معنی منبعث
لغت نامه دهخدا
منبعث. [مُم ْ ب َ ع ِ] (ع ص) برانگیخته شونده. (غیاث) (آنندراج). برانگیخته شده. (ناظم الاطباء). برانگیخته: وقار آن بود که نفس در وقتی که منبعث باشد به سوی مطالب آرام نماید. (اخلاق ناصری). یکی آنکه منبعث باشد به سوی جذب نفعی، دیگری آنکه منبعث باشد به سوی دفع ضرری. (اخلاق ناصری). باید که به جملگی قوای خود منبعث شود بر آنکه حیات الهی بیابد. (اخلاق ناصری). چه، شایدکه بعد از آن دواعی عزیمت در او منبعث شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 229). || ناشی شونده. نشأت یابنده: پس هر نوع را که از جنس منبعث وبر آن متفرع باشد اسم جنس نهادن و در دایره ٔ علی حده آوردن وجهی ندارد. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 66).
- منبعث شدن، نشأت یافتن. ناشی شدن: جان مردم سه حقیقت است به سه عضو از اعضاء رئیسه قایم، یکی روح طبیعی که از جگر منبعث شود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 97). معلوم شود که این بیت بر کدام وزن خواهد آمد و از کدام بحر منبعث خواهد شد. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 24).
|| فرستاده شده. مبعوث گشته. || روان شده. (از ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
(مُ بَ عِ) [ع.] (اِفا.) برانگیخته شده، مبعوث گشته.
فرهنگ عمید
برانگیختهشده، برخاسته، نشٲتگرفته،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
برانگیخته، نشات گرفته، ناشی
فرهنگ فارسی هوشیار
بر انگیخته، بر خاسته (اسم) بر انگیخته، نشات یابنده ناشی: } پس هر نوع را که از جنس منبعث و بر آن متفرع باشد اسم جنس نهادن و در دایره علی حده آوردن وجهی ندارد. { (المعجم. مد. چا. 66:1)
فرهنگ فارسی آزاد
مُنبَعِث، قبول بَعث کننده، برانگیخته و مبعوث گشته، جاری (شونده) مثل خون و غیره، در فارسی به معنای نتیجه شده، سرچشمه گرفته و ناشی نیز مصطلح است،
معادل ابجد
662