معنی منشعب
لغت نامه دهخدا
منشعب. [م ُ ش َ ع ِ] (ع ص) شاخ در شاخ شونده. (غی-اث) (آنندراج). راه و یا درخت شاخ شاخ شده و پراکنده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شعبه شعبه و شاخ شاخ شده. (ناظم الاطباء).
- منشعب شدن، شعبه شعبه شدن. رشته رشته شدن. انواع گوناگون پیدا کردن:
و اندرین دوران که انصاف تو روی اندرکشید
فتنه ها شدذوشجون و قصدها شد منشعب.
انوری (از دیوان چ مدرس رضوی ص 521).
- منشعب گشتن، شاخ شاخ شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب قبل شود.
|| جداشده. متفرع:
از نام وکنیتش ظفر و فتح منشعب
وز رسم و سیرتش شرف و فخر مستعار.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 258).
حقیقت صدق، اصلی است که فروغ جمله ٔ اخلاق و احوال پسندیده از آن متفرع و منشعب اند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 344).
- منشعب شدن، جدا گردیدن. متفرع شدن: هر حیوانی که این دو قوت مدرکه و محرکه دارد و آن ده که از ایشان منشعب شده است او را حیوان کامل خوانند. (چهارمقاله ص 14). در ذکر تغییراتی که به اصول افاعیل عروض درآید تا فروع مذکور از آن منشعب شود. (المعجم چ مدرس رضوی ص 47). نفس را دو قوت است... و هر یکی از این دو منشعب شود به دو شعبه. (اخلاق ناصری). و نفس بر مثال شجره ٔ خضر است از او فروع شهوات بسیار منشعب شده. (مصباح الهدایه چ همایی ص 72). هر سنتی... بمثابت جدولی داند از بحروجود نبوی منشعب و ممتد شده. (مصباح الهدایه ایضاً ص 217).
|| نزد علمای صرف مزید فیه را گویند یعنی بناهایی که متفرع از اصل باشند به وسیله ٔ ملحق ساختن حرفی از حروف زائده که در این جمله جمع است: «هویت السمان » مانند اکرم. یا بوسیله ٔ مکرر ساختن عین الفعل از هر حرفی که باشد مانند کَرَّم َ. (از کشاف اصطلاحات الفنون).رجوع به منشعبه شود.
فرهنگ معین
(مُ شَ عِ) [ع.] (اِ فا.) شعبه شعبه و شاخه شاخه شده.
فرهنگ عمید
شعبهشعبه، شاخهشاخهشده، جداشده،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
شاخه، شاخهشاخه، متفرع
فارسی به عربی
متباعد
فرهنگ فارسی هوشیار
ستاکیده (اسم) شعبه شعبه شونده شاخه شاخه شده، جدا شونده متفرع.
فرهنگ فارسی آزاد
مُنشَعِب، شعبه شده (راه، رودخانه و غیره)، شاخه شاخه شده (درخت)، جدا گردیده،
معادل ابجد
462