت تن وبر بیش از ده تن، نفر اطلاق نشود. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، انفار:
زمین ستوه شد از پای زایران ملک
که وفد نگسلد از وفد او نفر ز نفر.
عنصری.
پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران
وارشیداه کنان راه نفر بگشائید.
خاقانی.
می شخولیدند هر دم آن نفر
بهر اسبان که هلا ز این آب خور.
مولوی.
اندرافتادند در لوت آن نفر
قحطدیده مرده از جوع البقر.
مولوی.
ماه روزه گشت در عهد عمر
بر سر کوهی دویدند آن نفر.
مولوی.
|| مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). همگی مردم. الناس کلهم. (اقرب الموارد) (متن اللغه). || قبیله و عشیره ٔ انسان. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء). || چاکر. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خدمتکار. (ناظم الاطباء).
- یوم النفر، روز بازگشت حاجیان از منی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روز سیم عید اضحی. (مهذب الاسماء). و آن دوازدهم ذی الحجه است. (آنندراج). یوم النَفر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). یوم النفور. (اقرب الموارد).

نفر. [ن ِ / ن ِ ف ِ/ ن َ ف ِ] (ع ص، از اتباع) عفر نفر؛ خبیث مارد. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به عفر شود.

نفر. [ن ُ ف ُ] (ع ص، اِ) ج ِ نفور. رجوع به نفور شود.

نفر. [ن ُف ْ ف َ] (ع ص) زن ترسیده و هراسناک. || غزال رمیده. (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

مشترک

راه عام، دارای شریک و شریک دار، چیزی که مال چند نفر باشد ‎ چند همبایه، چند واره چند مانک واژه ای که چند مانک یا آرش دارد چون: شیر ‎ همباز همباغ هنباز انباز، همبست (اسم) آنچه متعلق بچند تن باشد، لفظی که دو معنی یا زیاده از دو معنی دارد و آن لفظ رابرای هریک از آن معانی وضع کرده باشند و علاقه ای از علاقه های مجاز در آن یافته نشود مثل جاریه که بمعنی کنیز و آفتاب و کشتی است عین که معانی متعدد دارد. (اسم) کسی که در مالی یا ملکی با دیگری شریک است، کسی که روزنامه یا مجله ای را آبونه است جمع: مشترکین.

فرهنگ فارسی آزاد

نفر

نَفر، غیر از معانی مصدری، گروهی از مردم (کمتر از ده نفر)، گروه متقدم در هر امر،

معادل ابجد

ملک مشترک بین چند نفر

1499

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری