معنی منجم

فرهنگ عمید

منجم

معدن،

کسی که علم نجوم می‌داند،

حل جدول

منجم

راصد

اختری

اختر شناس

اخترشناس، ستاره شُمر

اخترشناس

مترادف و متضاد زبان فارسی

منجم

اخترشناس، ستاره‌شناس، گردون‌شناس، نجوم‌دان، اختربین

فارسی به انگلیسی

منجم‌

Astronomer, Stargazer

فارسی به ترکی

منجم‬

astrolog

فارسی به عربی

منجم

فلکی، منجم

فرهنگ فارسی آزاد

منجم

مُنَجِّم، ستاره شناس، عالم نجوم،

مَنجَم، معدن، مخزن، تونل معدن، مخرج، راه و واضح و روشن (جمع: مَناجِم)،

واژه پیشنهادی

منجم

اختر شمار

اخترشمار

ستاره شناس، گردون شناس، اختربین، رصدبان

افلاک شناس

عربی به فارسی

منجم

منجم , ستاره شناس , طالع بین , احکامی

لغت نامه دهخدا

منجم

منجم. [م َ ج َ] (ع اِ) کان. (منتهی الارب) (آنندراج). معدن. کان. (از ناظم الاطباء). معدن. گویند: فلان منجم الباطل و الضلاله؛ ای معدنهما و مصدرهما. (از اقرب الموارد). منشاء. منبع. اصل: ذکر ششم در سلاطین و ملوک و اکابر که منشاء و منجم ایشان آنجا بوده. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 5). || راه روشن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || محل خروج و گویند: مانجم لهم منجم مما یطلبون، ای مخرج. (از اقرب الموارد).

