معنی منگ
لغت نامه دهخدا
منگ. [م ِ] (اِ) گنگ و آن لوله ای باشد بزرگ که کوزه گران به جهت مجرای آب از گل سازند و پزند. (برهان). ممر آب که کوزه گران از سفال سازند و به آهک مضبوط کنند تا آب از میانش بگذرد و آن را به کاف فارسی «گنگ » نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از رشیدی). ممر آب باشدکه کوزه گران از گل سازند و آن را بر سر هم با آهک نصب نمایند تا آب از میانش بگذرد و آن را گنگ نیز گویند. (جهانگیری). تنبوشه. مصحف گُنگ. (فرهنگ نظام).
منگ. [م َ] (اِ) روش و قاعده و قانون. (برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). به معنی طرز و روش دنگ است نه منگ. (انجمن آرا). جهانگیری این بیت بندار رازی را شاهد آورده:
بت چینی به ینگ و منگ و آسا
کله گیلی و گردن دیلم آسا.
رشیدی گوید: «به معنی طرز و روش «ینگ » است که بیاید نه «منگ » ولی جهانگیری «ینگ » را به همین معنی با شواهدی آورده. در یک نسخه ٔ خطی (متعلق به کتابخانه ٔ دهخدا) مصراع اول چنین آمده: بت چینی بلنگ و منگ آسا. ظ «ینگ و منگ » یا «لنگ و منگ » یا نظیر آن کلمه ای چینی و به معنی موضع و ناحیتی است از چین و «گیل » و «دیلم » در مصراع دوم مؤید این حدس است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || قمار. (برهان) (انجمن آرا) (جهانگیری) (ناظم الاطباء):
نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش
نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ.
قریع.
یا به له یا به منگ صرف کند
برف را یار دوغ و ترف کند.
سنایی.
دولت آن راست در این وقت که آبست از که
حیلت آن راست در این شهر که نانست از منگ.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 343).
مکن از کعبتین نهی و قدح
با له و منگ عمر خویش هدر.
سنائی (ایضاً ص 253).
دنیا قمارخانه ٔدیو است و اندر او
ما منگیاگران و اجل نقش بین منگ
آن خربغا که از شَرَه ِ منگیاگری
یک را به ده مجاهزه کردی گرو به منگ.
سوزنی (از انجمن آرا).
|| قمارباز. (برهان). قمارباز و قماربازی. (ناظم الاطباء). رجوع به منگیاگر شود. || لاف و گزاف و لاف زدن و گزاف گویی کردن. (برهان). لاف و گزاف و لاف زدگی و گزاف گویی. (ناظم الاطباء). || دزدو راهزن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لیکن به معنی دزد «شنگ » است. احتمال دیگر تصحیف خوانی «مشنگ » است به «مُنگ ». (فرهنگ نظام، حاشیه ٔ برهان چ معین). || شکستن اندام یعنی نوعی خود را درهم پیچند که صدا از پشت و پهلو و شانه و گردن و اعضاء دیگر برآید. (برهان). || اشکیل ودغا و بازی دادن. (برهان) (جهانگیری). اشکیل و دغا و فریب. (ناظم الاطباء). اشکیل و دغا. (انجمن آرا). || درخت بزرالبنج است چه بزرالبنج را تخم منگ خوانند. (برهان). درخت بزرالبنج و تخم آن را تخم منگ گویند و آن دانه ای است که چون خورده شود عقل مختل گردد و منج معرب آن است و در قاموس آمده که منج دانه را گویند نه درخت را. (انجمن آرا). درخت بزرالبنج. (جهانگیری). درخت بنگ که تخم آن را بزرالبنج گویند. (ناظم الاطباء):
حریر مهربانی ناید از سنگ
نبیذ ارغوانی ناید از منگ.
(ویس و رامین).
خر منگ خورد گویی دیوانه شد به شعر
خرزهره خورده بودی باری بجای منگ.
سوزنی.
|| گیاه و روییدنی و رستنی. (برهان). هر گیاه روییدنی و رستنی. (ناظم الاطباء). و به معنی گیاه نیز آمده. (انجمن آرا):
منگش به کلیم کیمیابخش
خاکش به مسیح توتیابخش.
؟ (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری).
|| ریوند. (ناظم الاطبا). || (ص) گیج. (یادداشت مرحوم دهخدا). گیج سرگشته. || کسی که در برابر غلبه ٔ بیماری یا مسمومیت و نظایر آن گرفتار سرگیجه شده باشد یا در سر خود سنگینی احساس کند. || کم هوش. گول. (فرهنگ فارسی معین).
- منگ شدن،از کثرت هیاهو دماغ از درک بازماندن. منگ شدن سر ازاثر دود یا مخدری. سستی و ماندگی بسیار در سر پیدا آمدن. گیجی و سنگینی سخت که در سر پیدا آید از بسیاری آواز یا اندیشه ها یا از دود قلیان و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منگ. [م ُ] (اِ) غله ای باشد کوچکتر از ماش و سیاه رنگ بود و بعضی گویند نوعی حبوب است و آن سرخ رنگ میباشد و مشابهتی به نان خواه دارد اما بزرگتر از نان خواه است و خوردن آن عقل را مختل گرداند و آدمی را مست کند و گاهی در معاجین به کار برند. (برهان). ماش سبز. (انجمن آرا). به هندی ماش است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). ماش سبز که در شیراز بنوماش گویند و منج معرب آن است. (فرهنگ رشیدی):
به خوشه در از بهر بیرون شدن
چنان جمله شد ماش و منگ و نخود.
ناصرخسرو.
|| مگس عسل و معرب آن منج است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی):
زاده از من فضیلت و دانش
چون شکر از نی و عسل از منگ.
منصور شیرازی (از انجمن آرا).
فرهنگ معین
قمار، قماربازی، روش، قاعده، بنگ، تخم شاهدانه. [خوانش: (~.) (اِ.)]
(مُ) (اِ.) زنبور عسل.
کودن، کم هوش، دزد، راهزن، (عا.) گیج، سرگشته. [خوانش: (مَ) (ص.)]
فرهنگ عمید
حل جدول
گیج، گیجی و آشفتگی ذهنی، دچار سرگیجه و سنگینی در سر
گیج
گیجی و آشفتگی ذهنی، دچار سرگیجه و سنگینی در سر
مترادف و متضاد زبان فارسی
بیحواس، بیهوش، پخمه، پریشان، حواسپرت، خرفت، کمهوش، سرگشته، گیج، قمار، خمیازه، دهندره
فارسی به انگلیسی
Comatose, Dazedly, Dizzy, Giddy, Lightheaded, Vague
گویش مازندرانی
حجمی به اندازه ی یک مشت
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) لوله ای بزرگ گلی که آنرا برای معبر آب سازند.
فارسی به ایتالیایی
sbadato
معادل ابجد
110