منجم. [م ُ ن َج ْ ج ِ] (ع ص) ستاره شناس. (دهار). ستاره شناس و وقت شناس. (منتهی الارب) (آنندراج). ستاره شناس. دانای علم نجوم. کسی که تقویم می نویسد و آن راترتیب می دهد. (از ناظم الاطباء). آنکه مواقیت و سیر ستارگان را اندازه گیرد برای دانستن احوال عالم. (ازاقرب الموارد). اخترشمار. ستاره شمر. اخترشناس. اخترگر. فلکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
منجم بیاورد صلاب را
بینداخت آرامش و خواب را.
فردوسی.
ز قوت حرکاتش همی ز سیاره
منجمان نشناسند خیر را ز شریر.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 54).
هست طبیب بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سؤدد.
منوچهری.
تا مبصر را دل اندر معرفت روشن شود
تا منجم را دوچشم اندر فلک ناظر شود.
منوچهری.
منجم به بام آمد از نور می
گرفت ارتفاع سطرلابها.
منوچهری.
منجمی به هارون بازگفت و او را حکم کرد که امیر خراسان خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 695).
منجمان به دو صد سال کرد نتوانند
قیاس جود و حساب سخای میرحسیب.
قطران (دیوان چ نخجوانی ص 39).
کسری مضطر گشت فرمود تا همه ٔ کاتبان را و عارفان را و زاجران فال و منجمان و معبران را جمع کنند. (مجمل التواریخ و القصص ص 235). پرویز رابه فال بد آمد و از منجمان بازپرسید، گفتند: حالی نو در این عالم پیدا گردد. (مجمل التواریخ و القصص ص 250).
بر ضمیر توزیبد منجمان ترا
مجره تخته و ماه دو هفته اسطرلاب.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 55).
حکم سال و حکم فال او به پیروزی کند
هر منجم کو حدیث از علم احکام آورد.
امیرمعزی (ایضاً ص 159).
تا به گفتار منجم زیر کیوان اندر است
اورمزد و مهر و ماه و زهره و بهرام و تیر.
امیرمعزی (ایضاً ص 220).
لاجرم از غایت توکل و اخلاص
فارغی از ریبت منجم و کاهن.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 465).
دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار
که نود سال همی عمر دهد نور خورش.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 184).
کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن
ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر.
سنائی (ایضاً ص 139).
ترا دانند زیف و ضال و مجنون
گهی ساحر، گهی کاهن، منجم.
سنائی (ایضاً ص 207).
قوام ملک به دبیر است و بقاء اسم جاودانی به شاعر و نظام امور به منجم. (چهارمقاله ص 18). امّا دبیر و شاعر و منجم و طبیب از خواص پادشاهند. (چهارمقاله ص 18). پادشاه خردمند را چاره نیست از این چهار شخص: دبیر و شاعر و منجم و طبیب. (چهارمقاله ص 19).
رانده ست منجم قدر حکم
کآفاق شه کیان گشاید.
خاقانی.
کرده منجم قدر، حکم کز اخترت بود
فسخ لوای ظالمی، خسف بنای کافری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 425).
منجم از آن سخن تعجب نمودتا خود چه رمز و اشارت است. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 189). منجم پرسید که طالع تو از بروج کدام است. (مرزبان نامه ایضاً ص 189). همان زمان منجم طالع ولادت او را رصد کرد. (مرزبان نامه ایضاً ص 251). همچنانکه طبیب به وقت صحت و سقم معالجه ٔ اشخاص کند منجم به هنگام سعادت و نحوست معالجه ٔ احوال کند. (مرزبان نامه ایضاً ص 300). چون بهرام چهارساله شد و امید بقای او پدید آمد منجمان زایچه ٔ طالع او بنهادند. (المعجم چ دانشگاه ص 198). منجمان حکم کرده بودند که فتنه ای ظاهر شود. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 85). این آوازه با حکم منجمان موافق افتاد. (جهانگشای جوینی ایضاً ص 86).
آن طبیب و آن منجم از گمان
می کنند آگاه و ما خود از عیان.
مولوی.
که منجم گفت اندر حکم سال
زاد خواهد دشمنی بهر قتال.
مولوی.
با منجم این همه انجم به جنگ
کای رها کرده تو جان بگزیده رنگ.
مولوی.
آن منجم چون نباشد چشم تیز
شرط باشد مرد اسطرلاب ریز.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 311).
شاهد منجم است چه حاجت به شرح حال
در وی نگاه کن که بداند ضمیر تو.
سعدی.
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم ؟
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 216).
- منجم احکامی،اخترگوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منجم حشوی. رجوع به ترکیب بعد شود.
- منجم حشوی، آنکه از روی محاسبات نجومی به استخراج احکام بپردازد و وقایع عالم را پیشگویی کند. (مقدمه ٔ التفهیم ص یدویه): فاما منجمان حشوی این هرسه ستاره بجمله و به یک وقت خداوندان مثلثه دارند وفرق میانشان به روز و به شب گردانیدن ترتیب کنند و بس. (التفهیم صص 399-400).

منجم. [م َ ج ِ / م ِ ج َ] (ع اِ) استخوان برآمده ٔ کرانه ٔ قدم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر یک از دو استخوان بیرون خاسته از درون شتالنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منجمان شود.

منجم. [م ُ ن َج ْ ج َ] (ع ص) حساب شده و تعیین شده از روش ستاره ها. (ناظم الاطباء). || وامی که پاره پاره ادا کرده شود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تنجیم شود.

منجم. [م ِ ج َ] (ع اِ) شاهین ترازو. (دهار). عمود ترازو. ج، مناجم. (مهذب الاسماء). آهنی پهنا که در میانش زبانه ٔ ترازو باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آهنی پهن که در میان وی زبانه ٔ ترازو باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چیزی که با آن میخ را کوبند. (از اقرب الموارد).

فرهنگ فارسی هوشیار

منجم

‎ روشن، راه روشن، تو پال آسن (فلز)، کان شاهین ترازو کنداک اختر مار ستاره شمر اختری یکی اختری گفت از آن پس به راه کزینسان ببرم سر ساوه شاه (فردوسی) اختر شناس (صفت) روشن، (اسم) معدن کان. (اسم) دانای علم نجوم اختر شناس ستاره شناس جمع: منجمین.

فرهنگ معین

منجم

(مُ نَ جِّ) [ع.] (اِفا.) ستاره شناس، کسی که به دانش اخترشناسی می پردازد.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

منجم

اخترشناس، اخترمار

معادل ابجد

منجم

133

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری